سرفصل های مهم
در آخر صلح
توضیح مختصر
بالاخره جنگ تموم میشه و اشلی میاد خونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
در آخر صلح
تا ماه می ۱۸۶۵، جنگ به پایان رسیده بود و کنفدراسیون شکست خورده بود. رویایی که دوست داشتن و بهش امید داشتن، علتی که جان دوستانشون رو گرفته بود، به پایان رسیده بود. اما اسکارلت گریه نکرد. به سادگی فکر کرد: ‘خدا رو شکر! حالا گاوها دزدیده نمیشن. حالا اسب در امانه. حالا نمیترسم دور ییلاقات بگردم و دنبال چیزی برای خوردن باشم. و اگر اشلی زنده باشه، میاد خونه.”
در اون تابستان گرم بعد از صلح، جریانی از سربازان کنفدراسیون در راه برگشت به خونههاشون از تارا گذشتن. بیشترشون پیاده میرفتن، اگرچه چند نفر خوششانس اسب داشتن. از هر سربازی از اشلی خبر میخواستن و سولن دربارهی آقای کندی سؤال میکرد، اما هیچ کدوم از اونها چیزی نمیدونستن.
بعد، یک روز بعد از ظهر، عمو پیتر با اومدن از آتلانتا همهی اونها رو سورپرایز کرد. با یک اسب پیر اومد و خبر آورد که عمه پیتی میخواد ملانی و اسکارلت برگردن تا دوباره با اون زندگی کنن.
همچنین نامهای هم از اشلی آورده بود.
“داره میاد خونه!” عمو پیتر بهشون گفت. “زنده است!”
ملانی غش کرد، اما اسکارلت نامه رو گرفت و سریع بازش کرد. دستخط اشلی رو شناخت: عشقم، میام خونه پیشت.
اشک چشمانش رو پر کرد به طوریکه دیگه نتونست بخونه. در حالی که بقیه سعی میکردن به ملانی کمک کنن، نامه به دست، به اتاق مادرش دوید. در رو بست، بعد با گریه و خنده و بوسیدن نامه، زمزمه کرد: “عشقم، میام خونه پیش تو!”
وقتی هفتهها گذشت و اشلی نیومد، اسکارلت نگران این شد که در راه اتفاقی براش افتاده باشه.
ردیف پایانناپذیر سربازان عبور کردن و قلب اسکارلت سخت شد. غذایی رو میخوردن که برای ماهها غذای تارا در نظر گرفته شده بود. تهیه غذا سخت بود و پول کیف یانکی هم برای همیشه دوام نمیآورد.
ویل بنتین سربازی بود که وقتی رسید سخت بیمار بود. یکی از پاهاش در زانو تموم میشد و یک پای چوبی بد بریده شده روش قرار گرفته بود. شبیه یک کشاورز فقیر به نظر میرسید، نه یک صاحب مزارع، اما این مانع دخترها برای نجات جونش نشد. بعد، یک روز، چشمهای آبی روشنش رو باز کرد و دید کارین کنارش نشسته.
گفت: “ پس رویا نبودی.”
ویل یک مزرعه کوچک در جورجیا و دو سیاهپوست داشت. میدونست بردههاش حالا آزاد هستن و مزرعهاش سوخته، اما به نظر نمیرسید این چیزها نگرانش کنه.
گفت: “با من مهربان بودید، خانم اسکارلت. و اگر اجازه بدید، اینجا میمونم و در همهی کارها به شما کمک میکنم تا جبران زحماتتون بشه. من هرگز نمیتونم جبرانش کنم، چون هیچ قیمتی برای جون یک مرد وجود نداره.”
بنابراین موند و به آرامی و بی سر و صدا، بخش بزرگی از کار و نگرانی تارا، از اسکارلت به اون منتقل شد.
بعدازظهر گرمی در ماه سپتامبر بود و ویل روی پلههای جلوی تارا نشسته بود و با اسکارلت صحبت میکرد. ملانی اومد بیرون تا به اونها ملحق بشه. اگرچه سهم خودش رو از کارهای تارا انجام میداد، اما لاغر بود و هرگز کاملاً خوب نشد.
ویل صبح در مورد سفرش به فایتویل صحبت میکرد که به امتداد جادهای که به تارا منتهی میشد، نگاه کرد.
گفت: “یک سرباز دیگه.”
اسکارلت نگاهی انداخت و مردی با ریش دید که لباس رایج خاکستری و آبی رو پوشیده که غبارآلود و پاره بود.
اسکارلت گفت: “امیدوارم خیلی گرسنه نباشه.”
ویل گفت: “گرسنه خواهد بود.”
ملانی بلند شد. “به دیلسی میگم -“
به قدری ناگهانی ایستاد که اسکارلت برگشت و بهش نگاه کرد. دست ملانی روی گلوش بود و صورتش سفید بود. اسکارلت پرید روی پاهاش و گفت: “غش میکنه.”
اما ملانی داشت از پلهها پایین میدوید و دستهاش به سمت سرباز دراز شده بود. و بعد اسکارلت حقیقت رو فهمید.
مرد صورتش رو بلند کرد و به سمت خونه نگاه کرد، انگار به قدری خسته بود که نمیتونست قدم دیگهای برداره. ملانی با فریاد، خودش رو انداخت بغلش.
اسکارلت دو قدم جلو رفت اما ویل جلوش رو گرفت.
آرام گفت: “خرابش نکن.”
“بذار برم، ای احمق! بذار برم! اشلیه!”
ویل نگهش داشت. “شوهر اونه، مگه نه؟” با آرامش گفت.
اسکارلت با عصبانیت بهش نگاه کرد - و در مهربانی آرام چشمهاش درک و ترحم رو دید.
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
Peace, At Last
By May, 1865, the war was over and the Confederacy had lost. The dream they had loved and hoped for, the Cause which took the lives of their friends, was finished. But Scarlett cried no tears. She simply thought: ‘Thank God! Now the cow won’t be stolen. Now the horse is safe. Now I won’t be afraid to drive round the country looking for something to eat. And if Ashley is alive, he’ll be coming home.’
In that warm summer after peace came, a stream of Confederate soldiers came through Tara, on their way home. Most were walking, although a few lucky ones had a horse. They asked each soldier for news of Ashley, and Suellen asked about Mr Kennedy, but none of them knew anything.
Then, one afternoon, Uncle Peter surprised them all by arriving from Atlanta. He came on an old horse and brought news of Aunt Pitty, who wanted Melanie and Scarlett to come back to live with her again.
He also brought a letter - from Ashley.
‘He’s coming home!’ Uncle Peter told them. ‘He’s alive!’
Melanie fainted, but Scarlett took the letter and opened it quickly. She recognized Ashley’s writing:
My love, I am coming home to you.
Tears filled her eyes so that she could not read any more. Holding the letter, she ran to her mother’s room while the others tried to help Melanie. She shut the door, then crying and laughing and kissing the letter, she whispered, ‘My love, I am coming home to you!’
When weeks went by and Ashley did not come, Scarlett began to worry that something had happened to him along the way.
The never-ending line of soldiers went through, and Scarlett’s heart began to grow hard. They were eating the food which was meant for the mouths of Tara. Food was hard to get, and the money in the Yankee’s wallet would not last forever.
Will Benteen was a soldier who was very ill when he arrived. One of his legs finished at the knee, and a roughly cut wooden leg was fitted to it. He looked like a poor farmer, not a plantation owner, but this did not stop the girls working to save his life. Then, one day, he opened his light blue eyes and saw Careen sitting beside him.
‘Then you weren’t a dream, after all,’ he said.
Will had owned a small farm in Georgia, and two negroes. He knew that his slaves were free now, and that his farm was burned, but these things did not seem to worry him.
‘You’ve been good to me, Miss Scarlett,’ he said. ‘And, if you’ll let me, I’m goin’ to stay here and help you with all the work until I’ve paid you back. I can’t ever pay it all, because there’s no price a man can pay for his life.’
So he stayed and, slowly and quietly, a large part of the work and worry of Tara, passed from Scarlett to him.
It was a warm September afternoon, and Will was sitting on the front steps of Tara, talking to Scarlett. Melanie came out to join them. Although she did her share of the work at Tara, she was thin and never completely well.
Will was talking about his trip to Fayetteville that morning when he looked along the road leading to Tara.
‘Another soldier,’ he said.
Scarlett looked and saw a man with a beard, wearing the usual grey and blue uniform which was dusty and torn.
‘I hope he isn’t very hungry,’ she said.
‘He’ll be hungry,’ said Will.
Melanie stood up. ‘I’ll tell Dilcey to-‘
She stopped so suddenly that Scarlett turned to look at her. Melanie’s hand was at her throat and her face was white. ‘She’s going to faint,’ thought Scarlett, jumping to her feet.
But Melanie was running down the steps, her arms stretching out towards the soldier. And then Scarlett knew the truth.
The man lifted his face and looked towards the house, as if he was too tired to take another step. Melanie, crying out, threw herself into his arms.
Scarlett took two steps forward, but Will stopped her.
‘Don’t spoil it,’ he said quietly.
‘Let me go, you fool! Let me go! It’s Ashley!’
Will held her. ‘He’s her husband, ain’t he?’ he said calmly.
Scarlett looked at him angrily - and in the quiet kindness of his eyes she saw understanding and pity.