بازگشت یک مسافر

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: گربه میان کبوترها / فصل 4

بازگشت یک مسافر

توضیح مختصر

خانم ساتکلیف به لندن برگشته و پلیس چمدون‌هاش رو گشت، ولی جواهرات رو پیدا نکرد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

بازگشت یک مسافر

“آه، عزیزم!

خانم ساتکلیف وقتی از پنجره‌ی هتلش بیرون رو نگاه کرد، گفت:

همیشه تو انگلیس هوا بارونیه.”

جنیفر گفت: “خیلی خوبه که برگشتیم. دوست دارم بشنوم همه تو خیابون‌ها انگلیسی صحبت می‌کنن و شدیداً منتظر اینم که یه چای بعد از ظهر واقعاً خوب با یه عالمه کیک بخورم.”

مادرش گفت: “حالا بذار مطمئن بشم که تموم بار و بندیل‌مون همراهمونه. آدما این روزها خیلی دغل‌کار شدن. مطمئنم اون مرد روی کشتی سعی داشت کیف سبزم رو بدزده

و یه مرد دیگه هم در قطار بود…”

خانم ساتکلیف شمرد. “بله- بله، درسته. همه‌ی ۱۴ تیکه از بار و بنه‌مون اینجاست.”

“حالا میتونیم چایی بخوریم؟

جنیفر گفت:

خیلی گرسنمه.”

“خیلی‌خب، ولی من واقعاً نیاز به استراحت دارم بنابراین خودت باید تنها بری پایین. نمیدونم چرا پدرت نتونست از کارش در بیاد و به دیدنمون بیاد، مخصوصاً از اونجایی که سه ماهه ما رو ندیده.” کمی پول برای چای به جنیفر داد و دخترش رو که از اتاق خارج می‌شد، تماشا کرد.

بعد از چند دقیقه در زده شد. یک مرد جوون با لباس فرم سرمه‌ای بود که یه کیف ابزار دستش داشت. گفت: “برقکارم. اومدم چراغ‌های حموم رو درست کنم.”

خانم ساتکلیف تازه راه حموم رو به برقکار نشون داده بود که تلفن زنگ زد. “الو. بله، خانم ساتکلیف صحبت میکنه.”

“اسم من درِک اوکونور هست برای دولت کار می‌کنم. می‌تونم بیام بالا به اتاق‌تون، خانم ساتکلیف؟ درباره برادرتونه.”

“باب؟ خبری دارید؟”

“متأسفانه- بله.”

“آه…

آه، متوجهم. بله، بیایید بالا. اتاقم در طبقه سوم، شماره ۳۱۰ هست.” خانم ساتکلیف نشست روی تخت. می‌دونست خبر چی باید باشه.

کمی بعد در زده شد و خانم ساتکلیف یه مرد دیگه رو به داخل راه داد. خانم ساتکلیف گفت: “لطفاً بهم بگید. باب مرده، مگه نه؟”

اوکونور گفت: “بله، خانم ساتکلیف، متأسفانه همینطوره. برادر شما داشت شاهزاده علی یوسف رو از رمت با هواپیما خارج می‌کرد و به یه کوه خوردن. تا چند روز قبل هیچ خبر قطعی وجود نداشت، ولی حالا لاشه‌ی هواپیما پیدا شده. اون و شاهزاده علی باید بلافاصله مرده باشن.”

خانم ساتکلیف گفت: “به هیچ عنوان تعجب نکردم.” صداش کمی می‌لرزید، ولی خودش رو کنترل می‌کرد. “میدونستم باب جوون میمیره،

اون همیشه کارهای خطرناکی می‌کرد.” یه اشک روی گونه‌اش افتاد. “شوکه‌کننده است.”

“میدونم خیلی متأسفم.”

خانم ساتکلیف گفت: “ممنونم که اومدید بهم بگید.”

اوکونور گفت: “چیزی هست که باید ازتون بپرسم. برادرتون چیزی بهتون داده بود - یک بسته- که بیارید انگلیس؟”

سرش رو تکون داد. “نه. چرا این فکرو می‌کنید؟”

“برادرتون بسته‌ی نسبتاً مهمی داشت و نمی‌دونیم کجاست. روزی که انقلاب شروع شد، اومده بود هتل شما.”

خانم ساتکلیف گفت: “میدونم. ولی تنها چیزی که گذاشته بود یک یادداشت بود که ازم می‌خواست روز بعد گلف بازی کنم.”یه اشک دیگه افتاد روی گونه‌اش. “آه، عزیزم، به یه دستمال نیاز دارم. کیفم کجاست؟ شاید تو اون یکی اتاق گذاشتمش.”

اوکونور گفت: “براتون میارمش.”

از در اتاق خواب رفت تو و وقتی دید یه مرد جوون روی یه چمدان خم شده، ایستاد. مرد جوون با عجله گفت: “برقکارم. لامپ‌ها ایرادی دارن.”

اوکونور کلید برق رو زد. به خوشی گفت: “به نظر من که مشکلی ندارن.”

برقکار گفت: “حتماً به اتاق اشتباه اومدم.” سریع کیف ابزارش رو جمع کرد و رفت.

اوکونور وقتی کیف خانم ساتکلیف رو براش می‌برد، اخم کرد. گفت: “ببخشید “ و تلفن رو برداشت. “اتاق ۳۱۰ هست. یه برقکار فرستاده بودید بالا؟” منتظر موند. “نه؟ نه فکر می‌کردم نفرستادید. نه، مشکلی وجود نداره.”

تلفن رو گذاشت و به طرف خانم ساتکلیف برگشت. بهش گفت: “دفتر برقکار نفرستاده بالا. فکر می‌کنم او مرد یه دزد بود.”

خانم ساتکلیف با عجله به کیفش نگاه کرد. “هیچی برنداشته. هنوز همه‌ی پولم همراهمه.”

اوکونور گفت: “اگه برادرتون یه بسته بهتون نداده، ممکنه به جاش تو چمدون‌هاتون مخفیش کرده باشه.”

خانم ساتکلیف پرسید: “چرا باب باید همچین کاری بکنه؟ خیلی بعید به نظر میرسه.”

اوکونور پرسید:

“براتون اشکالی نداره که حالا چمدون‌هاتون رو بگردیم؟ ممکنه خیلی مهم باشه.” درحالیکه سعی می‌کرد قانعش کنه،

اضافه کرد: “میتونم کمک کنم. کارم در جمع کردن وسایل سفر خیلی خوبه.”

خانم ساتکلیف گفت: “آه، خوب، اینطور فکر می‌کنم- اگه واقعاً مهمه…”

“مامان، چرا وسایل‌ها رو باز کرده بودی؟”

جنیفر وقتی برگشت، با تعجب پرسید:

مادرش گفت: “از من نپرس چرا. احتمال داره داییت باب چیزی تو چمدون‌های من گذاشته باشه که بیاریم خونه. اون هیچی به تو نداده بود، جنیفر، داده بود؟”

جنیفر گفت: “نه، نداده بود. وسایل من رو هم باز کردید؟”

درِک اوکونور با خوشحالی گفت: “همه چی رو باز کردیم، و هیچی پیدا نکردیم. درحالیکه من دوباره وسایل رو جمع می‌کنم، میتونم یه نوشیدنی براتون سفارش بدم، خانم ساتکلیف؟”

خانم ساتکلیف گفت: “یه فنجون چای بد نیست.”

اوکونور چایی سفارش داد بعد دوباره وسایل خانم ساتکلیف رو سریع و مرتب جمع کرد.

گفت: “فقط یه چیز دیگه هست، خانم ساتکلیف. ازتون می‌خوام خیلی مراقب باشید. مدت زیادی در لندن می‌مونید؟”

“فردا با شوهرم برمیگردیم خونه در حومه شهر.”

“پس خوبه. ولی اگه هر اتفاق عجیبی افتاد، سریعاً به پلیس زنگ بزنید.”

از یک روزنامه محلی:

مردی به اسم اندرو بال دیروز به اتهام ورود بدون اذن به منزل آقای هنری ساتکلیف، در دادگاه حاضر شد. پلیس هنگام تلاش برای فرار از منزل وی را دستگیر کرده، و چیزی برده نشده بود. بال پذیرفت که مجرم به تلاش برای دزدی بوده و گفته شغلی نداشته و به دنبال پول بوده.

آقای ساتکلیف به زنش گفت: “بهت گفته بودم قفل در بغل رو تعمیر کنی.”

خانم ساتکلیف گفت: “هنری عزیزم، من ۳ ماه اخیر خارج از کشور بودم. و سارق‌ها همیشه اگه واقعاً بخوان یه راهی به خونه پیدا میکنن.”

جنیفر گفت: “نمی‌فهمم

پلیس چطور فهمید که از خونه سرقت شده و درست به موقع رسید اینجا تا اونو دستگیر کنه؟”

مادرش اظهار کرد: “عجیب به نظر میرسه که چیزی نبرده.”

“مطمئنی که چیزی گم نشده، جون؟”

شوهرش پرسید:

خانم ساتکلیف آه کشید. گفت: “فهمیدنش خیلی سخته. تو اتاق خواب من خیلی شلوغه.”

“میتونم یه کم دیگه پودینگ بخورم؟” جنیفر پرسید:

مادرش گفت: “گمون می‌کنم هرچند امیدوارم تو مدرسه فکر نکنن خیلی پر خوری

میدوبانک یه مدرسه معمولی نیست، به خاطر داشته باش.”

جنیفر گفت: “فکر نمی‌کنم واقعاً می‌خوام به میدوبانک برم. دختری رو می‌شناسم که دختر عموش گفت وحشتناکه.”

خانم ساتکلیف گفت: “بسه جنیفر،

تو خیلی خوش‌شانسی که به میدوبانک میری. مدرسه خیلی خوبیه.”

وقتی اندرو بال به مدت سه ماه به زندان فرستاده شد، درک اوکونور به سرهنگ پیکه‌وی زنگ زد. به سرهنگ گفت: “قبل از این که دستگیرش کنیم، به احتمال اینکه میدونه جواهرات کجان، گذاشتیم بال زمان زیادی برای گشتن خونه داشته باشه. ولی هیچی پیدا نکرده بود.”

سرهنگ پیکه‌وی جواب داد: “و شما هم پیدا نکردید. شاید اشتباه می‌کنیم و راولینسون جواهرات رو تو وسایل خواهرش مخفی نکرده.”

“احتمالات دیگه‌ای هم وجود داره؟” اوکونور پرسید:

سرهنگ گفت: “آه، بله. ممکنه هنوز در رمت باشن- مخفی شده در هتل یا جایی نزدیک باند. شاید خانم ساتکلیف بدون اینکه بدونه، بسته جواهرات رو داشته، و سر راهش به خونه انداخته تو دریا.”

و متفکرانه اضافه کرد: “و اونجا می‌تونه بهترین مکان براشون باشه.”

متن انگلیسی فصل

Chapter four

Return of a Traveller

‘Oh dear!’ said Mrs Sutcliffe, as she looked out of her hotel window. ‘It’s always raining in England.’

‘It’s lovely to be back,’ said Jennifer. ‘I love hearing everyone speak English in the streets, and I’m looking forward to having a really good afternoon tea, with lots of cakes.’

‘Now let me make sure we have all our luggage,’ said her mother. ‘People are so dishonest these days. I’m sure that man on the boat was trying to steal my green bag. And there was another man on the train.’ Mrs Sutcliffe counted. ‘Yes - yes, that’s all right. All fourteen pieces of luggage are here.’

‘Can we have tea now?’ said Jennifer. ‘I’m very hungry.’

‘All right, but I really need to rest, so you must go down by yourself. I don’t know why your father couldn’t leave work and meet us, especially as he hasn’t seen us for three months.’ She gave Jennifer some money for tea and watched her daughter leave the room.

After a few minutes there was a knock at the door. It was a young man in a dark blue uniform, carrying a tool bag. ‘Electrician,’ he said. ‘I’ve come to repair the lights in the bathroom.’

Mrs Sutcliffe had just shown the electrician the bathroom when the telephone rang. ‘Hello. Yes, Mrs Sutcliffe speaking.’

‘My name is Derek O’Connor - I work for the government. Can I come up to your room, Mrs Sutcliffe? It’s about your brother.’

‘Bob? Do you have any news?’

‘I’m afraid so - yes.’

‘Oh. Oh, I see. Yes, come up. My room’s on the third floor, number 310.’ Mrs Sutcliffe sat down on the bed. She knew what the news must be.

Soon there was a knock on the door and Mrs Sutcliffe let in another young man. ‘Please tell me,’ said Mrs Sutcliffe. ‘Bob’s dead, isn’t he?’

‘Yes, Mrs Sutcliffe, I’m afraid so,’ said O’Connor. ‘Your brother was flying Prince Ali Yusuf out from Ramat and they crashed in the mountains. There was no definite news until a few days ago, but now the wreckage of the plane has been found. He and Prince Ali must have died immediately.’

‘I’m not at all surprised,’ said Mrs Sutcliffe. Her voice shook a little but she was in control of herself. ‘I knew Bob would die young. He was always doing such dangerous things.’ A tear fell down her cheek. ‘It’s such a shock.’

‘I know - I’m very sorry.’

‘Thank you for coming to tell me,’ Mrs Sutcliffe said.

‘There’s something I have to ask you,’ said O’Connor. ‘Did your brother give you anything - a package - to bring back to England?’

She shook her head. ‘No. Why do you think that?’

‘Your brother had a rather important package, and we don’t know where it is. He came to your hotel the day the revolution started.’

‘I know,’ said Mrs Sutcliffe. ‘But all he left me was a note asking me to play golf the next day.’ Another tear fell down her cheek. ‘Oh dear, I need a handkerchief. Where’s my bag? Perhaps I left it in the other room.’

‘I’ll get it for you,’ said O’Connor.

He went through the bedroom door and stopped as he saw a young man bending over a suitcase. ‘Electrician,’ said the young man hurriedly. ‘There’s something wrong with the lights.’

O’Connor pressed the light switch. ‘They seem all right to me,’ he said pleasantly.

‘I must be in the wrong room,’ said the electrician. He quickly picked up his tool bag and left.

O’Connor frowned as he took Mrs Sutcliffe’s bag back to her. ‘Excuse me,’ he said, and picked up the phone. ‘Room 310 here. Have you just sent up an electrician?’ He waited. ‘No? No, I thought you hadn’t. No, there’s nothing wrong.’

He put down the phone and turned to Mrs Sutcliffe. ‘The office didn’t send up an electrician,’ he told her. ‘I think that man was a thief.’

Mrs Sutcliffe looked hurriedly in her bag. ‘He hasn’t taken anything. I still have all my money.’

‘If your brother didn’t give you a package,’ said O’Connor, ‘he might have hidden it in your luggage instead.’

‘But why would Bob do such a thing?’ asked Mrs Sutcliffe. ‘It sounds very unlikely.’

‘Would you mind if we searched your luggage now?’ asked O’Connor. ‘It might be very important. I can help,’ he added persuasively. ‘I’m very good at packing.’

‘Oh well,’ said Mrs Sutcliffe, ‘I suppose so - if it’s really important -‘

‘Mummy, why have you been unpacking?’ Jennifer asked in surprise when she returned.

‘Don’t ask me why,’ said her mother. ‘It’s possible that your Uncle Bob put something in my luggage to bring home. He didn’t give you anything, Jennifer, did he?’

‘No, he didn’t,’ said Jennifer. ‘Have you been unpacking my things, too?’

‘We’ve unpacked everything,’ said Derek O’Connor cheerfully, ‘and we haven’t found anything. Can I order you a drink, Mrs Sutcliffe, while I pack up again?’

‘I wouldn’t mind a cup of tea,’ said Mrs Sutcliffe.

O’Connor ordered the tea, then packed up Mrs Sutcliffe’s things again quickly and neatly.

‘There’s just one thing more, Mrs Sutcliffe,’ he said. ‘I’d like you to be very careful. Are you staying in London long?’

‘We’re going back home to the country tomorrow, with my husband.’

‘That’s all right then. But if anything strange happens, call the police straight away.’

From a local newspaper:

A man named Andrew Ball appeared in court yesterday, charged with breaking into the house of Mr Henry Sutcliffe. Police arrested him as he tried to escape from the house, and nothing was taken. Ball admitted that he was guilty of trying to steal, saying that he had no work and was looking for money.

‘I told you to have the lock on that side door repaired,’ said Mr Sutcliffe to his wife.

‘My dear Henry,’ said Mrs Sutcliffe, ‘I’ve been abroad for the last three months. And burglars can always find a way in if they really want to.’

‘I don’t understand,’ said Jennifer. ‘How did the police know the house was being burgled and get here in time to catch him?’

‘It seems extraordinary that he didn’t take anything,’ commented her mother.

‘Are you quite sure nothing’s missing, Joan?’ demanded her husband.

Mrs Sutcliffe sighed. ‘It’s very hard to know,’ she said. ‘There was such a mess in my bedroom.’

‘Can I have some more pudding?’ asked Jennifer.

‘I suppose so,’ said her mother, ‘though I do hope they won’t think you’re too greedy at school. Meadowbank isn’t an ordinary school, remember.’

‘I don’t think I really want to go to Meadowbank,’ said Jennifer. ‘I know a girl whose cousin said it was awful.’

‘That’s enough, Jennifer,’ said Mrs Sutcliffe. ‘You’re very lucky to be going to Meadowbank. It’s a very good school.’

When Andrew Ball had been sent to prison for three months, Derek O’Connor rang Colonel Pikeaway. ‘We let Ball have plenty of time to search the house before we arrested him,’ he told the Colonel, ‘in case he knew where the jewels were. But he didn’t find anything.’

‘And neither did you,’ replied Colonel Pikeaway. ‘Perhaps we’re wrong, and Rawlinson didn’t hide the jewels in his sister’s luggage.’

‘Are there any other possibilities?’ asked O’Connor.

‘Oh, yes,’ said the Colonel. ‘They may still be in Ramat, hidden in the hotel or near the airstrip. Or maybe Mrs Sutcliffe had the package of jewels without knowing, and threw them into the sea on her way home.

‘And that,’ he added thoughtfully, ‘might be the best place for them.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.