فصل 12

مجموعه: کارآگاه مارپل / کتاب: یک جیب پر از گندم سیاه / فصل 12

فصل 12

توضیح مختصر

خانم مارپل که خدمتکار رو برای خدمتکار سالن بودن آموزش داده بود، براش احساس مسئولیت می‌کنه و به خونه‌ی درخت سرخدار میاد و با بازرس نیل صحبت می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

دو روز بعد، کرامپ در رو باز کرد و یک خانم قد بلند و مسن رو دید که یک کت و دامن پشمی از مد افتاده پوشیده و دو تا روسری، و یک کلاه کوچیک با یک پر پرنده روش. یک چمدون قدیمی ولی با کیفیت کنار پاهاش بود.

کرامپ وقتی یک بانو رو می‌دید، می‌شناخت، و با بیشترین احترام در صداش گفت: “بله، خانوم؟”

خانم مارپل گفت: “اومدم تا درباره دختر بیچاره‌ای که کشته شده حرف بزنم. گلدیز مارتین. میتونم خانم خونه رو ببینم، لطفاً؟”

“آه، متوجهم، خانوم. خوب، در این صورت .” اون به طرف در کتابخونه نگاه کرد که یک زن قد بلند جوون تازه ازش بیرون اومد. “ایشون خانم پاتریشیا فورتسکیو هستن، خانوم. متأسفانه زن آقای پرسیوال و خانم الانی بیرون هستن.”

پاتریشا اومد جلو و خانم مارپل از حس تعجب کم آگاه بود. انتظار نداشت کسی مثل پاتریشا فورتسکیو رو در این خونه مجلل ببینه.

کرامپ به حالت کمک کننده گفت: “درباره گلدیز هست، خانم.”

پت کمی با تردید گفت: “میاید داخل؟ ما حتماً کاملاً تنها هستیم.” اون راه رو به طرف کتابخونه راهنمایی کرد و خانم مارپل پشت سرش رفت.

پت گفت: “من و شوهرم چند روز قبل از آفریقا برگشتیم و من دیروز به خونه‌ی درخت سرخدار اومدم بنابراین در واقع چیز زیادی درباره اهالی خونه نمی‌دونم.”

خانم‌ مارپل به دختر نگاه کرد و ازش خوشش اومد. در رویدادهای ورزشی که به شکل محلی در اطراف روستاش، سنت ماری مید، برگزار میشد، خانم مارپل پت‌های زیادی رو دیده بود و اونها رو خیلی خوب می‌شناخت. اون با این دختر به ظاهر کمی ناراحت احساس راحتی کرد.

خانم مارپل گفت: “در واقع خیلی ساده است. میدونید، در روزنامه درباره کشته شدن گلدیز مارتین خوندم. و البته خیلی خوب می‌شناختمش. در واقع من او رو آموزش دادم که خدمتکار سالن بشه.

و از اونجایی که این اتفاق وحشتناک براش افتاده، من احساس کردم- خوب، احساس کردم که باید بیام و ببینم کاری در این باره از دستم بر میاد.”

پت گفت: “بله. البته. متوجهم.” و اون بلافاصله فهمید که چرا خانم مارپل نیاز داشت کاری برای دختری که خیلی خوب می‌شناخت، انجام بده. پت گفت: “به نظر میرسه هیچکس اون رو خیلی خوب نمی‌شناسه. منظورم اقوامش و این چیزهاست.”

خانم‌ مارپل گفت: “نه، اون هیچ قوم و خویشی نداشت. اون از یتیم خونه پیش من اومد. سنت فیس، و من بهش یاد دادم چطور سر میز منتظر بمونه و از ظروف نقره مراقبت کنه. همین که کمی تجربه به دست آورد، یک کار در کافه پیدا کرد.”

پت گفت: “من اصلاً ندیدمش. دختر زیبایی بود؟”

خانم مارپل گفت: “آه، نه. و پوست خیلی بدی داشت. اون کمی هم احمق بود. اون خیلی به مردها علاقه داشت، دختر بیچاره. ولی مردها زیاد بهش توجه نمی‌کردن و دخترهای دیگه ازش استفاده می‌کردن- کاری می‌کردن براشون کارهایی انجام بده و بعد باهاش نامهربون می‌شدن.”

پت گفت: “به نظر کمی ظالمانه میرسه.”

خانم مارپل گفت: “بله، عزیزم، متأسفانه زندگی بی‌رحمه. دخترهایی مثل گلدیز از رفتن به سینما و این جور چیزها لذت می‌برن، ولی اونها همیشه رویای چیزهای غیر ممکن رو دارن، که احتمالاً نمی‌تونه براشون اتفاق بیفته و اونها سرخورده می‌شن. این گیره‌ی رخت بود که باعث شد من خیلی عصبانی بشم.

یک کار بی‌رحمانه برای انجام بود! میدونی، نشون دادن چنین بی‌احترامی خیلی بد جنسیه. مخصوصاً اگه کشته هم شده باشی.”

پت به آرومی گفت: “باور دارم متوجه حرفتون هستم. فکر می‌کنم شما باید بیاید و بازرس نیل رو ببینید. اون یک شخص خیلی انسانی هست.” اون ناگهان لرزید. “تمام ماجرا مثل یک کابوس وحشتناکه. بی‌معنی. دیوانه‌وار. بدون نظم یا علتی.”

خانم‌ مارپل گفت: “می‌دونی، من این حرف رو نمی‌زدم. نه- من این حرف رو نمی‌زدم.”

بازرس نیل به شدت خسته و نگران به نظر می‌رسید. ادل فورتسکیو مظنون اصلیش، حالا قربانی دوم در یک پرونده‌ی قتلِ حل نشده بود. ولی بازرس نیل به شکل عجیبی احساس کمی رضایت می‌کرد.

توضیحی که زن و معشوق مسئول مرگ رکس فورتسکیو بودن، خیلی آسون بود. اون همیشه بهش بدگمان بود. و حالا این بدگمانی تأیید شده بود. اون با علاقه به صورت جدی و ظریف خانم پیر که حالا در خونه درخت سرخدار باهاش نشسته بود، نگاه کرد.

گفت: “خانم مارپل، خیلی خوب کاری کردید که اومدید اینجا.”

“این وظیفه من بود، بازرس نیل. دختر تو خونه من زندگی کرده بود. من براش احساس مسئولیت می‌کنم. می‌دونید که اون دختر خیلی احمقی بود.” بازرس نیل با احترام بهش نگاه کرد. احساس کرد به قلب قضیه رفته. “وقتی شما میگید اون احمق بود…”

“اون از اون دخترهایی بود که تمام پولش رو به هر مردی که به پول احتیاج داشت و بهش می‌گفت زیباست، میداد- اگه پولی داشت. البته گلدیز هیچ وقت پولی نداشت، برای اینکه همیشه برای نامناسب‌ترین لباس‌ها خرج میکرد.

بازرس پرسید: “درباره‌ی مردها چی؟”

خانم‌ مارپل گفت: “اون به شدت یه مرد جوون می‌خواست. و من متوجه شدم که در آخر یکی هم برای خودش پیدا کرده؟”

بازرس نیل با سرش تصدیق کرد. “آلبرت اوانس. در یه اردوی تعطیلاتی باهاش آشنا شده. اون یک مهندس بود که در معدن‌های خارج از کشور کار می‌کرد، این طور به آشپز گفته.”

خانم مارپل گفت: “به نظر احتمالش خیلی کم میرسه، ولی مطمئنم این چیزیه که مرده بهش گفته. شما درباره این ماجرا باهاش ارتباط برقرار نکردید؟”

بازرس نیل سرش رو تکون داد. “نه. به نظر میرسه هیچ وقت به دیدنش نیومده.”

خانم‌ مارپل گفت: “خوب، خوشحالم که ماجرای عشقی کوچیکی داشته. از اون جایی که زندگیش به این شکل کوتاه قطع شده…. به این فکر می‌کنم که- می‌تونم به روش خیلی کوچیک خودم بهتون کمک کنم؟ این یک قتل شرورانه هست، بازرس نیل، و شرور نباید بدون مجازات بمونه.”

بازرس نیل گفت: “خانم مارپل، این روزها این یک اعتقاد از مد افتاده است. نه اینکه باهاتون موافق نیستم.”

خانم مارپل گفت: “یک هتل نزدیک ایستگاه هست، و من فکر کنم یک خانم رامسباتومی تو این خونه زندگی میکنه که به کار مأموریت‌های خارجی علاقه داره. همونطور که من علاقمندم. میدونید، کمک به مردم فقیر آفریقایی و هندی و اینجور چیزها. معتقدم ما می‌تونیم یک مکالمه خوب در این باره و چیزهای دیگه داشته باشیم.”

بازرس نیل با احترام به خانم مارپل نگاه کرد. “بله، فکر می‌کنم که کمک بزرگی باشه. نمیتونم بگم درباره‌ی اون خانم موفقیت خیلی بزرگی داشتم.”

خانم مارپل گفت: “شما واقعاً لطف دارید، بازرس نیل. خیلی خوشحالم که شما فکر نمی‌کنید من فقط یک زن پیر کنجکاو هستم.”

بازرس نیل یک لبخند غیر منتظره و ناگهانی زد. خانم مارپل به احتمال خیلی کم به نظر شخصی می‌رسید که بهش در پیدا کردن قاتل کمک کنه. اون به صحبت ادامه داد. گفت: “روزنامه‌ها، اغلب گزارش‌ها‌شون رو خیلی هیجان‌انگیزتر از واقعیت می‌نویسن.” به بازرس نیل نگاه کرد. “شما می‌تونید اطلاعات اولیه رو به من بدید؟”

نیل گفت: “آقای فورتسکیو در نتیجه مسمومیت تاکسین، در دفتر مرد. تاکسین از توت‌ها و برگ‌های درخت سرخدار به دست اومده.”

“و خانم فورتسکیو؟”

“ادل فورتسکیو با خانواده در کتابخونه چایی می‌خورده. آخرین شخصی که از اتاق بیرون رفته، خانم الانی فورتسکیو، دخترخونده‌اش بود. بیست دقیقه بعد خانم داو که سرایدار هست، برای بردن سینی چای رفته تو. ادل روی کاناپه نشسته بوده- مُرده. کنارش فنجون چای بوده که یک چهارمش پر بود و داخلش پتاسیم سیانید بود.”

خانم‌ مارپل به آرومی گفت: “یک چیز خیلی خطرناک. باغبان‌ها برای از بین بردن لونه‌های حشرات ازش استفاده می‌کنن ولی من همیشه خیلی خیلی دقت می‌کنم.”

بازرس نیل گفت: “شما کاملاً حق دارید. یک پاکت ازش بین وسایل باغبانی بود.”

خانم‌ مارپل گفت: “خیلی در دسترس هست.” اون ادامه داد: “خانم فورتسکیو چیزی می‌خورد؟”

“آه، بله.”

“به گمونم کیک؟ نون و کره؟ مربا؟ عسل؟”

“عسل و کلوچه و کیک شکلاتی بود.” با کنجکاوی بهش نگاه کرد. “سیانید پتاسیم در چایی بوده، خانم مارپل.”

“آه، بله، بله. اون رو فهمیدم. من فقط می‌خواستم یک تصویر کلی داشته باشم. کمی قابل توجه، این طور فکر نمی‌کنید؟”

در حالی که کمی گیج شده بود، بهش نگاه کرد. چشم‌هاش روشن بودن. “و مرگ سوم، بازرس نیل؟”

“خوب، گلدیز سینی چای رو برده داخل بعد سینی دوم رو آورده توی راهرو ولی همون جا گذاشته. بعد از اون هیچ کس اونو ندیده. آشپز، خانم کرامپ، فکر می‌کرد دختر برای عصر بدون اجازه رفته بیرون. برای اینکه دختر یه جفت جوراب ساق بلند پلاستیکی خوب و بهترین کفش‌هاش رو پوشیده بود، این فکر رو کرده.

اشتباه میکرده. گلدیز مشخصاً ناگهان به خاطر آورده که لباس‌ها رو که بیرون خشک می‌شدن نیاورده تو. دویده بیرون تا اونها رو بیاره داخل، و یک نفر یک جوراب ساق بلند رو انداخت دور گردنش، و خوب- این اتفاق افتاده. دختر، وقتی اولین بار ازش بازجویی شد، خیلی نگران بود ولی متأسفانه ما فکر نمی‌کردیم که معنی خاصی داشته باشه.”

خانم مارپل داد کشید: “ولی چطور می‌تونستید بفهمید؟ آدم‌ها اغلب وقتی توسط پلیس بازجویی میشن، گناهکار و معذب به نظر می‌رسن.”

“همینه. ولی فکر می‌کنم گلدیز کسی رو در حال انجام کاری دیده بود و درک نمی‌کرد و فکر می‌کنم از اون شخص یک توضیح خواسته.”

خانم مارپل به آرومی گفت: “و بنابراین گلدیز خفه شده و یک گیره لباس روی دماغش گذاشته شده.”

“بله، یک کار غیرضروری و زننده برای انجام.”

خانم‌ مارپل سرش رو تکون داد. “خیلی کم غیر ضروری. همه اینها یک طرح رو درست می‌کنن، مگه نه؟ ما اول رکس فورتسکیو رو داریم- که در دفترش کشته شده. و بعد ما خانم فورتسکیو رو داریم که نشسته بوده و چایی می‌خورده. کلوچه و عسل بوده.

و بعد گلدیز بیچاره با گیره لباس روی دماغش. اون پاتریشیا فورتسکیوی شیرین گفت به نظر میرسه هیچ نظم یا علتی براش وجود نداره ولی این نظمی هست که شما رو به فکر میندازه، مگه نه؟”

بازرس نیل به آرومی گفت: “فکر نمیکنم…”

خانم مارپل به سرعت ادامه داد: “فکر می‌کنم شما تقریباً ۳۵ تا ۳۶ ساله هستید، نیستید، بازرس نیل؟ فکر می‌کنم که وقتی شما یک پسر کوچیک بودید، شعرهای بچه‌گانه از مد افتاده بودن. ولی من با اونها بزرگ شدم- و بنابراین به نظر من خیلی معنی‌داره. به چیزی که فکر می‌کردم این بود که …”.

خانم مارپل مکث کرد و بعد به نظر می‌رسید که داره جرأت و جسارتش رو جمع میکنه و ادامه داد: “البته میدونم که من خیلی پیر هستم و شاید نظر من به هیچ عنوان هیچ ارزشی نداشته باشه ولی چیزی که می‌خوام بگم این هست که به توکاهای سیاه فکر کردید؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWELVE

Two days later Crump opened the door and saw a tall, elderly lady wearing an old-fashioned tweed coat and skirt, a couple of scarves and a small hat with a bird’s wing on it. An old but good-quality suitcase was by her feet.

Crump recognized a lady when he saw one and said, ‘Yes, Madam’ in his most respectful voice.

‘I have come,’ Miss Marple said, ‘to speak about the poor girl who was killed. Gladys Martin. Could I see the mistress of the house, please?’

‘Oh, I see, Madam. Well in that case.’ he looked towards the library door from which a tall young woman had just come out. ‘This is Mrs Patricia Fortescue, Madam. I’m afraid Mr Percival’s wife and Miss Elaine are out.’

Patricia came forward and Miss Marple was aware of a faint feeling of surprise. She had not expected to see someone like Patricia Fortescue in this luxuriously decorated house.

‘It’s about Gladys, Madam,’ said Crump helpfully.

Pat said rather hesitantly, ‘Will you come in here? We shall be completely alone.’ She led the way into the library and Miss Marple followed her.

‘My husband and I only came back from Africa a few days ago,’ said Pat, ‘and I only came to Yewtree Lodge yesterday, so I don’t really know anything much about the household.’

Miss Marple looked at the girl and liked her. At the gymkhanas held locally round her village, St Mary Mead, Miss Marple had met many Pats and knew them well. She felt comfortable with this rather unhappy-looking girl.

‘It’s very simple, really,’ said Miss Marple. ‘I read in the paper, you see, about Gladys Martin having been killed. And of course I know all about her. I trained her, in fact, to be a parlour maid.

And since this terrible thing has happened to her, I felt - well, I felt that I ought to come and see if there was anything I could do about it.’

‘Yes,’ said Pat. ‘Of course. I see.’ And she did see at once just why Miss Marple needed to do something for a girl she had known so well. ‘Nobody seems to know very much about her,’ said Pat. ‘I mean her relations and all that.’

‘No,’ said Miss Marple, ‘she had no relations. She came to me from the orphanage. St Faith’s, and I taught her how to wait at table and look after the silverware. As soon as she got a little experience, she took a job in a cafe.’

‘I never saw her,’ said Pat. ‘Was she a pretty girl?’

‘Oh, no,’ said Miss Marple. ‘And she had bad skin. She was rather stupid, too. She was very interested in men, poor girl. But men didn’t take much notice of her and other girls made use of her - got her to do things for them and were then unkind to her.’

‘It sounds rather cruel’ said Pat.

‘Yes, my dear,’ said Miss Marple, ‘life is cruel, I’m afraid. Girls like Gladys enjoy going to the cinema and all that, but they’re always dreaming of impossible things that can’t possibly happen to them and they get disappointed. It was the clothes peg that made me so very angry.

It was such a cruel thing to do! It’s very wicked, you know, to show such disrespect. Particularly if you’ve already killed.’

Pat said slowly, ‘I believe I see what you mean. I think you should come and see Inspector Neele. He’s a very human person.’ She gave a sudden shiver. ‘The whole thing is such a horrible nightmare. Pointless. Mad. Without rhyme or reason to it.’

‘I wouldn’t say that, you know,’ said Miss Marple. ‘No, I wouldn’t say that.’

Inspector Neele was looking extremely tired and worried. Adele Fortescue, his main suspect, was now the second victim in an unsolved murder case. But strangely, Inspector Neele had felt some satisfaction.

The explanation that the wife and the lover had been responsible for Rex Fortescue’s death had been too easy. He had always mistrusted it. And now that mistrust was confirmed. He looked with interest at the gentle, serious face of the old lady who sat with him now at Yewtree Lodge.

‘It’s very good of you to come here, Miss Marple,’ he said.

‘It was my duty, Inspector Neele. The girl had lived in my house. I feel responsible for her. She was a very silly girl, you know.’ Inspector Neele looked at her with respect. She had gone, he felt, to the heart of the matter. ‘When you say that she was silly.’

‘She was the sort of girl who would give all her money to any man who told her she was beautiful and he needed it - if she had any money. Of course, Gladys never did have any because she always spent it on most unsuitable clothes.’

‘What about men’ asked the Inspector.

‘She wanted a young man badly,’ said Miss Marple. ‘And I understand she got herself one in the end?’

Inspector Neele nodded. ‘Albert Evans. She met him at some holiday camp. He was an engineer who worked in mines abroad, so she told the cook.’

‘That seems most unlikely,’ said Miss Marple, ‘but I am sure that is what he told her. You don’t connect him with this business at all?’

Inspector Neele shook his head. ‘No. He never seems to have visited her.’

‘Well,’ said Miss Marple, ‘I’m pleased she had her little romance. Since her life has been cut short in this way. I wonder - could I help you in my very small way? This is a wicked murderer, Inspector Neele, and the wicked should not go unpunished.’

‘That’s an unfashionable belief nowadays, Miss Marple,’ Inspector Neele said. ‘Not that I don’t agree with you.’

‘There is a hotel near the station,’ said Miss Marple, ‘and I believe there’s a Miss Ramsbottom in this house who is interested in the work of foreign missions. As I am. You know, help for poor people in Africa and India and so on. I believe we could have a good conversation about that - and other things.’

Inspector Neele looked at Miss Marple with respect. ‘Yes, I think that would be a great help. I can’t say that I’ve had great success with the lady.’

‘It’s really very kind of you, Inspector Neele,’ said Miss Marple. ‘I’m so happy you don’t think I’m just being a curious old woman.’

Inspector Neele gave a sudden unexpected smile. Miss Marple seemed a very unlikely person to be helping him find a murderer. She continued speaking. ‘Newspapers,’ she said, ‘so often make their reports more exciting than they really are.’ She looked at Inspector Neele. ‘Can you tell me the simple facts?’

‘Mr Fortescue died in his office,’ said Neele, ‘as a result of Taxine poisoning. Taxine comes from the berries and leaves of yew trees.’

‘And Mrs Fortescue?’

‘Adele Fortescue had tea with the family in the library. The last person to leave the room was Miss Elaine Fortescue, her stepdaughter. Twenty minutes later, Miss Dove, who is the housekeeper, went in to remove the tea tray. Adele was sitting on the sofa, dead. Beside her was a tea cup a quarter full and in it was potassium cyanide.’

‘Such dangerous stuff,’ said Miss Marple quietly. ‘Gardeners keep it to destroy insect nests, but I’m always very, very careful.’

‘You’re quite right,’ said Inspector Neele. ‘There was a packet of it among the gardener’s things.’

‘Very convenient,’ said Miss Marple. She added, ‘Was Mrs Fortescue eating anything?’

‘Oh, yes.’

‘Cake, I suppose? Bread and butter? Jam? Honey?’

‘There was honey and scones and chocolate cake.’ He looked at her curiously. ‘The potassium cyanide was in the tea, Miss Marple.’

‘Oh, yes, yes. I understand that. I was just getting the whole picture. Rather significant, don’t you think?’

He looked at her, slightly puzzled. Her eyes were bright. ‘And the third death, Inspector Neele?’

‘Well, Gladys took in the tea tray, then she brought the next tray into the hall, but left it there. After that no one saw her. The cook, Mrs Crump, thought that the girl had gone out for the evening without permission. She thought that because the girl was wearing a good pair of nylon stockings and her best shoes.

She was wrong. Gladys had obviously remembered suddenly that she had not taken in some clothes that were drying outside. She ran out to get them in and somebody put a stocking round her neck and - well, that was that. The girl was nervous, when we first questioned her, but I’m afraid we didn’t think that meant anything.’

‘Oh, but how could you’ cried Miss Marple. ‘People so often do look guilty and uncomfortable when they are questioned by the police.’

‘That’s just it. But I think Gladys had seen someone doing something that she didn’t understand - and I think she asked that person for an explanation.’

‘And so Gladys was strangled and a clothes peg put on her nose,’ Miss Marple said quietly.

‘Yes, a nasty, unnecessary thing to do.’

Miss Marple shook her head. ‘Hardly unnecessary. It does all make a pattern, doesn’t it? First we have Rex Fortescue - killed in his office. And then we have Mrs Fortescue, sitting having tea. There were scones and honey.

And then poor Gladys with the clothes peg on her nose. That very sweet Patricia Fortescue said that there seemed to be no rhyme or reason in it, but it’s the rhyme that makes you think, isn’t it?’

Inspector Neele said slowly, ‘I don’t think.’

Miss Marple continued quickly, ‘I expect you’re about thirty-five or thirty-six, aren’t you, Inspector Neele? I think that when you were a little boy, nursery rhymes were out of fashion. But I was brought up on them - and so, to me, it is really highly significant. What I wondered was.’

Miss Marple paused, then appearing to take her courage in her hands, continued, ‘Of course I know I am very old and perhaps my idea is of no value at all, but what I mean to say is, have you thought about blackbirds?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.