سرفصل های مهم
دو راهحل
توضیح مختصر
پوآرو پرونده رو حل میکنه و میفهمه در اصل همه مجرم بودن و با آرمسترانگها به نوعی رابطهای داشتن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
دو راهحل
سرهنگ آربوتنات دوباره به واگن رستوران صدا زده شد. اون آشکارا عصبانی وارد شد و گفت: “خوب؟”
“اول، میخوام یک پیپ پاککن نشونت بدم.” پوآرو پیپ پاککن رو بالا گرفت. “این یکی از پیپ پاککنهای شماست؟”
“نمیدونم. علامت شخصی روشون نداشتم!”
“شما تنها مسافری هستید که پیت میکشید. این پیپ پاککن کنار جسد مقتول پیدا شده. سرهنگ، میتونید بهمون بگید چطور رفته اونجا؟”
سرهنگ آربوتنات متعجب به نظر رسید. گفت: “نمیدونم. فقط میتونم بهتون بگم که خودم اونجا ننداختمش.”
“شما آقای راتچت رو به قتل رسوندید؟”
“من هیچ وقت حتی باهاش حرف هم نزدم. هرچند اگه من قاتل بودم، بهتون نمیگفتم میگفتم؟”
“آه، خوب. مهم نیست.” دوباره سرهنگ متعجب به نظر رسید. “من در حقیقت میخواستم درباره چیز دیگهای شما رو ببینم.” پوآرو ادامه داد: “دوشیزه دبنهام بهتون گفت که من صحبتش با شما رو در سکوی کنیا شنیدم؟”
آربوتنات جواب نداد.
“اون گفت: «حالا نه. وقتی تموم شد. وقتی پشت سر گذاشتیم.» میدونید معنای این حرفها چی هست؟”
“من باید از جواب به این سؤال خودداری کنم.”
“شما اسرار یک خانم رو نمیگید؟”
“دقیقاً.”
“حتی وقتی اون خانوم محتملاً مجرم به قتل هست؟”
“این دیوانگیه. دوشیزه دبنهام قاتل نیست.”
پوآرو گفت: “زمانی که دیزی دزدیده شد، دوشیز دبنهام معلم سرخونه آرمسترانگها بود.”
یک دقیقه سکوت بود.
پوآرو ادامه داد: “میبینی، بیشتر از اونی که فکر میکنی میدونیم. اگه دوشیزه دبنهام بیگناهه، چرا گفت هیچ وقت در آمریکا نبوده؟”
سرهنگ سرفه کرد. “شاید اشتباه میکنید.”
“نه، من اشتباه نمیکنم. چرا دوشیزه دبنهام به من دروغ گفت؟”
“پیشنهاد میکنم از خودش بپرسید. هنوز هم فکر میکنم اشتباه میکنید.” پوآرو یکی از خدمتکارها رو صدا زد. “برو و از خانم انگلیسی در شماره ۱۱ بخوا بیاد اینجا، لطفاً.”
چهار تا مرد در سکوت نشستن تا دوشیزه دبنهام وارد واگن شد. سرش رو شجاعانه عقب نگه داشته بود. خیلی زیبا به نظر میرسید.
چشمهاش لحظهای به آربوتنات خوردن فقط لحظهای. بعد به پوآرو گفت: “میخواستید منو ببینید؟”
“مادمازل، میخواستم ازتون بپرسم چرا به من گفتید که هیچ وقت در آمریکا نبودید؟ حالا میدونیم وقتی دیزی دزدیده شد، شما در خونهی آرمسترانگها زندگی میکردید.”
چهرهاش ثانیهای تغییر کرد، بعد به آرومی معمولش برگشت. با لبخند گفت: “توضیح دلیل دروغم آسونه. من باید کار میکردم. میدونید به دست آوردن و نگهداری یک شغل خوب به عنوان معلم خصوصی چقدر سخته؟ اگه اسم من با این جرم مرتبط میشد، اگه عکسم در روزنامههای انگلیس چاپ میشد، اعتبارم خراب میشد. دیگه هرگز نمیتونستم دوباره کار کنم.”
“ولی اگه مقصر نبودید، پس مشکلی پیش نمیومد.”
“آدمها، اسمها و چهرهها رو به خاطر میسپارن اونها به خاطر نمیسپارن کی مقصر بود و کی بیگناه.”
“صادق بودن همیشه بهتره، مادمازل. و شما این راز رو که کنتس آدرنی در حقیقت خواهر کوچیکتر خانم آرمسترانگ هست، رو نگه داشتید.”
“کنتس آدرنی؟ واقعاً؟” سرش رو تکون داد. “شاید بعید به نظر برسه، ولی صادقانه نشناختمش. وقتی آخرین بار سه سال قبل دیدمش، اون یه دختر مدرسهای آمریکایی بود. الان خیلی متفاوت به نظر میرسه. درسته، وقتی دیدمش چهرهاش آشنا به نظر رسید، ولی نتونستم بفهمم کی هست. بعد از اون هم واقعاً بهش توجه نکردم. من نگرانیهای خودم رو داشتم .”
پوآرو به ملایمت گفت:
“رازت رو بهم نمیگی؟”
به آرومی جواب داد:
“نمیتونم- نمیتونم.” یهو صورتش توی دستاش بود و داشت گریه میکرد. به نظر دل شکسته میرسید.
سرهنگ پرید بالا و به شکل معذبی کنارش ایستاد. روی پوآرو داد کشید: “تمام استخونهات رو میشکنم!”
“مسیو!” آقای بوک داد زد:
بوک
آربوتنات حالا داشت با دختر صحبت میکرد:
“ماری، لطفاً…”
از روی صندلیش یهو بلند شد و گفت:
“چیزی نیست. حالم خوبه. دیگه بهم نیازی نداری، داری،
آقای پوآرو؟ اگه داری، لطفاً بیا و پیدام کن. آه، عجب احمقی از خودم ساختم!”
با عجله از واگن بیرون رفت و آربوتنات پشت سرش رفت. “خب، دوست من.” آقای بوک به پوآرو لبخند زد “یه حدس عالی دیگه!”
“چطور این کارو کردی؟
دکتر کنستانتین با تحسین پرسید: “
“اینبار آسون بود. کنتس آندرنی تقریباً بهم گفت.”
“چی؟!”
“وقتی اسم معلم خصوصیش رو ازش پرسیدم، اون گفت؛ فریبادی. شاید ندونید آقایون محترم، ولی قبلاً یک مغازه در لندن به اسم دبنهام و فریبادی بود. وقتی اسم دبنهام از خاطرش گذشت، فریبادی اولین اسمی بود که به ذهن کنتس رسید. البته، من بلافاصله فهمیدم.”
آقای بوک گفت: “حالا دیگه هیچی متعجبم نمیکنه.
بوک
حتی اگه ثابت بشه همه در قطار دوستای آرمسترانگ بودن!”
دکتر کنستانتین گفت: “قطعاً این متعجبکنندهترین پرونده هست. “حالا بذار ایتالیایی تو رو ببینم، آقای بوک.” پوآرو گفت:
” از خدمتکار خواست فوسکارلی رو به واگن رستوران صدا کنه.
ایتالیایی درشت به زودی اومد و خیلی مضطرب به نظر میرسید.”چی میخواید؟ گفت:
هر چی که میدونستم رو بهتون گفتم.”
پوآرو گفت: “ولی حالا داستان حقیقی رو میخوایم. خودمون میدونیم، ولی برات بهتره که خودت بهمون بگی.”
با عصبانیت گفت: “مثل پلیسهای آمریکایی حرف میزنی. اونا میگن: «با من صادق باش و قاضیها باهات مهربون خواهند بود.»”
“آه! تجربهی پلیس نیویورک رو داری؟”
“نه، نه، هرگز. اونا نتونستن چیزی علیهم ثابت کنن. هر چند به اندازه کافی سخت تلاش کردن.”
پوآرو به آرومی گفت: “در پروندهی آرمسترانگ بود، مگه نه؟ ماشین رو براشون میروندی؟” چشمهاش به چشمای ایتالیایی خورد.
“اگه میدونی چرا از من میپرسی؟” ایتالیایی گفت:
“چرا امروز صبح دروغ گفتی؟”
“به دلایل بازرگانی، و برای اینکه نمیخوام توسط پلیس یوگسلاوی مورد بازجویی قرار بگیرم. اونها از ایتالیاییها متنفرن. منو صاف میندازن زندان.”
“شاید لایق اینی که به زندان انداخته بشی.”
“نه، نه، من اون مرد رو به قتل نرسوندم. مرد انگلیسی با صورت دراز میتونه اینو بهت بگه.”
پوآرو گفت: “خیلیخب. میتونی بری.”
“اون مرد یه خوک بود!”فوسکارلی وقتی داشت از واگن خارج میشد، داد زد:
اشک تو چشمهاش بود. “دیزی کوچولو- چه بچهی دوستداشتنی! دوست داشت تو ماشین من بازی کنه. تمام خدمتکارها فکر میکردن اون فوقالعاده است.”
پوآرو بعد گرتا اوهلسون رو صدا زد. اون به زودی با اشک رسید و رو به کارآگاه افتاد روی صندلی.
پوآرو به آرومی گفت: “خودتو ناراحت نکن، مادمازل. تو پرستاری بودی که از دیزی آرمسترانگ کوچولو مراقبت میکردی.”
زنِ غمگین داد زد: “درسته. آه، اون یه دختر کوچولوی شیرین و خوش قلب بود.” لحظهای نتونست ادامه بده. “اشتباه کردم که امروز صبح بهتون نگفتم، ولی ترسیده بود- ترسیده بودم. خیلی خوشحال بودم که مرد شرور مرده که دیگه نمیتونه بچههای کوچیک دیگهای رو بکشه.”
پوآرو با ملایمت از شونهاش نوازش کرد. “میفهمم- همه چی رو میفهمم. دیگه سؤالی ازت نمیپرسم.”
خانم سوئدی به آرومی به بیرون از واگن رفت چشمهاش از اشک نمیدیدن. وقتی به در رسید، به مردی خورد که داشت میاومد تو. خدمتکار، ماسترمن بود.
با صدای معمول و بدون احساسش به پوآرو گفت: “ببخشید، آقا. فکر کردم باید بلافاصله بهتون بگم. من در جنگ، و بعد از اون در نیویورک، برای سرهنگ آرمسترانگ کار میکردم، آقا. متأسفم که قبلاً بهتون نگفتم.”
حرفش رو تموم کرد.
پوآرو بهش خیره شد. “این تمام چیزی هست که میخوای بگی؟”
“بله، آقا.” مکث کرد، بعد وقتی پوآرو صحبت نکرد، برگشت و از واگن خارج شد.
“از رمان مرموز قتل هم بعیدتره!”دکتر کنستانتین داد زد:
ام
آقای بوک موافقت کرد. “از ۱۲ مسافر، ۹ تا ارتباط قطعی با پرونده آرمسترانگ دارن.”
پوآرو با لبخند گفت: “شاید بتونیم همه اونها رو در مجموعهی کوچیکمون بگنجونیم. شاید اونها- نمیدونم- باغبان، سرایهدار و آشپز آرمسترانگ هستن.”
آقای بوک گفت: “در این حد باورش سخته. بوک
همه نمیتونن مرتبط باشن!”
پوآرو بهش نگاه کرد. گفت: “متوجه نیستی. به هیچ عنوان متوجه نیستی.”
“تو هستی؟آقای بوک پرسید:
بوک
میدونی کی راتچت رو کشته؟”
پوآرو گفت: “آه، بله. مدتیه که میدونم.”
پوآرو دقیقهای ساکت بود.
بعد گفت: “آقای بوک،
ممکنه
لطفاً همه رو صدا کنی اینجا. برای این پرونده دو تا راه حل ممکن هست. میخوام اونها رو به همتون توضیح بدم.”
مسافرها در واگن رستوران جمع شدن و در صندلیهاشون سر میزها نشستن. همه مضطرب به نظر میرسیدن.
مسئول بلیط، مایکل، از آقای پوآرو پرسید
میتونه بمونه یا نه.
کارآگاه جواب داد: “البته، مایکل.”
اون بلند شد و سرفهی کوتاهی کرد. “خانمها و آقایون، ما اینجا هستیم تا بفهمیم چه کسی ساموئل ادوارد راتچت رو که به عنوان کاستی هم شناخته میشه به قتل رسونده. دو تا راهحل ممکن برای این جرم وجود داره. من هر دو راه حل رو توضیح میدم و
از آقای بوک و دکتر کنستانتین اینجا میخوام قضاوت کنن که کدوم یکی درست هست.
آقای راتچت شب گذشته بین نیمه شب و دو صبح مرده. نیم ساعت بعد از نیمه شب، قطار به علت برف انبوه متوقف شده
و بعد از اون زمان غیر ممکن بود کسی از قطار خارج بشه.
این اولین راه حل من هست. یک دشمن آقای راتچت در بلگراد سوار قطار شده. لباس فرم مسئول بلیط پوشیده و کلید مسئول بلیط رو هم داره که میتونه باهاش قفل در راتچت رو باز کنه. با یک چاقو به راتچت حمله کرده و اون رو کشته و
رفته توی کوپهی خانم هابارد…”
خانم هابارد گفت: “درسته.”
“چاقو رو گذاشته توی کیف آرایش خانم هابارد. بدون اینکه بدونه یک دکمه از لباس فرمش گم کرده. و رفته بیرون توی راهرو لباس فرمش رو انداخته توی یه چمدون در یک کوپهی خالی، با لباسهای معمولی، در وینکوسی از طریق در نزدیک واگن آشپزخونه از قطار خارج شده.”
“این توضیح به کار نمیاد!آقای بوک داد زد:
بوک
صدایی که بیست و سه دقیقه به یک از داخل کوپهاش شنیده شده چی؟”
“اون راتچت نبود، قاتل هم نبود بلکه یه نفر دیگه بود. شاید یه نفر که رفته با راتچت صحبت کنه و دیده که مُرده. زنگ زده، که به مسئول بلیط بگه. بعد در دقیقهی آخر نظرش رو عوض کرده برای اینکه ترسیده آدمها فکر کنن این مسئول جرم هست.”
پرنسس دراگمیروف به شکل عجیبی به پوآرو نگاه میکرد. “و شهادت خدمتکار من که ساعت یک و ربع مردی در لباس فرم دیده، چی؟
پرسید:
این رو چطور توضیح میدید؟”
“سادست، مادام. اون دستمال شما رو شناخته و برای حمایت از شما داستان رو از خودش در آورده.”
پرنسس گفت: “شما فکر همه چی رو کردید.”
سکوت بود. بعد وقتی دکتر کنستانتین یهو با دستش به میز زد، همه از جاشون پریدن. گفت: “ولی، نه، نه،
نه و باز هم نه! این توضیح بنا به دلایل زیاد به کار نمیاد. تو باید اینو خیلی خوب بدونی، پوآرو.”
کارآگاه گفت: “پس باید راه حل دومم رو ارائه بدم. ولی این اولی رو خیلی سریع فراموش نکنید. ممکنه بعداً باهاش موافقت کنید.”
پوآرو قبل از اینکه ادامه بده، اطراف واگن رو نگاه کرد “بلافاصله برام روشن شد که بیشتر شما دارید دروغ میگید. آقای هاردمن، برای حمایت از یک نفر، شما باید یا شب رو در کوپهی اون سپری کنید یا در جایی که بتونید درش رو ببینید. روش شما کاملاً به درد نخور بود- مگر ارائهی این شهادت که هیچ کس در هیچ قسمت دیگهی قطار نمیتونه قاتل راتچت باشه.
بعد، دوشیزه دبنهام و سرهنگ آربوتنات بودن. سرهنگ در سکوی کنیا، ماری صداش زد. مردی مثل سرهنگ وقتی تازه با یه زن آشنا شده باشه، از اسم کوچیکش استفاده نمیکنه. واضح بود که درباره رابطهشون دروغ میگن.
“همچنین خانم هابارد هم یک اشتباه کرد. اون گفت کیف آرایشش از دستگیرهی در کوپهی راتچت آویزون بود و چفت در رو مخفی کرده بود. در کوپهی ۲، ۴ و ۱۲ به عنوان مثال، امکانش بود- تمام شمارههای زوج- برای اینکه چفت درست زیر دستگیره است. ولی در کوپهی اون- شماره ۳- چفت خیلی بالای دستگیره هست و نمیتونه توسط آویزون کردن کیف آرایش مخفی بشه. خانم هابارد به شکل واضحی داستان رو از خودش در آورده بود.
ساعت در پیژامهی راتچت هم جالب بود. چه مکان اذیتی برای نگه داشتن یک ساعت! مطمئن بودم که یک سر نخ اشتباه هست. پس قتل زودتر، وقتی صدای فریاد از توی اتاقش اومد، به وقوع پیوسته بود؟ فکر نمیکنم. به قدری بهش دارو داده شده بود که نمیتونست از خودش دفاع کنه. حتی نمیتونست فریاد هم بکشه. باور دارم که صدای فریاد ۲۳ دقیقه به یک، و کلمات فرانسوی، برای سر در گم کردن من برنامهریزی شده بودن. مککوئین به من گفت که راتچت فرانسوی حرف نمیزنه. در نظر گرفته شده بود که من فکر کنم راتچت اون موقع به قتل رسیده.
و زمان واقعی جرم؟ فکر میکنم راتچت تقریباً ساعت ۲ کشته شده. و قاتل؟” مکث کرد و به مسافرها نگاه کرد. سکوت کامل بود.
به آرومی ادامه داد:
“هر کس توسط مسافر دیگه بیگناه اثبات شد در اکثر موارد، توسط مسافری که بعید به نظر میرسید در گذشته دوست باشن. مککوئین و آربوتنات، خدمتکار انگلیسی، و ایتالیایی، خانم سوئدی و معلم خصوصی انگلیسی به خودم گفتم:
“خیلی عجیبه. همه نمیتونن گناهکار باشن.
و بعد، خانمها و آقایون، متوجه شدم. همه گناهکار بودن. غیر ممکن بود که این همه آدم که به آرمسترانگها مرتبط هستن تصادفی با یک قطار سفر کنن. همچین چیزی فقط اگه برنامهریزی شده بود، میتونست اتفاق بیفته. این همچنین، شلوغی قطار رو در این موقع از سال که معمولاً خلوت هست رو هم توضیح میداد. بعد از مرگ راتچت، ۱۲ تا مسافر بود. ۱۲ تا زخم چاقو در بدن راتچت بود. در آمریکا، پروندههای قتل توسط گروهی ۱۲ نفره از آدمهای معمولی تصمیمگیری میشن.
راتچت از مجازات دادگاه آمریکا فرار کرده بود، هر چند هیچ کس شک نداشت که مجرمه. من گروه ۱۲ نفره آدمها رو وقتی پرونده در دادگاه شکست خورد، تصمیم گرفتن به هر طریقی که شده مجازاتش کنن رو تصور کردم. و بلافاصله تمام پرونده برام روشن شد.
همه چیز توضیح داده شد- زخمهای عجیب که خونریزی نکرده بودن، نامههای تهدیدآمیز دروغین که فقط برای ارائهی مدرک نوشته شده بودن، توصیف مرد تیره با صدای بلند که با هیچ کدوم از مسئولین بلیط نمیخوند و هم میتونست به معنای زن باشه و هم مرد. باور دارم که همه از طریق کوپهی خانم هابارد وارد کوپهی راتچت شدن و ضربه زدن! هیچ کس نمیتونه بدونه در واقع کدوم ضربه اونو کشته.
تمام جزئیات شهادتها با دقت برنامهریزی شده بود. مشخص شد تنها راهحل ممکن به نظر قاتلی میرسید که به قطار اومده و دوباره در طول شب از قطار خارج شده. ولی بعد برف بود- اولین بخش بد شانسی. تصور میکنم که یک گفتگوی سریع بوده و همه به این نتیجه رسیدن که به جرم ادامه بدن. روشن میشد که قاتل یک نفر یا بیش از یک نفر از مسافرها باید باشه، ولی هنوز هم توسط داستانهای همدیگه حمایت میشدن. اونا چند تا سرنخ دیگه اضافه کردن تا پرونده رو آشفته کنن یک پیپ پاککن، یک دستمال زنانه، یک زن با لباس شب قرمز. لباس شب احتمالاً مال کنتس آندرنی بود که هیچ لباس شبی در چمدونش نبود.
مککوئین فهمید که ما کلمهی آرمسترانگ رو روی
نامهی سوخته دیدیم و به بقیه گفت. این بخش دوم بد شانسی بود. موقعیت کنتس آندرنی نگرانکننده شد و کنت اسمش رو در پاسپورت عوض کرد.
نقشه بدون کمک مایکل، مسئول بلیط غیر ممکن بود. ولی اگه اون یکی از اعضای گروه بود، پس ۱۳ نفر میشدن نه ۱۲ نفر. باور دارم کنتس که قویترین دلیل برای کشتن کاستی رو داشت، احتمالاً کسی بود که این کار رو نکرده. شوهرش بهم قسم خورد که اون کوپهاش رو ترک نکرده. من باورش دارم.
ولی چرا مایکل درستکار در این بود؟ اون مرد خوبی بود که سالهای زیادی در قطار کار میکرد. بعد سوزان رو به خاطر آوردم- خدمتکار فرانسوی آرمسترانگها. شاید دختر بد شانس، دختر مایکل بود. و بقیه؟ آربوتنات احتمالاً در ارتش دوست آرمسترانگ بود هیلدگارد اسکمید آشپز خانواده بود. هاردمن احتمالاً به عنوان کارآگاه در پرونده کار میکرد یا شاید عاشق سوزان بود. و بعد خانم هابارد بود. اون کار سختی داشت، برای اینکه در کوپهای بود که همه از طریقش به راتچت میرسیدن. هیچکس نمیتونست بگه باهاش بود. برای بازی کردن نقش این پیرزن احمق، یک بازیگر واقعی نیاز بود، مادر خانم آرمسترانگ، لیندا آردن.”
حرفش رو قطع کرد.
بعد خانم هابارد با صدایی رویا مانند و ملایم و فاخر، برعکس صدایی که در سفر استفاده میکرد، گفت: “من همیشه دوست داشتم شخصیتهای سرگرمکننده بازی کنم. هرچند اون اشتباه درباره کیف آرایش احمقانه بود. در سفر به شرق امتحانش کرده بودیم، ولی فکر کنم اون موقع در کوپهی شماره زوج بودم.”
اون به آرومی حرکت کرد و مستقیم به پوآرو نگاه کرد. “شما زیاد حدس زدید،
آقای پوآرو. ولی حتی شما هم نمیتونید تصور کنید که چطور بود- اون روز وحشتناک در نیویورک- وقتی هکتور مککوئین بهمون گفت که کاستی آزاد از دادگاه بیرون اومد. از غم و عصبانیت دیوونه شده بودم، خدمتکارها هم بودن. سرهنگ آربوتنات اونجا بود. اون بهترین دوست رابرت آرمسترانگ بود.”
آربوتنات گفت: “اون جونم رو در جنگ نجات داده بود.”
” همون موقع و همونجا تصمیم گرفتیم مجازاتی که دادگاه از دادن بهش شکست خورده بود رو بهش بدیم- مرگ. شاید دیوونه بودیم، نمیدونم. ۱۲ نفر از ما- خوب ۱۱ نفر، برای اینکه پدر سوزان در فرانسه بود، البته. ماری با هکتور نقشهی تمام جزئیات رو کشیدن.
زمان زیادی برد که نقشهمون رو بیعیب و نقص کنیم. هاردمن تونست راتچت رو پیدا کنه. بعد ماسترمن و هکتور باید پیشش شغلهایی به دست میآوردن. جلسهای با پدر سوزان داشتیم. برای سرهنگ آربوتنات مهم بود که ۱۲ نفر از ما باشیم فکر میکرد نقشه رو درستتر میکنه. مایکل تمایل داشت. میدونستیم راتچت با قطار سریعالسیر شرقی از شرق برمیگرده بنابراین این یه فرصت عالی به نظر میرسید.
ما سعی کردیم تمام کوپههای واگن رو رزرو کنیم، ولی متأسفانه یک کوپه از خیلی قبل برای یک نفر از شرکت قطار رزرو شده بود.” به آقای بوک لبخند زد.
بوک
“البته آقای هاریس رو از خودمون درآورده بودیم نمیخواستیم غریبه در کوپهی هکتور باشه. بعد دقیقهی آخر شما اومدید،
آقای پوآرو.”
حرفش رو قطع کرد. گفت: “خوب، حالا همه چیز رو میدونید. ولی میخواید در این باره چیکار کنید؟ اگه یک نفر باید مجازات بشه، نمیتونید من، و فقط من رو برای جرم مقصر بدونید؟ ایجاد مشکل برای همهی این آدمهای خوب- مایکلِ بیچاره، ماری و سرهنگ آربوتنات، غیر ضروریه اونها همدیگه رو خیلی زیاد دوست دارن…”
پوآرو به دوستش نگاه کرد. “چی میگی،
آقای بوک؟”
ام
آقای بوک سرفه کرد و گفت: “از نظر من اولین راهحل، راهحل درست بود. قطعاً قاتل در وینکوسی از قطار خارج شده. پیشنهاد میدم وقتی پلیس یوگوسلاوی رسید، این راهحل رو بدیم. موافقی دکتر؟”
دکتر کنستانتین گفت: “قطعاً موافقم. فکر میکنم، امم، درباره شواهد پزشکی اظهار نظرهای نسبتاً احمقانهای دادم.”
پوآرو گفت: “پس پرونده رو حل کردیم. کارم اینجا تموم شده.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Two Solutions
Colonel Arbuthnot was called again to the restaurant carriage. He came in, clearly annoyed, and said, ‘Well?’
‘Firstly, I would like to show you a pipe cleaner.’ Poirot held it up. ‘Is it one of yours?’
‘I don’t know. I don’t put a private mark on them!’
‘You are the only passenger who smokes a pipe. This pipe cleaner was found by the body of the murdered man. Can you tell us, Colonel, how it got there?’
Colonel Arbuthnot looked surprised. ‘I don’t know,’ he said. ‘I can only tell you that I didn’t drop it there myself.’
‘Did you murder Mr Ratchett?’
‘I never even spoke to the man. Although, if I was the murderer, I wouldn’t tell you, would I?’
‘Oh well. It doesn’t matter.’ Again, the Colonel looked surprised. ‘I really wanted to see you about something else,’ continued Poirot. ‘Miss Debenham has told you that I heard her talking to you on the platform at Konya?’
Arbuthnot did not reply.
‘She said, “Not now. When it’s all over. When it’s behind us.” Do you know what those words meant?’
‘I must refuse to answer that question.’
‘You will not tell a lady’s secrets?’
‘Exactly.’
‘Even when that lady is likely to be guilty of murder?’
‘That is crazy. Miss Debenham is not a murderer.’
‘Miss Debenham was the Armstrongs’ governess at the time that Daisy was kidnapped,’ said Poirot.
There was a minute’s silence.
‘You see, we know more than you think,’ continued Poirot. ‘If Miss Debenham is innocent, why did she say that she had never been to America?’
The Colonel coughed. ‘Perhaps you are mistaken.’
‘No, I am not mistaken. Why did Miss Debenham lie to me?’
‘I suggest that you ask her. I still think that you are wrong.’ Poirot called to one of the waiters. ‘Go and ask the English lady in number 11 to come here, please.’
The four men sat in silence until Miss Debenham had entered the carriage. Her head was thrown back bravely. She looked very beautiful.
Her eyes went to Arbuthnot for a moment - just a moment. Then she said to Poirot, ‘You wished to see me?’
‘I wished to ask you, Mademoiselle, why you told us that you had never been in America. We now know that you were living in the Armstrongs’ house when Daisy was kidnapped.’
Her face changed for a second, then returned to its usual calm. ‘The reason for my lie is easy to explain,’ she said with a smile. ‘I have to work. Do you know how hard it is to get and keep a good job as a governess?
If my name were connected with this crime, if my photograph were in the English newspapers, my reputation would be ruined. I would never work again.’
‘But if you were not guilty, there would be no problem.’
‘People remember names and faces - they do not remember who was guilty and who was innocent.’
‘It is always better to be honest, Mademoiselle. And you also kept secret the fact that Countess Andrenyi is Mrs Armstrong’s younger sister.’
‘Countess Andrenyi? Really?’ She shook her head. ‘It may seem unlikely, but I honestly didn’t recognise her. Three years ago, when I last saw her, she was an American schoolgirl. She looks so different!
It is true that, when I saw her, her face looked familiar. But I couldn’t think who she was. After that, I didn’t really notice her. I had my own worries.’
‘You will not tell me your secret?’ asked Poirot gently.
She replied very quietly, ‘I can’t - I can’t.’ Suddenly her face was in her hands and she was crying. She seemed heartbroken.
The Colonel jumped up and stood uncomfortably beside her. He shouted at Poirot, ‘I’ll break every bone in your body!’
‘Monsieur!’ cried M. Bouc.
Arbuthnot was now talking to the girl. ‘Mary, please -‘
She jumped up. ‘It’s nothing,’ she said. ‘I’m fine. You don’t need me any more, do you, M. Poirot? If you do, please come and find me. Oh, what a fool I’m making of myself!’
She hurried out of the carriage, followed by Arbuthnot. ‘Well, my friend,’ smiled M. Bouc at Poirot, ‘another excellent guess!’
‘How do you do it?’ asked Dr Constantine in admiration. ‘This time it was easy. Countess Andrenyi almost told me.’
‘What?!’
‘When I asked her governess’s name, she said Freebody. You may not know, gentlemen, but there used to be a shop in London called Debenham and Freebody. With the name Debenham running through her head, Freebody was the first name that the Countess could think of. I understood immediately, of course.’
‘Nothing would surprise me now,’ said M. Bouc. ‘Even if everybody on the train proved to be friends of the Armstrongs!’
‘It is certainly a most surprising case,’ said Dr Constantine? ‘Now, let us see your Italian, M. Bouc,’ said Poirot. He asked the waiter to call Foscarelli to the restaurant carriage.
The big Italian soon arrived, looking very nervous. ‘What do you want?’ he said. ‘I have told you everything that I know.’
‘But now we want the true story,’ said Poirot. ‘We already know it, but it will be better for you if you tell us yourself’
‘You sound like the American police,’ he said angrily. ‘ “Be honest with us,” they say, “and the judges will be kind to you.”’
‘Ah! You have had experience of the New York police?’
‘No, no, never. They could not prove anything against me - although they tried hard enough.’
‘That was in the Armstrong case, wasn’t it?’ said Poirot quietly. ‘You drove their cars for them?’ His eyes met the Italian’s.
‘If you already know, why ask me?’ the Italian said.
‘Why did you lie this morning?’
‘For business reasons, and because I do not want to be questioned by the Yugoslav police. They hate Italians. They would just throw me in prison.’
‘Perhaps you deserve to be thrown in prison.’
‘No, no, I didn’t murder that man. The long-faced Englishman can tell you that.’
‘Very good,’ said Poirot. ‘You can go.’
‘That man was a pig!’ cried Foscarelli as he left the carriage. There were tears in his eyes. ‘Little Daisy - what a lovely child! She loved to play in my car. All the servants thought she was wonderful.’
Next Poirot called Greta Ohlsson. She soon arrived, in tears, and fell back into the seat facing the detective.
‘Do not upset yourself, Mademoiselle,’ Poirot said gently. ‘You were the nurse who looked after little Daisy Armstrong?’
‘It is true,’ cried the unhappy woman. ‘Ah, she was a sweet, kind-hearted little girl.’ For a moment she could not continue. ‘I was wrong not to tell you this morning, but I was afraid - afraid. I was so happy that the evil man was dead, that he could not kill any more little children.’
Poirot touched her gently on the shoulder. ‘I understand - I understand everything. I will ask you no more questions.’
The Swedish lady moved slowly out of the carriage, her eyes blind with tears. As she reached the door, she walked into a man coming in. It was the manservant, Masterman.
‘Excuse me, sir,’ he said to Poirot in his usual, unemotional voice. ‘I thought I should tell you immediately. I worked for Colonel Armstrong in the war, sir, and afterwards in New York. I’m sorry that I didn’t tell you earlier.’
He stopped.
Poirot stared at him. ‘Is that all that you want to say?’
‘Yes, sir.’ He paused; then, when Poirot did not speak, he turned and left the carriage.
‘This is more unlikely than a murder mystery novel!’ cried Dr Constantine.
M. Bouc agreed. ‘Of the twelve passengers, nine have got a definite connection with the Armstrong case.’
‘Perhaps we can fit them all into our little collection,’ said Poirot, smiling. ‘Maybe they are - I don’t know-the Armstrongs’ gardener, housekeeper and cook.’
‘That would be too much to believe,’ said M. Bouc. ‘They cannot all be connected.’
Poirot looked at him. ‘You do not understand,’ he said. ‘You do not understand at all.’
‘Do you?’ asked M. Bouc. ‘Do you know who killed Ratchett?’
‘Oh, yes,’ Poirot said. ‘I have known for some time.’
Poirot was silent for a minute. Then he said, ‘M. Bouc, could
you please call everyone here. There are two possible solutions to this case. I want to explain them both to you all.’
The passengers crowded into the restaurant carriage and took their seats at the tables. They all looked nervous.
The conductor, Michel, asked M. Poirot if he could stay.
‘Of course, Michel,’ the detective replied.
He stood up and gave a little cough. ‘Ladies and gentlemen, we are here to find out who murdered Samuel Edward Ratchett - also known as Cassetti. There are two possible solutions to the crime. I will explain both solutions, and ask M. Bouc and Dr Constantine here to judge which is the right one.
‘Mr Ratchett died last night between midnight and two in the morning. At half an hour after midnight, the train stopped because of the thick snow. After that time it was impossible for anyone to leave the train.
‘Here is my first solution. An enemy of Mr Ratchett got onto the train at Belgrade. He was wearing a conductor’s uniform and had a conductor’s key, with which he opened Ratchett’s locked door. He attacked Ratchett with a knife and killed him. Then he went into Mrs Hubbard’s compartment -‘
‘That’s true,’ said Mrs Hubbard.
‘He put his knife in Mrs Hubbard’s sponge bag. Without knowing it, he lost a button from his uniform. Then he went out into the corridor, threw his uniform into a suitcase in an empty compartment and, dressed in ordinary clothes, left the train at Vincovci through the door near the restaurant car.’
‘But that explanation does not work!’ cried M. Bouc. ‘What about the voice heard inside his compartment at twenty-three minutes to one?’
‘That was not Ratchett and not the murderer, but someone else. Perhaps someone had gone to speak to Ratchett and found him dead. He rang the bell to tell the conductor. Then, at the last minute, he changed his mind because he was afraid that people would think he was guilty of the crime.’
Princess Dragomiroff was looking at Poirot strangely. ‘And the evidence of my maid, who saw the man in uniform at a quarter past one?
’ she asked. ‘How do you explain that?’
‘It is simple, Madame. She recognised your handkerchief and invented her story to protect you.’
‘You have thought of everything,’ said the Princess.
There was silence. Then everyone jumped as Dr Constantine suddenly hit the table with his hand. ‘But no,’ he said. ‘No, no, and again no! That explanation does not work for so many reasons. You must know that perfectly well, Poirot.’
‘Then I must give my second solution,’ said the detective. ‘But do not forget this first one too quickly. You may agree with it later.’
Poirot looked around the carriage before continuing, ‘It was immediately clear to me that many of you were lying. To protect someone, Mr Hardman, you should spend the night in the person’s compartment or in a place where you can see his door.
Your method was completely useless - except for producing evidence that no one in any other part of the train could be Ratchett’s murderer.
‘Then there were Miss Debenham and Colonel Arbuthnot. On the platform at Konya, he called her Mary. A man like the Colonel does not use a woman’s first name when he has only just met her. Clearly they were lying about their relationship.
‘Mrs Hubbard also made a mistake. She said that her sponge bag was hanging on the handle of the door to Ratchett’s compartment, and that it hid the bolt on the door.
That would be possible in compartments 2, 4 and 12, for example - all the even numbers - because the bolt is just under the door handle. But in her compartment, number 3, the bolt is a long way above the handle and so it could not be hidden by a hanging sponge bag. Mrs Hubbard had clearly invented that story.
‘The watch in Ratchett’s pyjamas was interesting too. What an uncomfortable place to keep a watch!
I was sure that it was a false clue. So was Ratchett murdered earlier, when a cry came from his room?
I think not. He was so heavily drugged that he could not defend himself. He could not cry out either. I believe that the cry at twenty-three minutes to one - and the words in French - were planned to confuse me. MacQueen told me that Ratchett spoke no French.
I was meant to think that Ratchett was killed at that moment.
‘And the real time of the crime? I think Ratchett was killed at almost two o’clock. And the murderer?’ He paused, looking at the passengers. There was complete silence.
He continued slowly. ‘Everyone was proved innocent by another passenger - in most cases, a passenger who was unlikely to be a friend in an earlier life. MacQueen and Arbuthnot, the English manservant and the Italian, the Swedish lady and the English governess.
“This is very strange,” I said to myself. “They cannot all be guilty.”
‘And then, ladies and gentlemen, I realised. They were all guilty. It was impossible that so many people connected with the Armstrongs were travelling on the same train by chance. It could only happen if it was planned.
That would also explain the crowded train at a time of year that is usually quiet. There were twelve passengers, after Ratchett’s death.
There were twelve knife wounds in Ratchett’s body. In America, murder cases are decided by a group of twelve ordinary people.
‘Ratchett had escaped punishment from the court in America, although no one doubted that he was guilty. I imagined a group of twelve people who decided, when the court case failed, to give him his punishment another way. And immediately the whole case became clear to me.
‘Everything was explained - the strange wounds that did not bleed, the false threatening letters that were written only to be produced as evidence, the description of the dark man with a high voice that fitted none of the real conductors and could equally mean a man or a woman.
I believe that everyone entered Ratchett’s compartment through Mrs Hubbard’s - and struck! No one could know which strike actually killed him.
‘Every detail of the evidence was very carefully planned. The only possible solution appeared to be a murderer who joined the train and left again during the night. But then there was the snow - the first piece of bad luck.
I imagine that there was a quick discussion, and everyone decided to continue with the crime. It would be clear that the murderer had to be one or more of the passengers, but they were still protected by each other’s stories.
They added some extra clues to confuse the case - a pipe cleaner, a lady’s handkerchief, a woman in a red dressing gown. The dressing gown was probably Countess Andrenyi’s, as there is no dressing gown in her luggage.
‘MacQueen learnt that we had seen the word Armstrong on
the burnt letter, and told the others. It was their second piece of bad luck. The position of Countess Andrenyi became worrying, and the Count changed her name on the passport.
‘The plan was impossible without the help of Michel, the conductor. But if he was one of the group, then there were thirteen people, not twelve.
I believe that the Countess, who had the strongest reason to kill Cassetti, was probably the one who did not do it. Her husband has promised me that she did not leave her compartment. I believe him.
‘But why was honest Michel in this? He was a good man who had worked on the train for many years. Then I remembered Susanne, the Armstrongs’ French maid. Perhaps the unlucky girl was Michel’s daughter.
And the others? Arbuthnot was probably an army friend of Armstrong’s, Hildegarde Schmidt the family’s cook. Hardman probably worked as a detective on the case, or perhaps he had been in love with Susanne. And then there was Mrs Hubbard.
She had a difficult job, because she was in the compartment through which everyone reached Ratchett. No one could say that they were with her. To play the part of this foolish old woman, a true actress was needed - Mrs Armstrong’s mother, Linda Arden.’
He stopped.
Then, in a soft rich dreamy voice, very unlike the one she had used on the journey, Mrs Hubbard said, ‘I always liked playing amusing characters. That mistake with the sponge bag was silly, though. We tried it on the journey east, but I was in an even numbered compartment then, I suppose.’
She moved slightly and looked straight at Poirot.
‘You have guessed so much, M. Poirot. But even you can’t imagine what it was like - that terrible day in New York when Hector MacQueen told us that Cassetti had walked free from the court.
I was crazy with sadness and anger - and the servants were too. Colonel Arbuthnot was there. He was Robert Armstrong’s best friend.’
‘He saved my life in the war,’ said Arbuthnot.
‘We decided then and there to give him the punishment that the court had failed to give him - death. Perhaps we were mad I don’t know. There were twelve of us - well, eleven, because Susanne’s father was in France, of course. Mary planned all the details with Hector.
‘It took a long time to perfect our plan. Hardman managed to find Ratchett. Then Masterman and Hector had to get jobs with him. We had a meeting with Susanne’s father. For Colonel Arbuthnot, it was important that there were twelve of us - it made it more correct, he thought.
Michel was willing. We knew that Ratchett would come back from the East on the Orient Express, so this seemed the perfect opportunity.
‘We tried to book every compartment in the carriage, but unfortunately one had been booked long before for someone from the train company.’
She smiled at M. Bouc. ‘Mr Harris, of course, was invented - we didn’t want a stranger in Hector’s compartment. Then, at the last minute, you came, M. Poirot.’
She stopped. ‘Well,’ she said, ‘you know everything now. But what are you going to do about it?
If someone must be punished, can’t you blame me and only me for the crime? It’s unnecessary to bring trouble to all these other good people - poor Michel - and Mary and Colonel Arbuthnot - they love each other so much -‘
Poirot looked at his friend. ‘What do you say, M. Bouc?’
M. Bouc coughed and said, ‘In my opinion, the first solution was the correct one - definitely. The murderer left the train at Vincovci. I suggest that we give that solution to the Yugoslav police when they arrive. Do you agree, Doctor?’
‘Certainly I agree,’ said Dr Constantine. ‘I think I made some - er - rather silly suggestions about the medical evidence.’
‘Then,’ said Poirot, ‘we have solved the case. My work here is done.’