سرفصل های مهم
یک سال بعد
توضیح مختصر
تام میمیرد و آنی فرزندی به دنیا می آورد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱۳ - یک سال بعد
نوزاد جدید چهرهی چه کسی را داشت؟ برای گفتنش خیلی زود بود. پوستش روشن و موهایش قهوهای روشن بود. و چشمانش از روز تولدش، سه ماه قبل، آبی آسمانی بود.
تام بوکر حالا کنار پدرش خوابیده بود. آنی این را از فرانک شنیده بود. نامهاش صبح چهارشنبه در اواخر ژوئیه هنگامی که تنها بود، رسید. آنی آن زمان میدانست که بچهای در شکم دارد.
فرانک همچنین دربارهی مکالمهای که تام قبل از مرگش با جو داشت، نوشت. او میخواست هدیهای به گریس بدهد: بچهی برونتی را.
بنابراین فرانک اسب جوان را با پلیگرام به شرق میفرستاد.
وقتی آنی به میدان رفت، هر دو اسب سرشان را بلند کردند. بعد با آرامش به خوردن چمن ادامه دادند. گریس هر هفته با اسب جوان که حالا تقریباً یک ساله بود کار میکرد. او هرگز زیاد به حیوان جوان فشار نمیآورد. فقط به او کمک میکرد تا به خودش کمک کند. حالش خوب بود. گریس نامش را گالی گذاشت.
آنی نمیتوانست چیز زیادی از هفتهی بعد از مرگ تام به خاطر آورد. و احتمالاً اینطور بهتر بود. آنها زمانی که گریس آمادهی سفر بود رفتند. دوباره به نیویورک پرواز کردند. دختر روزها تقریباً چیزی نگفت.
اما وقتی اسبها صبح آن روز در ماه آگوست رسیدند، گریس تغییر کرد. به نظر آنها دری را در درون او باز کردند، و او دو هفته گریه کرد. و بعد تمام دردها از بین رفت. به نظر مثل پلیگرام تصمیم گرفته بود که میخواهد زندگی کند. او بالغ شده بود.
در پاییز به مدرسه بازگشت. استقبالی که آنجا از دوستانش دریافت کرد بسیار کمک کرد. و هنگامی که آنی سرانجام دربارهی نوزاد به او گفت، فقط ابراز شادی کرد. او یک بار هم نپرسید پدرش کیست.
رابرت هم نپرسید. او میخواست باور کند که این احتمالاً فرزند اوست. دستکم این احساس آنی بود. بعد از بازگشت از مونتانا، آنی همهچیز را به او گفت. اما آنها نمیخواستند دربارهی آیندهی مشترکشان تصمیم بگیرند. نه آن موقع. گریس مهمتر بود. بنابراین آنی در چاتهام و رابرت در نیویورک ماندند. گریس از پیش یکی به دیگری میرفت.
اوایل، رابرت گریس را نزد مادرش میگذاشت و بعد میرفت.
چند کلمه بین آنها ردوبدل میشد. بعد، یک شب در ماه اکتبر، گریس از او خواست بماند. رابرت در اتاق مهمان خوابید و صبح روز بعد رفت. بعد از آن، آخر هر هفته یک شب را در اتاق مهمان میگذراند. زمان رفتن روز بعدش دیرتر و دیرتر میشد.
نوزاد در اوایل ماه مارس متولد شد. رابرت و گریس برای تولد آنجا بودند. همه با هم گریه کردند و خندیدند. آنها او را متیو، نام پدر آنی، نامیدند.
آنی صدای گریهی نوزاد را شنید. به او غذا داد. بعد او را به خانه برد و لباسهایش را عوض کرد. وقتی آنی مشغول تهیهی شام بود او را با آن چشمان آبی روشن تماشا کرد. شاید باید از رابرت بخواهد تمام این آخر هفته بماند.
یک چیز دیگر هم بود که فرانک تابستان گذشته با نامهی خود ارسال کرد. پاکتی بود که نام آنی روی آن بود، از روی میز اتاق تام.
آنی قبل از باز کردن پاکت، مدت زیادی به آن نگاه کرد. داخلش، در یک ورق کاغذ سفید نانوشته، حلقهی طناب بود. روی کاغذ عبارت «هرگز فراموش نکن» نوشته شده بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter 13 - A Year Later
Whose looks did the new baby have? It was too early to tell. His skin was fair and his hair was a light brown. And his eyes were sky blue from the day of his birth three months before.
Tom Booker lay next to his father now. Annie knew this from Frank. His letter arrived on a Wednesday morning in late July when she was alone. She already knew then that she was carrying a child.
Frank also wrote about a conversation that Tom had with Joe before he died. He wanted to give Grace a present: Bronty’s baby.
So Frank was sending the young horse east with Pilgrim.
Both horses lifted their heads when Annie walked into the field. Then they calmly continued eating the grass. Grace worked with the young horse, now almost a year old, every weekend. She never pushed the young animal too hard. Just helped him to help himself. He was doing well. Grace named him Gully.
Annie couldn’t remember much about the week that followed Tom’s death. And it was probably best that way. They left when Grace was fit to travel. They flew back to New York. For days the girl did and said almost nothing.
But when the horses arrived that August morning, Grace changed. They seemed to unlock a door inside her, and for two weeks she cried. And then all the pain was out. She seemed to decide, like Pilgrim, that she wanted to live. She became an adult.
In the autumn she went back to school. The welcome that she received there from her friends helped a lot. And when Annie finally told her about the baby, she showed only happiness. She never once asked who the father was.
Robert, too, did not ask. He wanted to believe that this was, perhaps, his child. That, at least, was Annie’s feeling. She told him everything after they returned from Montana. But they did not want to decide about their future together. Not then. Grace was more important. So Annie stayed in Chatham and Robert in New York. Grace went from one to the other.
At first, Robert dropped Grace at her mother’s and then left.
Few words passed between them. Then, one night in October, Grace asked him to stay. He slept in the guest room and went the next morning. After that, he spent one night in the guest room each weekend. His leaving time the next day got later and later.
The baby was born in early March. Robert and Grace were there for the birth. They all cried and laughed together. They called him Matthew, after Annie’s father.
Annie heard the baby crying. She fed him. Then she took him into the house and changed him. He watched her with those clear blue eyes while she prepared supper. Perhaps she should ask Robert to stay all weekend this time.
•
There was one other thing that Frank sent with his letter last summer. It was an envelope with Annie’s name on it, from the table in Tom’s room.
Annie looked at the envelope for a long time before she opened it. Inside, in a sheet of plain white paper, was the loop of rope. On the paper were the words ‘Never forget’.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.