فصل 20

مجموعه: کارآگاه مارپل / کتاب: یک جیب پر از گندم سیاه / فصل 20

فصل 20

توضیح مختصر

پت و لانس با هم حرف می‌زنن و میگن که می‌خوان برگردن آفریقا، و جنیفر به خانم مارپل میگه که خیلی ترسیده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیستم

لانس و پت در خونه‌ی درخت سرخدار دور باغچه‌ها قدم میزدن. پت گفت: “یه چیز بی‌نهایت وحشتناک درباره مسموم‌کننده وجود داره. منظورم اینه که حتماً یک ذهن وحشتناکی داره که پر از افکار انتقام هست.”

“خنده‌داره! من فقط به این موضوع مثل یک مسئله کاری و خونسردانه نگاه می‌کنم.”

پت گفت: “که سه تا قتل انجام بده. هر کسی که این کار رو کرده، حتماً دیوونه است.”

لانس با صدای پایین گفت: “بله. متأسفانه، اینطوره. لطفاً، پت، برگرد لندن- بودن تو اینجا، منو تا حد مرگ میترسونه.”

پت به آرومی گفت: “تو میدونی کی اینکارو کرده، مگه نه؟”

“نه، نمی‌دونم.”

“ولی فکر می‌کنی که میدونی. به همین خاطر هم هست که برای من میترسی. ای کاش به من میگفتی. ولی من اینجا میمونم، لانس. تو شوهرمی و جای من کنار تو هست.” اون اضافه کرد: “هر چند شاید تو بدون من بهتر باشی- برای این که من همیشه برای مردهایی که دوستشون دارم بخت بد میارم.”

“عزیزم، تو برای من بخت بد نیاوردی. نگاه کن چطور بعد از ازدواج با تو، پدر نامه فرستاد که بیام خونه و باهاش دوست باشم.”

“بله، و وقتی اومدی خونه، چه اتفاقی افتاد؟ بهت میگم، من برای آدم‌ها بد شانسی هستم.”

لانس از شونه‌هاش گرفت و تکونش داد. “تو پتِ منی، ازدواج با تو بزرگترین خوش شانسی دنیاست. ولی پت، من آرزو میکردم تو از اینجا دور باشی.”

پت گفت: “عزیزم. من نمیرم.”

“پس وقتی من اینجا نیستم، نزدیک اون خانم پیر بمون. اسمش چیه؟ مارپل. فکر می‌کنی چرا خاله افی ازش خواست اینجا بمونه؟”

“خدا میدونه خاله افی چرا کاری رو می‌کنه. لانس، ما چه مدت اینجا میمونیم؟ خونه حالا متعلق به برادرته و اون واقعاً ما رو اینجا نمی‌خواد، می‌خواد؟ ما به شرق آفریقا برمی‌گردیم، یا چی؟”

“این چیزی هست که تو میخوای انجام بدی، پت؟” اون با سرش تصدیق کرد.

لانس گفت: “خوش شانسیه، برای این که چیزی هست که منم می‌خوام انجام بدم.” صورت پت روشن شد. “از چیزی که اون روز گفتی، می‌ترسیدم ممکنه بخوای اینجا بمونی.”

لانس گفت: “تو نباید چیزی درباره برنامه‌هامون بگی، پت. من می‌خوام پرسیوال رو کمی بیشتر نگران کنم.”

“آه، لانس، مراقب باش.”

“شیرینم، مراقبم ولی نمی‌فهمم چرا اون باید همیشه چیزی که میخواد رو به دست بیاره!”

خانم مارپل در حالی که سرش کمی به یک طرف بود، در اتاق نشیمن بزرگ نشسته و به جنیفر فورتسکیو گوش می‌داد. جنیفر شکایت‌های زیادی داشت و آسودگی گفتنشون به یه غریبه خیلی بزرگ بود.

جنیفر گفت: “البته من هیچ وقت نمی‌خوام شکایت کنم. چیزی که من همیشه میگم، اینه که من باید همه چیز رو تحمل کنم و مطمئنم هیچ وقت یک کلمه هم به هیچ کس نگفتم ولی یه جورهایی احساس می‌کنم اینجا خیلی تنهام. خوشبختانه، خونه‌ی جدیدمون تقریباً آماده است که اسباب‌کشی کنیم. البته شوهرم از زندگی در اینجا کاملاً راضیه. ولی خوب برای یه مرد متفاوته. موافق نیستید؟”

خانم مارپل موافقت کرد، و واقعاً هم اینطور باور داشت. مردها به دو تا تخم مرغ به اضافه بیکن برای صبحانه نیاز دارن. سه وعده‌ی غذایی خوب در روز و اینکه هیچ وقت قبل از شام باهاشون بحث نشه. جنیفر ادامه داد: “میدونید، شوهرم تمام روز دور از من و در شهره. ولی من اینجا تنهام و هیچ مصاحب خوشایندی هم به هیچ عنوان ندارم. آدم‌های اینجا واقعاً با من مهربون نیستن. اونا همشون اینجا خیلی پولدارن.

اونا با پول ورق بازی می‌کنن و مقدار زیاد نوشیدن الکل هم هست. و نمی‌خوام چیزی مخالف مرده بگم، ولی مادرشوهرم قطعاً دیوانه‌ی مرد بود. و اونجوری که پول خرج می‌کرد! این خیلی پرسیوال رو خیلی تو دردسر می‌نداخت، قطعاً خیلی زیاد. و بعد، آقای فورتسکیو که بعضی روزها خیلی عصبانی بود و پول خیلی زیادی خرج می‌کرد. خوب- همه‌ی اینها خوب نبود.”

خانم مارپل پرسید: “این حتماً باید شوهرتون رو هم نگران کرده باشه؟”

“آه، بله، نگران کرده بود. یک سال آخر قطعاً خیلی نگران بود. اون عوض شد، حتی نسبت به من. بعد الانی، خواهر شوهرم، اون از اون دخترای عجیبه. اون هیچ وقت نمی‌خواد بره لندن و خرید یا به تفریح بره. اون حتی به لباس هم علاقه‌ای نداره.” جنیفر آه کشید. “شما باید فکر کنید که خیلی عجیبه که به این شکل باهاتون حرف می‌زنم در حالیکه در واقع همدیگه رو نمی‌شناسیم….”

خانم مارپل گفت: “عزیزم، اصلاً عجیب نیست، می‌دونم چه حسی داری.” و باز این هم حقیقت داشت. شوهر جنیفر آشکارا از دستش خسته شده بود و زن بیچاره هیچ دوست محلی پیدا نکرده بود. خانم مارپل با صدای ملایم خانمانه‌ی پیر گفت: “امیدوارم بی‌ادبی نباشه که اینطور میگم، ولی واقعاً حس می‌کنم که آقای رکس فورتسکیو مرد خیلی خوبی نبوده.”

عروسش گفت: “نبود. اون یه مرد پیر وحشتناک بود. تعجبی نداشت که یه نفر اونو به قتل رسوند.”

خانم مارپل شروع کرد: “اصلاً هیچ نظری نداری که کی” و حرفش رو قطع کرد. “آه عزیزم، شاید این سؤالیه که نباید بپرسم- حتی فکر اینکه کی- کی- خوب، ممکنه کی باشه؟”

جنیفر گفت: “آه، فکر می‌کنم اون مرد وحشتناک کرامپ باشه. هیچ وقت ازش خوشم نمیومد.”

“با این حال باید انگیزه‌ای باشه.”

“واقعاً فکر نمی‌کنم همچین آدمی نیاز به انگیزه زیادی داشته باشه. البته، من به ادل مشکوک بودم که آقای فورتسکیو رو مسموم کرده باشه. ولی حالا نمی‌تونیم مظنون باشیم که خودش رو مسموم کرده. آه عزیزم، بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم باید برم- اینکه اگه همه‌ی اینها به زودی پایان نگیره، من باید- باید واقعاً فرار کنم.” در حالیکه چهره‌ی خانم مارپل رو بررسی می‌کرد، به عقب تکیه داد. “ولی شاید عاقلانه نباشه؟”

“نه، فکر نمی‌کنم زیاد عاقلانه باشه- می‌دونی که پلیس بلافاصله می‌تونه پیدات کنه.”

“فکر می‌کنی تا اون حد باهوش هستن؟”

خانم مارپل گفت: “خیلی احمقانه است که پلیس رو دست کم بگیری. به نظر میرسه بازرس نیل یه مرد فوق‌العاده باهوش هست.”

“نمی‌تونم این حس رو نداشته باشم که…” جنیفر فورتسکیو تردید کرد “که موندن اینجا خطرناکه.”

“منظورت اینه که برای تو خطرناکه؟ به خاطر چیزی که می‌دونی؟”

“آه، نه- البته من هیچی نمی‌دونم. چی باید بدونم؟ فقط اینه که من نگرانم. اون مرده کرامپ…”

ولی خانم مارپل فکر کرد، که خانم جنیفر فورتسکیو به کرامپ فکر نمی‌کنه. ولی بنا به دلایلی جنیفر فورتسکیو قطعاً خیلی ترسیده بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWENTY

Lance and Pat walked around the grounds of Yewtree Lodge. ‘There’s something extremely frightening about a poisoner,’ said Pat. ‘I mean they must have a terrible mind, filled with thoughts of revenge.’

‘Funny! I just think of it as business-like and cold-blooded.’

‘To do three murders. Whoever did it must be mad,’ Pat said.

‘Yes,’ said Lance, in a low voice. ‘I’m afraid so. Please, Pat, go back to London - it worries me to death to have you here.’

Pat said quietly, ‘You know who it is, don’t you?’

‘No, I don’t.’

‘But you think you know. That’s why you’re frightened for me. I wish you would tell me. But I’m staying here. Lance, you’re my husband and my place is here with you.’ She added, ‘Although maybe you would be better without me - because I always bring bad luck to the men I love.’

‘My dearest, you haven’t brought bad luck to me. Look how after I married you, Father sent for me to come home and make friends with him.’

‘Yes, and what happened when you did come home? I tell you, I’m unlucky to people.’

Lance took her by the shoulders and shook her. ‘You’re my Pat and to be married to you is the greatest luck in the world. But Pat, I just wish you’d go away from here.’

‘Darling,’ said Pat. ‘I’m not going.’

‘Then when I’m not around, stay close to that old lady. What’s-her-name? Marple. Why do you think Aunt Effie asked her to stay here?’

‘Goodness knows why Aunt Effie does anything. Lance, how long are we going to stay here? The house belongs to your brother now and he doesn’t really want us here, does he? Are we going back to East Africa or what?’

‘Is that what you’d like to do, Pat?’ She nodded.

‘That’s lucky,’ said Lance, ‘because it’s what I’d like to do, too.’ Pat’s face brightened. ‘From what you said the other day, I was afraid you might want to stay here.’

‘You mustn’t say anything about our plans, Pat,’ Lance said. ‘I want to worry Percival a little longer.’

‘Oh, Lance, do be careful.’

‘I’ll be careful, my sweet, but I don’t see why he should always get what he wants!’

With her head a little on one side, Miss Marple sat in the large drawing-room listening to Jennifer Fortescue. Jennifer had a lot of complaints and the relief of telling them to a stranger was huge.

‘Of course I never want to complain,’ said Jennifer. ‘What I always say is that I must put up with things and I’m sure I’ve never said a word to anyone, but in some ways I feel very lonely here. Fortunately our new house is almost ready to move into. My husband, of course, has been quite satisfied living here. But then it’s different for a man. Don’t you agree?’

Miss Marple agreed, and it was what she really believed. Men needed two eggs plus bacon for breakfast, three good meals a day and were never to be argued with before dinner. Jennifer continued. ‘My husband, you see, is away all day in the city. But I am alone here with no pleasant company at all. The people round here are really not my kind. They’re all very rich down here.

They play cards for money, and there’s a great deal of drinking. And I don’t want to say anything against the dead, but my mother-in-law was absolutely man-mad. And the way she spent money! It troubled Percival very much, very much indeed. And then what with Mr Fortescue being so terribly angry some days and spending huge amounts of money. Well - it wasn’t at all nice.’

‘That must have worried your husband, too’ asked Miss Marple.

‘Oh, yes, it did. For the last year he’s been very worried indeed. He changed, even towards me. Then Elaine, my sister- in-law, she’s a very strange sort of girl. She never wants to go to London and shop, or go to a play. She isn’t even interested in clothes.’ Jennifer sighed. ‘You must think it most strange, talking to you like this when we really don’t know one another.’

‘Not at all strange, my dear, I know just how you feel,’ said Miss Marple. And this again was true. Jennifer’s husband was obviously bored by her and the poor woman hadn’t made any local friends. ‘I hope it’s not rude of me to say so,’ said Miss Marple in a gentle old lady’s voice, ‘but I really feel that Mr Rex Fortescue cannot have been a very nice man.’

‘He wasn’t,’ said his daughter-in-law. ‘He was a horrible old man. It’s not surprising that someone murdered him.’

‘You’ve no idea at all who’ began Miss Marple and broke off. ‘Oh dear, perhaps this is a question I should not ask - not even an idea who - who - well, who it might have been?’

‘Oh, I think it was that horrible man Crump,’ said Jennifer. ‘I’ve always disliked him very much.’

‘Still, there would have to be a motive.’

‘I really don’t know if that sort of person needs much motive. Of course, I did suspect that it was Adele who poisoned Mr Fortescue. But now we can’t suspect that as she’s been poisoned herself. Oh dear, sometimes I feel I must get away - that if it doesn’t all stop soon, I shall - I shall actually run away.’ She leant back, studying Miss Marple’s face. ‘But perhaps - that wouldn’t be wise?’

‘No - I don’t think it would be very wise - the police could soon find you, you know.’

‘You think they’re clever enough for that?’

‘It is very foolish to underestimate the police. Inspector Neele seems to be a particularly intelligent man,’ said Miss Marple.

‘I can’t help feeling–’ Jennifer Fortescue hesitated, ‘that it’s dangerous to stay here.’

‘Dangerous for you, you mean? Because of something you - know?’

‘Oh no - of course I don’t know anything. What should I know? It’s just - just that I’m nervous. That man Crump.’

But it was not, Miss Marple thought, of Crump that Mrs Jennifer Fortescue was thinking. And for some reason Jennifer Fortescue was very badly frightened indeed.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.