سرفصل های مهم
زنِ روی بالکن
توضیح مختصر
باب تصمیم گرفت جواهرات رو تو وسایل خواهرش بذاره تا با خودش به انگلیس ببره، ولی یه زن دید کجا گذاشتشون.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
زنِ روی بالکن
باب راولینسون وقتی در طول خیابان اصلی پرجمعیت بیرون کاخ قدم میزد، خیلی ناراحت بود. احساس میکرد همه میدونن داره یک میلیون پوند تو جیبش حمل میکنه. وقتی قدم میزد، سعی میکرد فکر کنه. کجا داشت میرفت؟ نقشهی چه کاری رو داشت؟ هیچ نظری نداشت، و زمان زیادی هم نداشت.
وارد کافهای محلی شد و سفارش چای لیمو داد. وقتی چاییش رو خورد، کمکم حالش بهتر شد. جو کافه آروم میکرد. در میز کناری، یک عرب مسن با آرامش نشسته بود و چای داغش رو میخورد، و پشت سرش دو تا مرد بودن که تاس مینداختن. مکان خوبی برای نشستن و فکر کردن بود.
و اون باید فکر میکرد. جواهراتی به ارزش یک میلیون پوند بهش داده شده بود و باید اونها رو هر چه سریعتر از کشور خارج میکرد. چیکار میخواست بکنه؟ نتونست دوستش رو وارد سفارت بریتانیا کنه. چیزی که نیاز داشت یک شخص عادی بود که داره از کشور خارج میشه- یه بازرگان یا یه توریست بهتر میشد.
بعد باب یهو به خواهرش فکر کرد، جون ساتکلیف- البته! جون دو ماه بود که با دخترش جنیفر که داشت از یک بیماری بهبود پیدا میکرد، در رمت بود. بعد از چند روز با کشتی به انگلیس بر میگشتن.
باب فکر کرد جون شخص ایدهآله. بله، میتونست به جون اعتماد کنه- حتی با جواهرات.
ولی یه دقیقه صبر کن. واقعاً میتونست به جون اعتماد کنه؟ جون درستکار بود، بله، ولی حرف میزد- درباره جواهرات حرف میزد. اگه نمیدونست چی داره حمل میکنه، مطمئنتر میشد.
باب به ساعتش نگاه کرد بلند شد و از کافه خارج شد. بیرون همه چیز کاملاً عادی به نظر میرسید- چیزی نبود که نشون بده شورشیان برنامهی انقلاب دارن.
باب به طرف هتل ممتاز رمت رفت. کارمند پشت میز هتل باب رو خوب میشناخت و بهش لبخند زد. “صبح بخیر، آقا. خواهرتون رو میخواید؟ متأسفانه اون و خواهرزادهتون به دیدن معبد رفتن.”
باب به آرومی به خودش فحش داد- جون تا چند ساعت برنمیگشت. گفت: “میرم بالا به اتاقش و کارمند کلید رو داد بهش.
داخل اتاق خواهرش خیلی نامرتب بود. چوبهای گلف روی صندلی افتاده بودن و راکتهای تنیس روی تخت انداخته شده بودن. لباسها همهجا پرت بودن و روی میز پر از حلقههای فیلم، کارت پستال، کتاب و سوغاتی بود.
حالا باب یه مشکل داشت. قبل از اینکه اون روز بعد از ظهر علی رو با پرواز خارج کنه، جون رو نمیدید، و نمیتونست به سادگی یه بسته جواهر رو با یک یادداشت براش بذاره، برای اینکه احتمالاً تحت نظر بود و تا هتل تعقیب شده بود. متوجه هیچکس نشده بود- ولی معنیش فقط این بود که تو کارشون خوب بودن. وقتی به دیدن خواهرش میومد هیچ چیز مشکوکی نبود، ولی اگه یه بسته و یه یادداشت براش میذاشت، بسته باز میشد و یادداشت خونده میشد.
اگه فقط زمان بیشتری داشت!
دور و بر اتاق رو نگاه کرد. و بعد فکری به ذهنش رسید. با لبخندی بستهی ابزار کوچیکی که همیشه همراهش داشت رو از توی جیبش در آورد. دیده بود که خواهرزادهاش، جنیفر، کمی خمیر بازی داره که ممکنه کمک کنه.
سریع کار کرد. وقتی بالا به پنجرهی باز نگاه کرد- احساس کرد یه نفر داره تماشاش میکنه. ولی نه، هیچ بالکنی بیرون این اتاق نبود.
وقتی کارش رو تموم کرد، سرش رو با تأیید تکون داد. مطمئن بود که هیچ کس- نه حتی جون یا جنیفر- متوجه نمیشن که چیکار کرده. وقتی تمیز کرد، یک یادداشت معمولی برای خواهرش نوشت. پیغامی پیش یه نفر دیگه میذاشت تا در انگلیس به جون داده بشه. سریع نوشت: جون عزیز- اومدم ازت بپرسم دوست داری شب گلف بازی کنیم، ولی تو به معبد رفته بودی احتمالاً خیلی خسته میشی. فردا چی؟ ساعت ۵ در کلوپ.
با احترام، باب
بعد به سفارت بریتانیا زنگ زد و به دوستش جان ادمانسون وصل شد. “جان؟ باب راولینسون هستم. میتونی وقتی کارت تموم شد، یه جایی منو ببینی؟ یا زودتر، اگه بتونی- مهمه. خوب، در حقیقت دربارهی یه دختره…”
سرفهای از خجالت کرد. “اون فوق العاده است، واقعاً فوق العاده است ولی کمی سخته.”
برای اینکه تمام تلفنها در رمت ضبط میشدن و گوش داده میشدن باب و جان ادمانسون کد مخفی خودشون رو داشتن. “یک دختر فوقالعاده” معنی یک چیز ضروری و مهم رو داشت.
“واقعاً، باب، تو و دخترهات!
ادمانسون با عدم تأیید گفت:
خیلیخب، ساعت دو میبینمت.” وقتی شخصی که داشت به مکالمهشون گوش میداد، تلفن رو گذاشت، باب صدای کلیکی شنید.
باب، ساعت دو، ادمانسون رو بیرون بانک اصلی ملاقات میکرد و درباره مخفیگاه سرّی بهش میگفت. جون و جنیفر با یک کشتی آهسته به انگلیس بر میگشتن که ۶ هفته زمان میبرد. تا اون موقع انقلاب در رمت یا شکست خورده بود یا موفق شده بود، ممکن بود علی یوسف صحیح و سالم در اروپا باشه، یا هر دو ممکن بود بمیرن.
قبل از اینکه خارج بشه، باب با دقت اطراف اتاق رو نگاه کرد. دقیقاً مثل قبل به نظر میرسید- با آرامش و نامرتب. یادداشت بیضررش برای جون روی میز بود. وقتی باب از اتاق خارج شد، هیچ کس در راهرو نبود.
زن که در اتاق بغل جون ساتکلیف بود، از بالکن برگشت داخل. یه آینه تو دستش بود.
رفته بود بیرون تو بالکن زیر نور آفتاب روشن با دقت به صورتش نگاه کنه. بعد، یه چیز دیگه دید. آینه رو طوری تو دستش گرفته بود که آینهی روی کمد لباس اتاق بغل رو منعکس میکرد- و تو آینهی کمدِ لباس مردی رو دید که یه کار خیلی عجیب و غیرمنتظره میکنه.
بیحرکت ایستاد و مرد رو تماشا کرد. مرد نمیتونست از جایی که بود، اونو ببینه، و زن هم فقط به خاطر انعکاس دو تا آینه میتونست اونو ببینه.
مرد یه بار ناگهانی بالا به طرف پنجره نگاه کرد، ولی از اونجایی که هیچکس اون بیرون نبود، دوباره سرش رو پایین آورد. وقتی کاری که انجام میداد رو تموم کرد، یک یادداشت نوشت که گذاشت روی میز. بعد زن شنید که یک تماس تلفنی برقرار کرد، و هرچند که کلمات رو نشنید، ولی صدای مرد با نشاط و آسوده به گوش میرسید. بعد صدای بسته شدن در رو شنید.
زن چند دقیقه منتظر موند، بعد درش رو باز کرد. در اتاق بغل، قفل بود ولی با یک چاقوی کوچیک در رو سریع و ماهرانه باز کرد.
رفت داخل و در رو پشت سرش بست، و یادداشت رو برداشت و خوند. درست وقتی یادداشت رو گذاشت پایین، صداهایی شنید و به طرف پنجره دوید.
پایین، جون ساتکلیف داشت با صدای بلند به مرد جوون از سفارتخونهی بریتانیا شکایت میکرد. “حالا رمت رو ترک کنیم؟ تا حالا همچین مزخرفی نشنیده بودم! اینجا همه چیز کاملاً آرومه.” دخترش، جنیفر، یه دختر رنگ پریدهی ۱۵ ساله کنارش ایستاده بود.
خانم ساتکلیف ادامه داد: “در هر صورت، بعد از چند روز با کشتی میریم خونه. دکتر گفته سفر دریایی برای سلامتی جنیفر خوبه. من تغییر برنامههام و پرواز به انگلیس رو با این شتاب احمقانه قبول نمیکنم.”
مرد جوون که سعی میکرد مجابش کنه، گفت: “مجبور نیستید به انگلیس پرواز کنید. میتونید با هواپیما از رمت خارج بشید و در بند بعد سوار کشتیتون بشید.”
جون ساتکلیف پرسید: “با همهی بار و بنهمون؟ ما بار و بندیل زیادی داریم.”
“بله، بله، میتونم ترتیب اون رو بدم. یه ماشین بزرگ دارم که بیرون منتظره. میتونیم همه چیز رو بارش کنیم و همین الان بریم.”
خانم ساتکلیف گفت: “آه، خیلیخب. گمون میکنم بهتره وسایلمون رو ببندیم.”
“بلافاصله، اگه اشکالی براتون نداره.”
زن در اتاق خواب از جلوی پنجره کنار کشید. به آدرس روی برچسب یکی از چمدونها نگاه کرد و بعد سریع به اتاق خودش برگشت.
چند لحظه بعد، جون ساتکلیف به در اتاقش رسید و کارمند هتل پشت سرش بود. گفت: “خانم ساتکلیف، برادرتون اومد بالا به اتاقتون. ولی فکر میکنم با فاصله کمی ازش رسیدید.”
خانم ساتکلیف گفت: “چقدر بد.” و از کارمند تشکر کرد. به جنیفر گفت: “فکر میکنم باب هم نق میزنه. من خودم نمیتونم هیچ نشانی از انقلاب تو خیابونها ببینم. این در قفل نیست. آدما چقدر بیدقتن”
جنیفر گفت: “شاید کار دایی باب بوده.”
“ای کاش میدیدمش. آه، یه یادداشت برام گذاشته.” تند خوندش.
گفت: “باب نگران نیست. آشکارا چیزی درباره انقلاب نمیدونه- همش یه هیاهوی بزرگ دربارهی هیچیه. متنفرم وقتی انقدر هوا گرمه وسایلمو جمع کنم. بیا جنیفر، وسایلت رو سریع آماده کن.”
جنیفر متفکرانه گفت: “تا حالا تو یه انقلاب نبودم.”
مادرش به تندی گفت: “و حالا هم نخواهی بود. هیچ اتفاقی نمیفته.”
جنیفر مأیوس به نظر رسید.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
The Woman on the Balcony
Bob Rawlinson was very unhappy as he walked along the crowded main street outside the palace. He felt that everyone knew he was carrying a million pounds in his pocket. As he walked along he tried to think. Where was he going? What was he planning to do? He had no idea, and not much time.
He went into a local cafe and ordered some lemon tea. As he drank it, he slowly began to feel better. The atmosphere of the cafe was calming. At a nearby table, an elderly Arab was peacefully sitting and drinking his hot tea, and behind him two men played a game of dice. It was a good place to sit and think.
And he had to think. He’d been given jewels worth a million pounds, and he had to get them out of the country as soon as possible. What was he going to do? He couldn’t involve his friend at the British Embassy. What he needed was an ordinary person who was leaving the country - a businessman or a tourist would be best.
Then suddenly Bob thought of his sister, Joan Sutcliffe - of course! Joan had been in Ramat for two months with her daughter Jennifer, who was recovering from an illness. They were going back to England by ship in a few days’ time.
Joan was the ideal person, Bob thought. Yes, he could trust Joan, even with jewels.
But wait a minute. could he really trust Joan? Joan was honest, yes, but she would talk - talk about the jewels. It would be safer if she didn’t know what she was carrying.
Bob looked at his watch, stood up and left the cafe. Outside everything seemed so normal - there was nothing to show that rebels were planning a revolution.
Bob walked to Ramat’s leading hotel. The hotel clerk behind the desk knew Bob well and smiled at him. ‘Good morning, sir. Do you want your sister? I’m afraid she and your niece have gone to visit the temple.’
Bob swore quietly to himself - Joan wouldn’t be home for hours. ‘I’ll go up to her room,’ he said, and the clerk gave him the key.
Inside his sister’s room it was very untidy. Golf clubs lay across a chair and tennis racquets had been thrown on the bed. Clothes were lying around, and the table was covered with rolls of film, postcards, books and souvenirs.
Bob now had a problem. He wouldn’t see Joan before he flew Ali out that afternoon, and he couldn’t just leave her a package of jewels and a note, because he’d probably been watched and followed to the hotel. He hadn’t noticed anyone - but that just meant they were good at their job. There was nothing suspicious in coming to see his sister, but if he left her a package and a note, the package would be opened and the note would be read.
If only he had more time!
He looked around the room. and then he had an idea. With a smile, he took from his pocket the little tool kit he always carried. He saw that his niece Jennifer had some plasticine - that would help.
He worked quickly. Once he looked up at the open window - he felt that someone was watching him. But no, there was no balcony outside this room.
When he finished, he nodded in approval. He was sure that nobody - not even Joan or Jennifer - would notice what he’d done. When he had cleared up he wrote an ordinary note to his sister.
He would leave a message with someone else to give to Joan in England. He wrote quickly: Dear Joan - I came to ask if you’d like to play golf this evening, hut if you’ve been to the temple, you’ll probably be too tired. What about tomorrow? Five o’clock at the Club.
Yours, Bob
Next he telephoned the British Embassy, and was connected to his friend, John Edmundson. ‘John? It’s Bob Rawlinson. Can you meet me somewhere when you finish work? Or earlier, if you can - it’s important. Well, actually, it’s about a girl.’ He gave an embarrassed cough. ‘She’s wonderful, really wonderful - but it’s a bit difficult.’
Because all the telephones in Ramat were tapped and listened to, Bob and John Edmundson had their own secret code. A ‘wonderful girl’ meant something urgent and important.
‘Really, Bob, you and your girls!’ said Edmundson with disapproval. ‘All right, I’ll meet you at two o’clock.’ Bob heard a ‘click’ as the person who had been listening to their conversation put down the phone.
He would meet Edmundson outside the main bank at two o’clock and tell him about the secret hiding place. Joan and Jennifer were travelling on a slow boat back to England, which would take six weeks. By that time the revolution in Ramat would have either succeeded or failed, and Ali Yusuf might be safely in Europe - or they might both be dead.
Bob looked carefully around the room before he left. It looked exactly the same - peaceful and untidy. His harmless note to Joan was on the table. There was no one in the corridor when Bob left the room.
The woman in the room next door to Joan Sutcliffe’s stepped back from the balcony. There was a mirror in her hand.
She had gone out on the balcony to look at her face closely in the clear sunlight. Then she saw something else.
She was holding her mirror so that it reflected the mirror of the wardrobe in the room next to hers - and in the wardrobe mirror she saw a man doing something very strange and unexpected.
She stood still, watching the man. He could not see her from where he was, and she could only see him because of the double reflection in the two mirrors.
Once, the man did look up suddenly towards the window, but since there was no one there, he lowered his head again. When he had finished what he was doing he wrote a note, which he left on the table.
Then the woman heard him make a telephone call, and though she didn’t hear the words, he sounded cheerful and relaxed. Then she heard the door close.
The woman waited a few minutes and then opened her door. The door of the next room was locked, but she opened the lock quickly and expertly with a small knife.
She went in, closing the door behind her, and picked up and read the note. Just as she put the note down, she heard voices and ran to the window.
Below, Joan Sutcliffe was complaining in a loud voice to a young man from the British Embassy. ‘Leave Ramat now? I never heard such nonsense! Everything’s perfectly quiet here.’ Her daughter Jennifer, a pale girl of fifteen, stood next to her.
‘We’re going home by boat in a few days anyway,’ continued Mrs Sutcliffe. ‘The doctor said that travelling by sea will be good for Jennifer’s health. I refuse to change my plans and fly back to England in this silly hurry.’
‘You don’t have to fly to England,’ said the young man persuasively. ‘You can both fly out of Ramat and get on your boat at the next port.’
‘With all our luggage?’ asked Joan Sutcliffe. ‘We have a lot of luggage.’
‘Yes, yes, I can arrange that. I’ve got a big car waiting outside. We can load everything and leave right away.’
‘Oh, very well,’ said Mrs Sutcliffe. ‘I suppose we’d better pack.’
‘At once, if you don’t mind.’
The woman in the bedroom stepped away from the window. She looked at the address on one of the luggage labels, and then went quickly back to her own room.
A few moments later Joan Sutcliffe arrived at the door of her room, followed by the hotel clerk. ‘Your brother went up to your room, Mrs Sutcliffe,’ he said. ‘But I think you have just missed him.’
‘How annoying,’ said Mrs Sutcliffe and thanked the clerk. ‘I suppose Bob’s fussing too,’ she said to Jennifer. ‘I can’t see any sign of a revolution in the streets myself. This door’s unlocked. How careless people are.’
‘Perhaps it was Uncle Bob,’ said Jennifer.
‘I wish I’d seen him. Oh, he’s left me a note.’ She read it quickly.
‘Bob isn’t worried,’ she said. ‘He obviously doesn’t know anything about a revolution - it’s all a big fuss about nothing. I hate packing when it’s so hot. Come on, Jennifer, get your things ready quickly.’
‘I’ve never been in a revolution,’ said Jennifer thoughtfully.
And you won’t be in one now,’ said her mother sharply. ‘Nothing will happen.’
Jennifer looked disappointed.