معرفی آقای رابینسون

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: گربه میان کبوترها / فصل 3

معرفی آقای رابینسون

توضیح مختصر

شاهزاده و باب راولینسون مردن و آدم‌های خاصی دنبال جواهرت می‌گردن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

معرفی آقای رابینسون

شش هفته بعد، یک مرد جوون وارد دفتری کوچیک در لندن شد. پشت میز سرهنگ پیکه‌وی، یک مرد چاق و میانسال که کت و شلوار نامرتب پوشیده بود، نشسته بود. سرهنگ همیشه نیمه خواب به نظر می‌رسید و زیاد سیگار می‌کشید.

سرهنگ پیکه‌وی وقتی مرد جوون وارد شد، گفت:

“آه، اسمت ادمانسون هست، درسته؟ زمان انقلاب در رمت در سفارت بریتانیا بودی.”

مرد جوون گفت: “درسته، آقا. جان ادمانسون. اونا گفتن می‌خواید منو ببینید.”

سرهنگ پیکه‌وی گفت: “بشین. تو دوست باب راولینسون بودی، درسته؟”

ادمانسون گفت: “خیلی خوب می‌شناختمش، بله.”

سرهنگ پیکه‌وی گفت: “پس میدونی که مرده. باب راولینسون روز انقلاب علی یوسف رو از رمت خارج کرد. هواپیما به کوه خورد، و لاشه‌اش تازه با دو تا جسد پیدا شده.”

مکث کرد و به ادمانسون نگاه کرد. “بعضی‌ها- آدم‌های خیلی مهم- ازمون خواستن در این مورد تحقیق کنیم.” ادامه داد:

“شاید شنیده باشید که هیچ چیز با ارزشی روی جسدها یا در لاشه پیدا نشده. میدونیم که باب راولینسون و علی یوسف دوستای خیلی خوبی بودن. راولینسون قبل از اینکه از رمت پرواز کنه و خارج بشه چیزی بهت گفته بود؟”

ادمانسون محتاطانه گفت: “فکر می‌کنم باب می‌خواست چیز مهمی بهم بگه، آقا. ما می‌دونستیم که تمام تلفن‌ها در رمت ضبط می‌شن، بنابراین باب و من از رمز ساده‌ی “یک دختر فوق‌العاده” استفاده می‌کردیم. روزی که انقلاب شروع شد، باب به من زنگ زد و از اون رمز استفاده کرد. بیرون بانک اصلی باهاش ترتیب ملاقات دادم ولی هیچ وقت به اونجا نرسیدم برای اینکه درگیری بود و پلیس راه رو بسته بود. باب شاهزاده علی رو همون بعد از ظهر با پرواز خارج کرد.”

پیکه‌وی گفت: “متوجهم و لحظه‌ای فکر کرد. “خانم ساتکلیف رو میشناسی؟”

“خواهر باب راولینسون؟

ادمانسون گفت:

بله، اون و دخترش رو در رمت دیدم. اون خیلی بزرگ‌تر از باب بود.”

“خانم ساتکلیف و دخترش فردا برمی‌گردن انگلیس. فکر می‌کنی باب راولینسون ممکنه یه راز مهم رو به خواهرش گفته باشه؟”

“گفتنش سخته- ولی نه، فکر نمی‌کنم.”

سرهنگ پیکه‌وی آه کشید و لحظه‌ای قبل از اینکه از ادمانسون خداحافظی کنه، ساکت بود. “ممنونم که اومدی.”

“متأسفم که قادر نبودم کمکتون کنم، آقا.”

وقتی جان ادمونسون رفت، سرهنگ پیکه‌وی تلفن رو برداشت. گفت: “مأمور آر رو بفرستید تو. کاری براش دارم.”

سرهنگ پیکه‌وی وقتی مرد جوونِ خوش‌قیافه- قد بلند، تیره و عضلانی- وارد اتاق شد، بهش نگاه کرد. سرهنگ پوزخند زد. گفت: “به مدرسه دخترونه می‌فرستمت، به میدوبانک.”

“میدوبانک!

میدونبانک

مرد جوون با تعجب گفت:

دخترها تو کلاس شیمی بمب درست میکنن؟”

سرهنگ گفت: “سؤالات احمقانه نپرس و گوش بده. مطمئنم مرگ اخیر شاهزاده‌ی رمت، یوسف علی رو شنیدی. نزدیک‌ترین فامیل زنده‌اش دخترعموش، پرنسس شایسته است، که ترم تابستونی رو در میدوبانک شروع میکنه. ازت می‌خوام با دقت زیر نظر بگیریش و اگه کسی به نظر بهش توجه نشون داد، بهم گزارش بدی.

مرد جوون با سر تصدیق کرد. “و چی تدریس می‌کنم؟”

“همه‌ی معلم‌های اونجا زن هستن.” سرهنگ پیکه‌وی متفکرانه بهش نگاه کرد. “نه، تو اونجا باغبان میشی. الان پیدا کردن باغبان خوب سخته، و میدونم که تو تجربه زیادی داری. چند تا رضایت‌نامه‌ی خوب برات می‌نویسم و مطمئن میشم که یه کار بهت بدن

و تو باید عجله کنی، ترم‌ تابستون به زودی شروع میشه.”

“پس من باغبانی می‌کنم و چشمام رو باز نگه میدارم، درسته؟”

سرهنگ گفت: “درسته. و خیلی درگیر اون دخترهای نوجوان نشو. نمیخوام تا کارت رو انجام ندادی، بندازنت بیرون.” شروع به نوشتن کرد. “اسم جدیدت آدام گودمن هست. برو و یه گذشته جدید برای خودت در بیار، و بعد هر چه سریعتر به میدوبانک برو.” به ساعتش نگاه کرد. “حالا منتظر آقای رابینسون هستم.”

زنگ خبر روی میز سرهنگ زده شد. “اومده. آقای رابینسون همیشه به موقع است.”

آدام کنجکاوانه گفت: “

بهم بگو واقعاً کیه؟ اسم واقعیش چیه؟”

سرهنگ پیکه‌وی گفت: “اسمش آقای رابینسونه. این تمام چیزیه که من میدونم و تمام چیزیه که هر کسی میدونه.”

آقای رابینسون چاق و خوش پوش بود، با چهره‌ای زرد و چشم‌های سیاه و دندون‌های خیلی سفید و بزرگ. اون و سرهنگ پیکه‌وی مؤدبانه با هم سلام و احوالپرسی کردن. سرهنگ گفت: “خیلی لطف می‌کنید که بهمون کمک می‌کنید.”

آقای رابینسون گفت: “میدونید که چیزهایی می‌شنوم. من آدم‌های زیادی می‌شناسم و اونها چیزها رو بهم میگن.”

“می‌دونید که هواپیمای شاهزاده علی یوسف پیدا شده؟”

سرهنگ پیکه‌وی پرسید:

آقای رابینسون گفت: “بله،

و میتونم بهتون بگم که این اشتباه باب راولینسون نبود که هواپیما سقوط کرد. هواپیما توسط مردی به نام آچمد، مکانیک ارشد، دستکاری شده بود. راولینسون بهش اعتماد کرده بود، ولی آچمد حالا یه شغل با درآمد بالا در دولت جدید رمت داره.”

“پس دستکاری بوده! از این بابت مطمئن نبودیم.”

آقای رابینسون ادامه داد: “و حالا می‌دونیم که شاهزاده علی یوسف مرده می‌خوایم بسته‌ای که پشت سر جا گذاشته رو پیدا کنیم- جواهرات.”

“تا اونجایی که ما میدونیم، روی جسد علی یوسف پیدا نشدن.”

“نه، برای اینکه اونا رو به باب راولینسون داده بود.”

“از این بابت مطمئنید؟

پیکه‌وی به تندی پرسید:

رو جسد راولینسون جوون هم پیدا نشدن.”

آقای رابینسون گفت: “در این صورت، راولینسون حتماً اونا رو به طریق دیگه‌ای از کشور خارج کرده.”

“هیچ نظری دارید که چطور؟”

پیکه‌وی پرسید:

“راولینسون برای نوشتن یادداشتی به اتاق هتل خواهرش رفته، و تقریباً ۲۰ دقیقه اونجا مونده. میتونسته یادداشتش رو در عرض ۳ دقیقه بنویسه. بقیه مدت چیکار میکرده؟”

“پس شما فکر می‌کنید جواهرات رو در چمدون خواهرش مخفی کرده؟”

“محتمل به نظر میرسه، مگه نه؟ آقای رابینسون موافقت کرد.

خانوم ساتکلیف و دخترش همون روز از رمت خارج شدن و باور دارم که فردا با کشتی به انگلیس می‌رسن.”

پیکه‌وی با سرش تصدیق کرد. گفت: “ترتیبی دادیم که ازشون مراقبت بشه.”

“اگه جواهرات پیش اونه، در خطر خواهد بود.” آقای رابینسون چشم‌هاش رو بست. “آدم‌های دیگه‌ای هستن که به اونا علاقه دارن.” سرهنگ پیکه‌وی با دقت پرسید: “و- امم- علاقه شما به جواهرات برای چیه؟”

آقای رابینسون گفت: “من نماینده‌ی گروه خاصی از افراد هستم. شاهزاده علی یوسف بعضی از جواهرات رو از ما خریده بود، بنابراین حالا به پیدا کردن جواهرات علاقمندیم. مطمئنم که شاهزاده تصویب می‌کرد. دیگه چیز بیشتری نمیگم- این مسائل خصوصی هستن.” مکث کرد. “میدونید در اتاق‌های دو طرف اتاق خانم ساتکلیف کیا میموندن؟”

سرهنگ پیکه‌وی گفت: “در سمت چپ سنورا آنجلیکا ده توردو بود. اون یه-امم- رقاص اسپانیاییه هرچند فکر نمی‌کنم اسپانیایی یا رقاص خیلی خوبی باشه. گمان می‌کنم، در سمت دیگه یه معلم مدرسه بود.”

آقای رابینسون لبخند زد. گفت: “شما همیشه همه چیز رو میدونید. امیدوارم- با هم- به اندازه کافی می‌دونیم…”

متن انگلیسی فصل

Chapter three

Introducing Mr Robinson

Six weeks later a young man entered a small office in London. Behind a desk sat Colonel Pikeaway, a fat, middle-aged man wearing an untidy suit. The Colonel always looked half asleep, and he smoked a lot of cigars.

‘Oh,’ said Colonel Pikeaway, as the young man entered. ‘Your name’s Edmundson, isn’t it? You were at the British Embassy in Ramat at the time of the revolution.’

‘That’s right, sir,’ said the young man. ‘John Edmundson. They said you - r - wanted to see me.’

‘Sit down,’ said Colonel Pikeaway. ‘You were a friend of Bob Rawlinson’s, weren’t you?’

‘I knew him fairly well, yes,’ said Edmundson.

‘So you know he’s dead, then,’ said Colonel Pikeaway. ‘Bob Rawlinson flew Ali Yusuf out of Ramat on the day of the revolution. The plane crashed into a mountain and the wreckage has only just been found - with two bodies.’

He paused and looked at Edmundson. ‘Some people - very important people - have asked us to investigate this case.’ he continued. ‘You’ve heard, perhaps, that nothing valuable was found on the bodies, or in the wreckage. We know that Bob Rawlinson and Ali Yusuf were great friends. Did Rawlinson say anything to you before he flew out of Ramat?’

‘I think Bob did want to tell me something important, sir,’ said Edmundson cautiously. ‘We knew that all the telephones in Ramat were tapped, so Bob and I used a simple code about a “wonderful girl”. Bob rang me and used the code on the day the revolution started. I arranged to meet him outside the main bank, but I never got there because there was fighting and the police closed the road. Bob flew Prince Ali out the same afternoon.’

‘I see,’ said Pikeaway, and thought for a moment. ‘Do you know Mrs Sutcliffe?’

‘Bob Rawlinson’s sister?’ said Edmundson. ‘Yes, I did meet her and her daughter in Ramat. She was much older than Bob.’

‘Mrs Sutcliffe and her daughter arrive back in England tomorrow. Do you think that Bob Rawlinson would have told his sister an important secret?’

‘It’s difficult to say - but no, I don’t think so.’

Colonel Pikeaway sighed and was silent for a moment, before he said goodbye to Edmundson. ‘Thank you for coming.’

‘I’m sorry I haven’t been able to help, sir.’

When John Edmundson left, Colonel Pikeaway picked up the phone. ‘Send Agent R in to see me,’ he said. ‘I’ve got a job for him.’

Colonel Pikeaway looked up as a good looking young man - tall, dark and muscular - entered the room. The Colonel grinned. ‘I’m sending you to a girls’ school,’ he said. ‘To Meadowbank.’

‘Meadowbank!’ said the young man in surprise. ‘Are the girls making bombs in Chemistry class?’

‘Don’t ask silly questions,’ said the Colonel, ‘and listen. I’m sure you’ve heard about the recent death of Prince Ali Yusuf of Ramat. His closest living relative is his cousin, Princess Shaista, who starts at Meadowbank in the summer term. I want you to watch her closely and report to me if anyone seems interested in her.’

The young man nodded. ‘And what will I be doing teaching?’

‘All the teachers there are women.’ Colonel Pikeaway looked at him thoughtfully. ‘No, you’re going to be the gardener. Good gardeners are hard to find at the moment, and I know you have a lot of experience. I’ll write you some good references to make sure they give you a job. And you need to hurry - summer term starts soon.’

‘So I do the gardening and keep my eyes open, is that right?’

‘That’s right,’ said the Colonel. ‘And don’t get too involved with those teenage girls. I don’t want you to be thrown out before you’ve done your job.’ He started writing. ‘Your new name is Adam Goodman. Go and invent a new past history for yourself and then get to Meadowbank as soon as possible.’ He looked at his watch. ‘I’m expecting Mr Robinson now.’

A buzzer went on the Colonel’s desk. ‘There he is now. Mr Robinson is always on time.’

‘Tell me,’ said Adam curiously. ‘Who is he really? What’s his real name?’

‘His name,’ said Colonel Pikeaway, ‘is Mr Robinson. That’s all I know, and that’s all anybody knows.’

Mr Robinson was fat and well dressed, with a yellow face, sad dark eyes, and large, very white teeth. He and Colonel Pikeaway greeted each other politely. ‘It’s very good of you to help us,’ said the Colonel.

‘I hear things, you know,’ said Mr Robinson. ‘I know a lot of people, and they tell me things.’

‘Did you know that Prince Ali Yusuf’s plane has been found?’ asked Colonel Pikeaway.

‘Yes,’ said Mr Robinson. ‘And I can tell you that it wasn’t Bob Rawlinson’s fault the plane crashed. The plane was sabotaged by a man called Achmed, the senior mechanic. Rawlinson trusted him, but Achmed now has a well-paid job with the new Ramat government.’

‘So it was sabotage! We didn’t know that for sure.’

And now we know that Prince Ali Yusuf is dead,’ continued Mr Robinson, ‘we would like to find the package he left behind - the jewels.’

‘They weren’t found on Ali Yusuf’s body, as far as we know.’

‘No, because he gave them to Bob Rawlinson.’

‘Are you sure of that?’ asked Pikeaway sharply. ‘They weren’t on young Rawlinson’s body, either.’

‘In that case,’ said Mr Robinson, ‘Rawlinson must have got them out of the country some other way.’

‘Have you any idea how?’ asked Pikeaway.

‘Rawlinson went up to his sister’s hotel room to write her a note and stayed there for about twenty minutes. He could have written his note in three minutes. What did he do the rest of the time?’

‘So you think that he hid the jewels in his sister’s luggage?’

‘It seems likely, does it not?’ agreed Mr Robinson. ‘Mrs Sutcliffe and her daughter left Ramat that same day, and they arrive back in England by boat tomorrow, I believe.’

Pikeaway nodded. ‘We’ve arranged to look after them,’ he said.

‘If she has the jewels, she will be in danger.’ Mr Robinson closed his eyes. ‘There are other people interested in them.’ Colonel Pikeaway asked carefully, ‘And what is your - er - interest in the jewels?’

‘I represent a certain group of people,’ said Mr Robinson. ‘Prince Ali Yusuf bought some of the jewels from us, and so we are interested in finding the jewels now. I’m sure the prince would have approved. I will not say any more - these matters are private.’ He paused. ‘Do you know who was staying in the hotel rooms on either side of Mrs Sutcliffe’s room?’

‘On the left hand side was Senora Angelica de Toredo,’ said Colonel Pikeaway. ‘She’s a Spanish - er - dancer - though I don’t think she was Spanish, or a very good dancer. On the other side was a schoolteacher, I believe.’

Mr Robinson smiled. ‘You always know everything,’ he said. ‘I hope that - together - we know enough.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.