سرفصل های مهم
فصل 10
توضیح مختصر
لانس فورتسکیو به خونه میره و گلدیز کمی عجیب رفتار میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
ویویان دوبیوس نامهی ادل فورتسکیو رو با عصبانیت پاره کرد. ادل سه بار بهش زنگ زده بود و حالا بهش نامه نوشته بود. در کل، نوشتن نامه خیلی بدتر بود. به طرف تلفن رفت. “میتونم با خانم ادل فورتسکیو صحبت کنم، لطفاً؟” یک یا دو دقیقه بعد صداش رو شنید.
“ویویان، بالاخره! آه، عزیزم، پلیس بالاخره رفت!”
“بله، بله ولی ادل، ببین، ما باید دقت کنیم. بهم زنگ نزن و نامه هم ننویس. فقط فعلاً، متوجه هستی؟ باید دقت کنیم. و ادل، نامههایی که برات نوشتم. اونها رو سوزوندی، درسته؟” یک لحظه درنگ قبل از اینکه ادل فورتسکیو گفت: “البته” به وجود اومد.
“پس حله. به زودی بهت خبر میدم.” اون از اون درنگ خوشش نیومد. فکر کرد، نامههاش به اندازه کافی معصوم هستن، ولی نمیتونست مطمئن باشه. حتی اگه قبلاً نامههای اون رو نسوزونده بود،حالا عقل این رو داشت که بسوزونه؟ اونها رو کجا نگه میداشت؟ شاید تو اون نشیمنش در طبقه بالا تو اون میز آنتیک تقلبی. گفته بود که توش یک کشوی مخفی هست.
کشوی مخفی! اون کشو نمیتونست پلیس رو یک مدت طولانی گول بزنه. ولی حالا هیچ پلیسی تو خونه نبود. اونها احتمالاً حالا مشغول این بودن که بفهمن رکس فورتسکیو چطور مسموم شده. اونها حتماً خونه رو اتاق به اتاق نمیگشتن. احتمال داشت اگه اون بلافاصله عمل کنه…
ماری داو کنار پنجرهی روی پلهها توقف کرد و در روشنایی دیر وقت بعد از ظهر، بیرون متوجه یک مرد شد که پشت بوتهها ناپدید شد. لانس فورتسکیو بود که قبل از اینکه بیاد داخل و احتمالاً با خانواده نا صمیمیش روبرو بشه، اطراف باغچهها قدم میزد؟ در راهرو گلدیز رو دید که وقتی اون رو دید، از تعجب پرید.
ماری پرسید: “صدای تلفن بود که الان شنیدم؟”
“آه، شماره اشتباه بود.” گلدیز نفس نفس میزد. “و قبل از اون آقای دوبیوس بود. اون میخواست با خانم صحبت کنه.”
ماری گفت: “هنوز چایی رو نبردی تو؟ بیست دقیقه به پنجه. حالا بیارش، ممکنه؟” ماری داو رفت به کتابخونه و گلدیز رفت تو آشپزخونه، جایی که خانم کرامپ داشت پای درست میکرد. “زنگ کتابخونه، زنگ میزد و زنگ میزد. وقتشه که چایی رو ببری، دخترم.”
“خیلیخب، خیلیخب، خانم کرامپ.”
گلدیز رفت توی آبدارخونه. اون نمیخواست ساندویچ درست کنه. اونها کیک و بیسکویت داشتن و کلوچه و عسل. چیزهای دیگهای بود که باید بهشون فکر میکرد. چایی رو در قوری نقره درست کرد، بعد وسایل چایی رو توی سینی بزرگ نقره برد به کتابخونه.
برگشت تا سینی دیگه که غذاها توش بودن رو ببره، و تا راهرو برده بود که زنگ ناگهانی ساعت پنج در راهرو باعث شده بپره.
در کتابخونه، ادل فورتسکیو به تندی به ماری داو گفت: “بقیه کجان؟”
“من واقعاً نمیدونم، خانم فورتسکیو. خانم الانی کمی قبل اومد و فکر کنم خانم جنیفر داره تو اتاقش نامه مینویسه. بهش میگم که چای آماده است.”
وقتی به طرف در میرفت، کشید کنار وقتی الانی فورتسکیو اومد داخل اتاق، بعد یک لحظه در راهرو ایستاد. سینی بزرگ با کیک و کلوچههای توش، روی یکی از میزهای راهرو بود و فکر کرد که صدای راه رفتن جنیفر فورتسکیو در طبقه بالا رو شنید. هر چند هیچ کس از پلهها پایین نیومد و ماری رفت بالا، در طول راهرو رفت.
در زد، و صدای خانم جنیفر گفت: “بیا تو.” ماری در رو باز کرد. “چایی کمی بعد سرو میشه، خانم جنیفر.” وقتی دید که جنیفر فورتسکیو داره یک کت گرم رو در میاره، تعجب کرد. ماری گفت: “نمیدونستم بیرون بودید.”
جنیفر به نظر کمی از نفس افتاده میرسید. “آه، توی باغچه بودم تا کمی هوای آزاد بخورم. ولی واقعاً خیلی سرد بود.” جنیفر فورتسکیو پشت سر ماری از اتاق بیرون رفت.
طبقه پایین، در راهرو، در کمال تعجب ماری، سینی غذا هنوز روی میز بود. میخواست بره و گلدیز رو صدا کنه که ادل فورتسکیو در درِ کتابخونه ظاهر شد که میگفت: “قراره همراه چای چیزی بخوریم یا نه؟”
ماری بلافاصله سینی رو برداشت و برد تو. اون سینی خالی رو دوباره آورد بیرون، وقتی زنگ در جلو زده شد. ماری به طرف در رفت. اگه بالاخره لانس فورتسکیو بود، برای دیدنش کمی کنجکاو بود.
وقتی به چهرهی خوش قیافه و تیره نگاه کرد، ماری فکر کرد، “چقدر بر عکس بقیهی فورتسکیوها.” به آرومی گفت: “آقای لانس فورتسکیو؟”
“خودشه.”
ماری به کنارش نگاه کرد. “وسایلهاتون؟”
“پول تاکسی دادم. این همه چیزیه که دارم.” اون یک کیف سایز متوسط رو برداشت.
“آه، من فکر کردم پیاده اومدید. و زنتون؟”
“زنم نمیاد. حداقل فعلاً نمیاد.”
“متوجهم. از این طرف بیاید، آقای فورتسکیو. همه دارن چای میخورن.” اون رو به در کتابخونه برد و اونجا ترکش کرد. با خودش فکر کرد لانس فورتسکیو یه مرد خیلی جذابه. فکر دوم به دنبال اولی اومد، احتمالاً زنهای زیاد دیگه هم همین فکر رو کردن.
“لانس!” الانی با خوشحالی دستاش رو انداخت دور گردنش. اون به آرومی دستاش رو کنار زد و به اطراف اتاق نگاه کرد.
“این جنیفره؟”
جنیفر فورتسکیو با کنجکاوی بهش نگاه کرد. گفت: “متأسفانه پرسیوال تو شهر تأخیر کرده. اون مجبوره ترتیب همه چیز رو بده. شما واقعاً نمیدونید همهی ما چه حسی داریم.”
لانس با جدیت گفت: “حتماً براتون خیلی وحشتناک بود” بعد به طرف زن روی کاناپه برگشت که با یه تیکه کلوچه و عسل توی دستش نشسته بود.
جنیفر داد کشید: “البته، تو ادل رو نمیشناسی، میشناسی؟” لانس در حالی که دست ادل فورتسکیو رو تو دستش میگرفت، به آرومی گفت: “آه، بله، میشناسم.” وقتی پایین بهش نگاه کرد، پلکهاش به هم خوردن.
اون با صدای نرم و دوست داشتنی گفت: “بشین اینجا روی کاناپه کنار من، لانس. خیلی خوشحالم که اومدی، ما به شدت به یک مرد دیگه تو خونه نیاز داریم.” لانس گفت: “شما باید اجازه بدید من هر کاری که از دستم بر میاد برای کمک انجام بدم.”
“پلیس اینجا بود. اونا فکر میکنن– فکر میکنن…” اون حرفش رو قطع کرد و با احساس و با صدای بلند گریه کرد. “آه، وحشتناکه! اون مسموم شده و من واقعاً باور دارم که اونها فکر میکنن یکی از ما بوده.”
لانس یک لبخند سریع و ناگهانی بهش زد. گفت: “نگرانی هیچ فایدهای نداره” و برای عوض کردن موضوع، با صدای بلند گفت: “آه، چه کیک شکلاتی عالیای! من باید کمی بخورم.” درحالیکه برای خودش یک تیکه میبرید، پرسید: “خاله افی هنوز زنده است؟”
الانی گفت: “آه، بله، لانس. پایین نمیاد و غذاهاش رو با ما نمیخوره، ولی کاملاً خوبه. فقط داره خیلی عجیب میشه.”
لانس گفت: “اون همیشه عجیب بود. باید برم بالا و بعد از چای ببینمش. و اون خانم جوون با صدای ملایم و صورت شیرین که من رو آورد تو، کی هست؟ نمیخوام بگم پشتش چی میگذره.”
جنیفر گفت: “اون ماری داو هست. اون از عوض ما مراقب همه چی هست.”
“پس که اینطور؟”
ادل گفت: “اون واقعاً خیلی به درد بخوره.”
جنیفر گفت: “ولی چیزی که خیلی خوبه، اینه که اون جاش رو میدونه.”
لانس گفت: “ماری داو باهوش” و یک تیکهی دیگه از کیک شکلاتی برداشت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
Vivian Dubois tore up Adele Fortescue’s letter angrily. Adele had telephoned him three times, and now she had written. On the whole, writing was far worse. He went to the telephone. ‘Can I speak to Mrs Adele Fortescue, please?’ A minute or two later he heard her voice.
‘Vivian, at last! Oh, darling, the police have finally gone!’
‘Yes, yes, but look here, Adele, we’ve got to be careful. Don’t telephone me and don’t write. Just for now, you understand? We must be careful. And Adele, my letters to you. You did burn them, didn’t you?’ There was a moment’s hesitation before Adele Fortescue said, ‘Of course.’
‘That’s all right then. You’ll hear from me soon.’ He didn’t like that hesitation. His letters were innocent enough, he thought, but he could not be sure. Even if Adele had not already burnt his letters, would she have the sense to burn them now? Where did she keep them? Probably in that sitting room of hers upstairs in that fake antique desk. She had said there was a secret drawer in it.
Secret drawer! That wouldn’t fool the police for long. But there were no police at the house now. They were probably busy looking for how Rex Fortescue was poisoned. They would not have done a room-by-room search of the house. It was possible that if he acted at once.
Mary Dove paused at the window on the stairs, and in the late afternoon light outside noticed a man disappearing behind some bushes. Was it Lance Fortescue, walking round the garden before coming in to face a possibly unfriendly family? In the hall she saw Gladys, who jumped in surprise when she saw her.
‘Was that the telephone I heard just now’ Mary asked.
‘Oh, that was a wrong number.’ Gladys sounded breathless. ‘And before that, it was Mr Dubois. He wanted to speak to the mistress.’
Mary said, ‘Haven’t you taken the tea in yet? It’s twenty minutes to five. Bring it in now, will you?’ Mary Dove went into the library and Gladys went to the kitchen, where Mrs Crump was making a pie. ‘The library bell’s been ringing and ringing. It’s time you took in the tea, my girl.’
‘All right, all right, Mrs Crump.’
Gladys went into the pantry. She wasn’t going to make sandwiches. They had cakes and biscuits and scones and honey. She had other things to think about. She made the tea in the silver pot, then carried the tea things on the big silver tray through to the library.
She went back for the other tray with the food on it and had carried it as far as the hall, when the sudden ringing of the clock in the hall at five o’clock made her jump.
In the library, Adele Fortescue said sharply to Mary Dove, ‘Where is everybody?’
‘I really don’t know, Mrs Fortescue. Miss Elaine came in some time ago and I think Mrs Jennifer’s writing letters in her room. I’ll tell her that tea is ready.’
Going towards the door, she stood aside as Elaine Fortescue came into the room, then stopped for a moment in the hall. A large tray with cakes and scones on it was on one of the hall tables and she thought she heard Jennifer Fortescue walking upstairs. Nobody, however, came down the stairs and Mary went up and along the corridor.
She knocked on a door and Mrs Jennifer’s voice said, ‘Come in.’ Mary opened the door. ‘Tea is just about to be served, Mrs Jennifer.’ She was rather surprised to see Jennifer Fortescue taking off a warm coat. ‘I didn’t know you’d been out,’ said Mary.
Jennifer sounded slightly out of breath. ‘Oh, I was just in the garden, getting a little fresh air. But really, it was too cold.’ Jennifer Fortescue followed Mary out of the room.
Downstairs in the hall, to Mary’s surprise, the tray of food was still on the table. She was about to go and call Gladys when Adele Fortescue appeared in the door of the library, saying, ‘Aren’t we ever going to have anything to eat for tea?’
Quickly, Mary picked up the tray and took it in. She was carrying the empty tray out again when the front door bell rang. Mary went to the door. If this was Lance Fortescue at last, she was rather curious to see him.
‘How unlike the rest of the Fortescues,’ Mary thought, as she looked up into the dark, handsome face. She said quietly, ‘Mr Lance Fortescue?’
‘Himself.’
Mary looked past him. ‘Your luggage?’
‘I’ve paid the taxi. This is all I’ve got.’ He picked up a medium-sized bag.
‘Oh, I thought you walked up. And your wife?’
‘My wife won’t be coming. At least, not just yet.’
‘I see. Come this way, Mr Fortescue. Everyone is having tea.’ She took him to the library door and left him there. She thought to herself that Lance Fortescue was a very attractive man. A second thought followed the first, probably a great many other women thought so, too.
‘Lance!’ Elaine threw her arms round his neck with delight. He took them away gently and looked around the room.
‘This is Jennifer?’
Jennifer Fortescue looked at him with curiosity. ‘I’m afraid Percival’s been delayed in town,’ she said. ‘He has to organize everything. You really have no idea what we’re all feeling.’
‘It must be terrible for you,’ said Lance seriously, then he turned to the woman on the sofa, who was sitting with a piece of scone and honey in her hand.
‘Of course,’ cried Jennifer, ‘you don’t know Adele, do you?’ Lance said quietly, ‘Oh yes, I do,’ as he took Adele Fortescue’s hand in his. As he looked down at her, her eyelids fluttered.
She said in her lovely soft voice, ‘Sit down here on the sofa beside me, Lance. I’m so glad you’ve come, we badly need another man in the house.’ Lance said, ‘You must let me do everything I can to help.’
‘The police here. They think– they think–’ she broke off and cried out passionately. ‘Oh, it’s awful! He was poisoned, and I really do believe they think it was one of us.’
Lance gave her a sudden quick smile. ‘It’s no good worrying,’ he said, and changing the subject, exclaimed, ‘Oh what a wonderful chocolate cake. I must have some.’ Cutting himself a slice, he asked, ‘Is Aunt Effie alive still?’
‘Oh, yes, Lance. She won’t come down and have meals with us, but she’s quite well. Only she’s getting very strange,’ said Elaine.
‘She always was strange,’ said Lance. ‘I must go up and see her after tea. And who’s the young lady with the soft voice and sweet face who let me in? What goes on behind it, I wouldn’t like to say.’
‘That,’ said Jennifer, ‘is Mary Dove. She looks after everything for us.’
‘Does she, now?’
Adele said, ‘She’s really very useful.’
‘But what is so nice,’ said Jennifer, ‘is that she knows her place.’
‘Clever Mary Dove,’ said Lance, and took another piece of chocolate cake.