سرفصل های مهم
گفتگو
توضیح مختصر
پوآرو به دیدن جنیفر میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیستم
گفتگو
خانم ساتکلیف با تردید گفت:
“خب، واقعاً نمیدونم چی بگم…”
به هرکول پوآرو نگاه کرد. ادامه داد: “خیلی ناراحتکننده است، و خوشحالم که جنیفر صحیح و سالم تو خونه پیشمه. دو تا قتل و یه دختر ربوده شده!”
پوآرو گفت: “زیاد نگران آدمربایی نیستم، مادام. اگه بتونم رازی بهتون بگم، به یه رابطه عاشقانه مظنونم.”
“منظورتون اینه که دختر فرار کرده تا با کسی ازدواج کنه؟”
هرکول پوآرو گفت: “نمیتونم بیشتر از این بگم،
و مطمئنم شما هم چیزی در این باره نمیگید.”
خانم ساتکلیف خیلی خرسند گفت: “البته که نه.” به نامهای که پوآرو از طرف بازرس کلسی آورده بود، نگاه کرد. “پس مسیو- امم- پوآرو، میخواید با جنیفر صحبت کنید؟ متأسفانه اون دختری نیست که به چیزها توجه کنه.” دخترش رو به اتاق صدا زد.
“حالتون چطوره؟
پوآرو گفت:
من دوست جولیا آپجان هستم. اون اومد لندن تا منو ببینه و توصیهام رو بگیره. حالا به میدوبانک برگشته.”
جنیفر، آزرده به مادرش نگاه کرد. “پس اونو نبردن.” خانم ساتکلیف تصمیم گرفت از اتاق بره بیرون، تا اینکه دوباره با دخترش بحث نکنه.
“تمام این سر و صدا و هیاهو!
جنیفر گفت:
به مامان گفتم احمقانه است- هیچ دانشآموزی کشته نشده. ای کاش برمیگشتم اونجا.”
پوآرو گفت: “مادمازل جنیفر، اومدم درباره زنی که اومد و راکت تنیس جدید رو بهتون داد بپرسم- چه شکلی بود؟”
جنیفر گفت: “واقعاً نمیدونم. زیاد بهش نگاه نکردم. موهای بلوند داشت و یه پیراهن آبی پوشیده بود و یه کلاه بزرگ. فکر کنم آمریکایی بود.”
“قبلاً دیده بودینش؟”
پوآرو پرسید:
جنیفر گفت: “آه نه.”
“مطمئنید؟
پوآرو گفت:
شاید یکی از دخترها نبوده که شیک کرده بود- یا یکی از معلمها؟”
جنیفر متعجب به نظر رسید. “شیک کرده بود؟”
پوآرو نقاشی مادمازل بلانچ که الین ریچ کشیده بود رو نشونش داد.
“این زن بود؟”
جنیفر گفت: “کمی شبیهشه، ولی فکر نمیکنم. واقعاً به صورتش نگاه نکردم.” اون آشکارا متوجه نشده بود که نقاشی مادمازل بلانچ هست. “داشتم به راکت جدیدم نگاه میکردم.”
پوآرو گفت: “متوجهم.” بعد از مکثی، پرسید: “کسی رو در میدوبانک دیدید که در رمت دیده بودید؟”
“در رمت؟” جنیفر فکر کرد. “آه نه- حداقل- فکر نمیکنم.”
“ولی مطمئن نیستید، مادمازل جنیفر.”
“خب،” جنیفر نگران به نظر رسید. توضیح داد: “معمولاً آدمهایی میبینم که شبیه آدمهای دیگه هستن.”
“شاید شاهزاده شایسته رو شناخته باشید؟
پوآرو پیشنهاد داد:
شاید اونو در رمت دیده بودید.”
جنیفر اخم کرد و گفت: “فکر نمیکنم. البته فکر میکنم بیشتر آدمها شبیه همن. فقط اگه کسی صورت عجیبی مثل دوشیز ریچ داشته باشه متوجهش میشم.”
“دوشیز ریچ رو قبلاً جایی دیده بودید؟”
پوآرو پرسید:
جنیفر گفت: “نه. فکر میکنم یه نفر رو دیدم که دقیقاً شبیه دوشیز ریچ بود. این شخص خیلی چاقتر از اون بود.”
پوآرو متفکرانه گفت: “یه نفر خیلی چاقتر.”
جنیفر اضافه کرد: “و دوشیزه ریچ ترم گذشته رفته بود و بیمار بود. بنابراین نمیتونست در رمت باشه.”
پوآرو پرسید: “و دخترهای دیگه؟ قبلاً کسی از دخترها رو دیده بودید؟”
جنیفر گفت: “فقط اونایی که از قبل میشناختم. ولی واقعاً به آدما زیاد توجه نمیکنم.”
متن انگلیسی فصل
CHapter twenty
Conversation
‘Well,’ said Mrs Sutcliffe doubtfully. ‘I don’t really know what to say -‘
She looked at Hercule Poirot. ‘It’s been very upsetting,’ she continued, ‘and I’m glad to have Jennifer safely at home with me. Two murders and a girl kidnapped!’
‘I would not worry too much about the kidnapping, Madame,’ said Poirot. ‘If I may tell you a secret, I suspect a romance.’
‘Do you mean the girl just ran away to marry somebody?’
‘I can say no more,’ said Hercule Poirot. ‘And I am sure that you too will say nothing of this.’
‘Of course not,’ said Mrs Sutcliffe, very pleased. She looked down at the letter that Poirot had brought from Inspector Kelsey. ‘So Monsieur - er - Poirot, you want to talk to Jennifer? I’m afraid she’s not a girl who notices things.’ She called her daughter into the room.
‘How do you do?’ said Poirot. ‘I am a friend of Julia Upjohn. She came to London to see me and ask my advice. She is now back at Meadowbank,’ Poirot added.
Jennifer looked at her mother, annoyed. ‘So she hasn’t been taken away.’ Mrs Sutcliffe decided to leave the room rather than argue again with her daughter.
‘All this fuss!’ said Jennifer. ‘I told Mummy it was silly - no pupils have been killed. I wish I was back there.’
‘I have come to ask, Mademoiselle Jennifer,’ said Poirot, ‘about the woman who came and gave you the new tennis racquet - what did she look like?’
‘I don’t really know,’ said Jennifer. ‘I didn’t look at her much. She had blonde hair, and was wearing a blue dress and a big hat. I think she was American.’
‘Had you ever seen her before?’ asked Poirot.
‘Oh no,’ said Jennifer.
‘Are you sure?’ said Poirot. ‘She was not, perhaps, one of the girls, dressed up - or one of the teachers?’
Jennifer looked puzzled. ‘Dressed up?’
Poirot showed her the picture of Mademoiselle Blanche that Eileen Rich had drawn.
‘Was this the woman?’
‘It’s a bit like her,’ said Jennifer, ‘but I don’t think so. I didn’t really look at her face.’ She obviously didn’t realize that the drawing was of Mademoiselle Blanche. ‘I was looking at my new racquet.’
‘I see,’ said Poirot. After a pause, he asked, ‘Did you ever see anyone at Meadowbank who you’d seen in Ramat?’
‘In Ramat?’ Jennifer thought. ‘Oh no - at least - I don’t think so.’
‘But you are not sure, Mademoiselle Jennifer.’
‘Well,’ Jennifer looked worried. ‘I often see people who look like other people,’ she explained.
‘Perhaps you recognized Princess Shaista?’ suggested Poirot. ‘You may have seen her in Ramat.’
‘I don’t think so,’ said Jennifer, frowning. ‘Of course I think most people do look alike. I only notice if someone has a strange sort of face, like Miss Rich.’
‘Have you seen Miss Rich somewhere before?’ Poirot asked. ‘No,’ said Jennifer. ‘I think I saw someone who just looked like Miss Rich. This person was much fatter than she is.’
‘Someone much fatter,’ said Poirot thoughtfully.
‘And Miss Rich was away ill last term,’ added Jennifer. ‘So she couldn’t have been in Ramat.’
‘And the other girls?’ asked Poirot, ‘had you seen any of the girls before?’
‘Only the ones I knew already,’ said Jennifer. ‘But I don’t really notice people very much.’