سرفصل های مهم
مجازات
توضیح مختصر
ترس و لارنت خودکشی میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
مجازات
زندگی مادام راکوئین وحشتناک بود. میخواست بمیره.
تصمیم گرفت دیگه چیزی نخوره. همهی غذاها رو رد میکرد. میخواست خودش رو بکشه. ترس سعی میکرد عمهاش رو مجبور به خوردن غذا بکنه، ولی پیرزن دهنش رو باز نمیکرد.
لارنت سر زنش داد زد: “ولش کن. اگه پیرزن میخواد بمیره، بذار بمیره.”
وقتی مادام راکوئین این حرفها رو شنید، تصمیمی گرفت. نمیخواست حالا بمیره. نمیخواست زندگی قاتلها رو آسونتر کنه. تصمیم گرفت زنده بمونه.
مادام راکوئین انتقام میخواست. و باور داشت که زیاد منتظر نمیمونه. قاتلها به زودی مجازات میشدن. لارنت و ترس به آرومی همدیگه رو نابود میکردن.
لارنت و ترس میخواستن از هم فرار کنن. میخواستن فرار کنن، ولی نمیتونستن. اگه فرار میکردن، دوستانشون دوباره به مرگ کامیل فکر میکردن. بخاطر میآوردن لارنت دوست صمیمی کامیل بود. و به این فکر میکردن که چرا و چطور لارنت و ترس ازدواج کردن. و ممکن بود فکر کنن مجرم هستن. قاتلها دستگیر میشدن، برشون میگردوندن پاریس و اعدام میشدن.
روزی ترس از سوزان میچائود خواست بیاد و با اون در مغازه کار کنه. وقتی دو تا زن پشت پیشخوان نشستن و کل روز حرف زدن، سوزان خوشحال بود. مادام راکوئین و فرانکویس طبقهی بالا نشسته بودن.
مغازه بزازی حالا مشتریهای خیلی کمی داشت. همهی وسایل کهنه و کثیف بودن. ترس به مشتریها یا کسب و کار هیچ اهمیتی نمیداد. گاهی ترس بعد از ظهر میرفت بیرون و سوزان حواسش به مغازه بود. وقتی شبها برمیگشت به گذرگاه دو پانت ناف خیلی خسته به نظر میرسید.
لارنت کاری برای انجام نداشت و خیلی حوصلهاش سر میرفت. نمیتونست نقاشی کنه، چون هر صورتی که نقاشی میکرد، شبیه کامیل میشد. گاهی لارنت در امتداد رودخانهی سین قدم میزد. و بعضی وقتا کل روز رو میخوابید. جای گاز گرفتگی که توسط دندونهای کامیل روی گردن لارنت ایجاد شده بود، هنوز هم درد میکرد. جای گاز گرفتگی از بین نرفته بود. لارنت هر روز میدیدش و به خاطر میآورد چطور کامیل رو به قتل رسونده.
لارنت از زنش متنفر بود و از مادام راکوئین هم متنفر بود. و تنفرش از گربهی مادهی مادام راکوئین، فرانکویس، بیشتر و بیشتر شده بود.
گربه کل روز رو زانوهای مادام راکوئین مینشست. و با چشمهای درشت سبزش لارنت رو تماشا میکرد. لارنت شروع به این فکر کرد که فرانکویس همه چیز رو دربارهی قتل کامیل میدونه.
یک شب لارنت تصمیم گرفت گربه رو بکشه. گربه رو برداشت و پنجرهی نشیمن رو باز کرد. مادام راکوئین بلافاصله فهمید لارنت میخواد چیکار کنه. دو قطره اشک ریخت روی صورت بیرنگش.
فرانکویس با لارنت درگیر شد و سعی کرد اون رو گاز بگیره. ولی گربهی بیچاره نمیتونست فرار کنه. لارنت گربه رو از پنجره انداخت بیرون. سر فرانکویس به دیوار سیاه بلند خورد و با فریادی وحشتناک مُرد.
مادام راکوئین بیچاره وقتی پسرش مرد گریه کرد. و حالا وقتی مرگ فرانکویس رو دید گریه کرد.
مدتی بعد لارنت چیزهای دیگهای برای نگرانی داشت. ترس خیلی ساکت شده بود. دیگه سعی نمیکرد عمهاش رو راضی کنه. همچنین دیگه با شوهرش هم دعوا نمیکرد. گاهی اصلاً باهاش حرف نمیزد.
بعد ترس هفتهای چهار، پنج بار شروع به بیرون رفتن از خونه کرد. لارنت به زنش اعتماد نداشت. میترسید بره پیش پلیس و قتل کامیل رو بهشون بگه. فکر کرد به جرم اعتراف میکنه. تصمیم گرفت ترس رو تعقیب کنه و بفهمه چیکار میکنه.
یک روز صبح زود لارنت بیرون بادهفروشی نزدیک گذرگاه دو پانت ناف نشست و منتظر موند. بعد از نیم ساعت ترس از گذرگاه طاقدار بیرون اومد. لباس رنگ روشن پوشیده بود و موهای مشکیش رو روی شونههاش ریخته بود. وقتی راه میرفت لباسش رو بلند میکرد و همه میتونستن جورابهای ساق بلند سفید و کفشهای مشکیش رو ببینن. وقتی راه میرفت به همهی مردها لبخند میزد.
لارنت با دقت زنش رو تعقیب کرد. حالا ترس با سرعت بیشتری راه میرفت. یک افسر پلیس از کنارش رد شد و ترس بهش لبخند زد. لارنت وحشت کرده بود. ترس میخواست همه چیز رو به افسر پلیس بگه! ولی ترس به راه رفتن ادامه داد تا اینکه به یک کافهی کوچیک رسید. میزهای بیرون کافه پر از دانشجو و زنان جوان بودن. ترس سر یکی از میزها نشست و با آدمهای جوان سلام و احوالپرسی کرد. مردها و زنها شراب میخورن، سیگار میکشیدن و همدیگه رو میبوسیدن.
ترس با یک خدمتکار حرف زد و یک نوشیدنی سفارش داد. بعد شروع به صحبت با یک مرد جوان مو بور کرد. وقتی نوشیدنیشون رو تموم کردن، ترس و مرد جوان بلند شدن و رفتن. ترس دست مرد جوان رو گرفته بود.
لارنت تعقیبشون کرد و دید وارد یک هتل ارزونقیمت شدن. چند دقیقه بعد ترس و مرد جوان با هم کنار یک پنجرهی باز ایستاده بودن. مرد مو بور دستهاش رو دور ترس حلقه کرد و اون رو بوسید.
لارنت با خودش گفت: “ترس با غریبهها عشقبازی میکنه و اونها بهش پول میدن. برام مهم نیست. وقتی امشب اومد خونه از ترس میخوام چند هزار فرانک بهم پول بده.”
اون شب ترس دیر اومد خونه. لارنت نگفت اون رو در کافه با مرد جوان دیده.
ترس خسته به نظر میرسید و بوی سیگار و شراب میداد. شام چیزی نخورد.
لارنت گفت: “میخوام کمی پول بهم بدی. ۵۰۰۰ فرانک کافی خواهد بود.”
ترس امتناع کرد. جواب داد: “نه. مدتی بعد پول بیشتری میخوای. زیاد پول خرج میکنیم. تو هیچ کاری نداری. مغازه پول در نمیاره. من ماهانه ۱۰۰ فرانک بهت پول تو جیبی میدم و پول همهی غذات رو هم میدم. این بیشتر از حد کافیه.”
لارنت دوباره گفت: “۵۰۰۰ فرانک میخوام.”
ترس داد زد: “چهار ساله که ما همه چیز رو برات میخریم! کلمهای هست که به مردی که زن خرجش رو میده میگن!”
لارنت گفت: “این کلمه رو از دوستای جدیدت یاد گرفتی!” ولی چیز بیشتری نگفت. نمیخواست به ترس بگه اون رو با دوستان جدیدش دیده.
ترس با خشم در چشمهای تیره و براقش به شوهرش نگاه کرد. آروم گفت: “حداقل دوستان جدیدم قاتل نیستن.”
رنگ صورت لارنت پرید. گفت: “دیگه نمیخوام باهات دعوا کنم. پول رو بده.” “نه.”
لارنت پرید بالا و ترس فکر کرد میخواد اون رو بزنه. “منو دیوونه میکنی. داد زد. میرم پیش پلیس و همه چیز رو بهشون میگم.”
ترس هم بلند شد ایستاد. گفت: “خیلیخب. بیا با هم بریم پیش پلیس.”
لارنت جواب داد: “بله. با هم میریم.”
ولی وقتی رفتن طبقهی پایین هر دو توقف کردن. به قدری میترسیدن که نتونستن جلوتر برن. ترس اولین شخصی بود که حرف زد.
گفت: “میتونی پول رو داشته باشی. برام مهم نیست.”
از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با ۵ هزار فرانک برگشت.
لارنت حالا پول داشت و شروع به لذت بردن از اوقاتش کرد.
لارنت با زنها میرفت بیرون. در بادهفروشیها مست میشد و گاهی کل شب بیرون میموند. ولی هیچ چیزی خوشحالش نمیکرد. دیگه غذا و بوسه برای لارنت مهم نبود. و وقتی برمیگشت خونه پیش ترس و مادام راکوئین دوباره میترسید. بعد از چند هفته تصمیم گرفت دیگه پول خرج نکنه.
بعد ترس هم دیگه بیرون نرفت و با مردها دیدار نکرد. هیچ چیزی اون رو هم خوشحال نمیکرد. خونه موند، لباسهای کثیف پوشید و خودش رو نشست.
دو تا قاتل کل روز با هم تو خونه میموندن. دوباره شروع به دعوا کردن. هر دو میگفتن میرن پیش پلیس و اعتراف میکنن. با ترس در چشمها همدیگه رو تماشا میکردن. ترس شروع به آرزو کرد که ای کاش لارنت بمیره. و لارنت شروع به آرزو کرد که ای کاش ترس بمیره. فقط یک قتل دوم میتونست اونها رو نجات بده.
لارنت تصمیم گرفت ترس رو بکشه، چون ازش میترسید و متنفر بود. ترس به همین دلایل تصمیم گرفت شوهرش رو بکشه. نقشهشون دقیقاً عین هم بود. اول قتل، بعد فرار با پول ترس. ترس پول رو مخفی کرده بود، ولی لارنت میدونست کجاست.
لارنت مقداری اسید خرید- یک سم قوی. ترس یک چاقوی تیز از آشپزخونه برداشت و در جیب لباسش مخفی کرد.
پنجشنبه شب شد و بازیکنهای دومینو با شادی از پلهها اومدن بالا به اتاق بالای مغازهی بزازی. چهار سال بود که هر پنجشنبه همدیگه رو میدیدن. هیچ وقت فکر نمیکردن اتفاق بدتری در خونهی راکوئینها بیفته. و فکر نمیکردن اون روز مشکلی وجود داشته باشه. مطمئن بودن که راکوئینها همه شاد هستن.
ترس و سوزان طبق معمول با هم حرف زدن. گریوت طبق معمول جوکهای احمقانهاش رو تعریف کرد. و لارنت طبق معمول با صدای بلند به همهی داستانهای گریوت خندید.
مادام راکوئین منتظر موند و تماشا کرد. مدتی بعد قاتلان به خاطر جرمشون مجازات میشدن. امیدوار بود به اندازهای زنده بمونه که مجازات اونها رو ببینه.
اون شب دوستان دیرتر از همیشه رفتن. ساعت یازده و نیم بود که آخرین بازی دومینوشون رو تموم کردن. گریوت و میچائودها آمادهی رفتن شدن.
“اینجا مکان شادی هست. هیچ وقت نمیخوایم بریم خونه میچائود پیر گفت” و به مادام راکوئین لبخند زد.
سوزان به ترس گفت: “فردا ساعت ۹ میام اینجا.”
ترس سریع گفت: “نه. فردا صبح میرم بیرون. بعد از ظهر بیا.”
لارنت و ترس با مهمانانشون از پلهها رفتن پایین و در مغازه رو قفل کردن. دستاشون میلرزید و به هم نگاه نکردن. بعد رفتن طبقهی بالا و سر میز نشستن. به مادام راکوئین نگاه نکردن.
یکمرتبه لارنت گفت: “خوب، میریم بخوابیم؟”
ترس جواب داد: “بله، بریم بخوابیم.” بلند شد ایستاد و پارچ آب رو برداشت. “قبل از اینکه عمه رو ببری به تختش یک نوشیدنی برامون آماده میکنم.”
لارنت سریعاً گفت: “نه. امشب من نوشیدنی رو درست میکنم.” از زنش رو برگردوند و لیوان رو با آب پارچ پر کرد. بعد سم رو ریخت توی لیوان و کمی شکر ریخت توش.
وقتی لارنت ازش رو برگردوند، ترس چاقو رو از جیبش بیرون آورد.
هر دو همزمان به طرف هم برگشتن. ترس به لیوان نگاه کرد و بعد لارنت چاقو رو در دست زنش دید. مادام راکوئین نشسته بود و تماشا میکرد.
یکمرتبه ترس و لارنت شروع به گریه کردن. کاملاً بیحرکت ایستادن و برای بار آخر به هم نگاه کردن. بعد ترس لیوان رو گرفت نصف آب سمی رو خورد و لیوان رو پس داد به لارنت. لارنت هم از لیوان خورد.
وقتی هر دو با هم میافتادن روی زمین، دهن ترس جای گاز گرفتگی روی گردن لارنت رو لمس کرد.
لارنت و ترس کل شب کف نشیمن دراز کشیدن. نور چراغ از بالا روی بدنهای مچالهشون میتابید.
مادام راکوئین تقریباً ۱۲ ساعت به اجساد قاتلها خیره شد. نمیتونست تکون بخوره و نمیتونست داد بزنه. ولی نگاه وحشتناکی از لذت در چشمهاش بود. خوشحال بود. قاتلهای پسرش بالاخره به مجازاتشون رسیده بودن.
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
Punishment
Madame Raquin’s life was terrible. She wanted to die.
She decided that she would stop eating. She refused all food. She wanted to kill herself. Therese tried to make her aunt eat some food, but the old woman would not open her mouth.
‘Leave her alone,’ Laurent shouted at his wife. ‘If the old woman wants to die, let her die.’
When she heard these words, Madame Raquin made a decision. She did not want to die now. She did not want to make the murderers’ lives easier. She decided to live.
Madame Raquin wanted revenge. And she believed that she would not have long to wait. The murderers would soon be punished. Laurent and Therese were slowly destroying each other.
Therese and Laurent wanted to escape from each other. They wanted to run away, but they could not. If they ran away, their friends would think again about Camille’s death. They would remember that Laurent had been Camille’s best friend. They would think about how and why Laurent and Therese got married. Then they would think that Laurent and Therese were guilty of a crime. The murderers would be caught, brought back to Paris, and executed.
One day, Therese asked Suzanne Michaud to come and serve in the shop with her. Suzanne was delighted and the two women sat behind the counter, talking all day. Madame Raquin and Francois sat upstairs.
The drapers shop had very few customers now. All the goods were old and dirty. Therese did not care about her customers or the business at all. Sometimes she went out in the afternoon and left Suzanne to look after the shop. When Therese returned to the Passage du Pont-Neuf in the evening, she looked very tired.
Laurent had nothing to do and he was very bored. He could not paint, because every face that he painted looked like Camille. Sometimes Laurent walked along by the River Seine. Sometimes he slept all day in his studio. The mark left by Camille’s teeth on Laurent’s neck was still painful. The bite-mark had not disappeared. Laurent saw it every day and remembered how he had murdered Camille.
Laurent hated his wife and he hated Madame Raquin. And his hatred of Madame Raquin’s tabby cat, Francis, became stronger and stronger.
The cat sat on Madame Raquin’s knees all day. He watched Laurent with his big green eyes. Laurent began to think that Francois knew all about the murder of Camille.
One evening, Laurent decided to kill the animal. He picked up the cat and opened the sitting-room window. Immediately, Madame Raquin understood what Laurent was going to do. Two tears ran down her pale face.
Francois fought Laurent and tried to bite him. But the poor cat could not get away. Laurent threw the animal out of the window. Francois’s head hit the high black wall and, with one terrible cry, he died.
Poor Madame Raquin had cried when her son died. And now she cried when she saw Francois die.
Laurent soon had other things to worry him. Therese had became very quiet. She no longer tried to please her aunt. Therese also stopped quarrelling with her husband. Sometimes she did not speak to him at all.
Then Therese started to go out of the house four or five times a week. Laurent did not trust his wife. He was afraid that she would go the police and tell them about the murder of Camille. He thought that she would confess to the crime. Laurent decided to follow Therese and find out what she was doing.
Early one morning, Laurent sat down outside a wine-shop near the Passage du Pont-Neuf and waited. After half an hour, Therese came out of the arcade. She was dressed in brightly-coloured clothes and her black hair hung about her shoulders. She lifted her dress as she walked and everyone could see her white stockings and black shoes. She smiled at all the men as she walked along.
Laurent followed his wife carefully. She was walking more quickly now. A police officer passed her and Therese smiled at him. Laurent was terrified. Therese was going to tell the police officer everything! But she walked on until she came to a little cafe. The tables outside the cafe were crowded with students and young women. Therese sat down at one of the tables and greeted all the young people. The men and women were drinking wine, smoking cigars and kissing each other.
Therese spoke to a waiter and ordered a drink. Then she started to talk to a fair-haired young man. When they had finished their drinks, Therese and the young man got up and walked away. Therese was holding the young man’s arm.
Laurent followed them and saw them go into a cheap hotel. A few minutes later, Therese and the young man were standing together by an open window. The fair-haired man put his arms round Therese and kissed her.
‘Therese is making love to strangers and they are paying her,’ Laurent said to himself. ‘I don’t care. I’ll ask Therese for a few thousand francs when she gets home this evening.’
That night, Therese came home late. Laurent did not say that he had seen her at the cafe with the young man.
Therese looked tired and she smelt of cigar smoke and wine. She ate nothing at dinner.
‘I want you to give me some money,’ Laurent said. ‘Five thousand francs will be enough.’
Therese refused. ‘No. You’ll soon want more,’ she replied. ‘We’re spending too much money. You’ve got no job. The shop isn’t making any money now. I give you an allowance of one hundred francs a month and I pay for all your food. That’s more than enough.’
‘I want five thousand francs,’ Laurent said again.
‘We’ve bought everything for you for four years’ Therese shouted. ‘There’s a word for a man who women pay for!’
‘You’ve learnt that word from your new friends,’ Laurent said. But he did not say more. He did not tell Therese that he had seen her with her new friends.
Therese looked at her husband with anger in her dark, shining eyes. ‘At least my new friends are not murderers,’ she said quietly.
Laurent’s face became very pale. ‘I don’t want to quarrel any more,’ he said. ‘Give me the money.’ ‘No.’
Laurent jumped up and Therese thought that he was going to hit her. ‘You’re making me mad!’ he shouted. ‘I shall go to the police and tell them everything.’
Therese stood up too. ‘Very well,’ she said. ‘Let’s go to the police together.’
‘Yes. We’ll go together,’ Laurent replied.
But when they got downstairs they both stopped. They were too afraid to go any further. Therese was the first to speak.
‘You can have the money,’ she said. ‘I don’t care.’
She left the room and came back a few minutes later with five thousand francs.
Laurent now had money and he began to enjoy himself.
He went out with women. He got drunk in wine-shops and sometimes he stayed out all night. But nothing made him feel happy. Laurent did not care for food and kisses any more. And when he returned home to Therese and Madame Raquin, he felt afraid again. After a few weeks, he decided not to spend any more money.
Then Therese stopped going out and meeting men. Nothing made her happy now. She stayed in the house, wore dirty clothes and did not wash herself.
The two murderers were together in the house all day. They began to quarrel again. They both said that they would go to the police and confess. They watched each other with fear in their eyes. Therese began to wish that Laurent was dead. And Laurent began to wish that Therese was dead. Only a second murder could save them.
Laurent decided to kill Therese because he hated and feared her. Therese decided to kill her husband for the same reasons. Their plans were exactly the same. First, murder, then escape with Therese’s money. Therese had hidden the money, but Laurent knew where it was.
Laurent bought some prussic acid - a powerful poison. Therese took a sharp knife from the kitchen and hid it in the pocket of her dress.
Thursday evening arrived and the domino players walked cheerfully up the stairs to the room over the drapers shop. They had been meeting together every Thursday for four years. They had never thought that anything was wrong in the Raquins’ home. And they did not think that anything was wrong on this day. They were sure that the Raquins were all happy.
Therese and Suzanne talked together, as usual. Grivet told his silly jokes, as usual. Laurent laughed loudly at all of Grivet’s stories, as usual.
Madame Raquin waited and watched. Soon the murderers would be punished for their crime. She hoped that she would live long enough to see them punished.
That evening, the friends stayed much later than usual. It was half past eleven when they finished their last game of dominoes. Grivet and the Michauds got ready to leave.
‘This is such a happy place. We never want to go home,’ Old Michaud said and he smiled at Madame Raquin.
‘I’ll be here tomorrow at nine o’clock,’ Suzanne said to Therese.
‘No,’ Therese said quickly. ‘I’ll be out tomorrow morning. Come in the afternoon.’
Therese and Laurent went downstairs with their visitors and locked the door of the shop. Their hands were shaking and they did not look at each other. Then they went upstairs and sat down at the table. They did not look at Madame Raquin.
Suddenly Laurent said, ‘Well, are we going to bed?’
‘Yes, we’re going to bed,’ Therese replied. She stood up and picked up the water jug. ‘I’ll prepare a drink for us before you take aunt to her bed.’
‘No. I’ll make a drink tonight,’ Laurent said quickly. He turned away from his wife and filled a glass with water from the jug. He poured the poison into the glass and then put in some sugar.
As Laurent turned away from her, Therese pulled the knife out of her pocket.
They both turned towards each other at the same moment. Therese looked at the glass and then Laurent saw the knife in his wife’s hand. Madame Raquin sat and watched.
Suddenly, Therese and Laurent began to cry. They stood completely still, looking at each other for the last time. Then Therese took the glass, drank half of the poisoned water and gave the glass back to Laurent. He drank too.
As they fell down to the floor together, Therese’s mouth touched the mark on Laurent’s neck.
Laurent and Therese lay on the sitting-room floor all night. The light from the lamp shone down on their twisted bodies.
For almost twelve hours, Madame Raquin stared at the corpses of the murderers. She could not move and she could not cry out. But she had a look of terrible joy in her eyes. She was happy. Her son’s murderers had their punishment at last.