فصل 22

مجموعه: کارآگاه مارپل / کتاب: یک جیب پر از گندم سیاه / فصل 22

فصل 22

توضیح مختصر

بازرس نیل در دفتر، با لانس و پرسیوال صحبت می‌کنه و متوجه میشه پرسیوال بدون اینکه کسی بفهمه میره بیرون.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیست و دوم

در دفتر سرمایه‌گذاری‌های تلفیقی، خانم سامرز یک بار دیگه در اتاق تایپیست‌ها چایی درست کرد، و یک بار دیگه هم کتری نجوشیده بود. درست مثل قبل، خانم گریفیث به تندی گفت: “سامرز، آب دوباره نجوشیده” ولی حرفش با ورود لانس فورتسکیو قطع شد. خانم گریفیث پرید بالا. فریاد کشید “آقای لانس.”

صورتش با لبخند روشن شد. “سلام، خانم گریفیث.”

خانم گریفیث خوشحال شده بود. یازده سال از وقتی که دیده بودش، می‌گذشت و اسمش رو می‌دونست. اون با یه صدای هیجان‌زده گفت: “منو به خاطر میاری!”

لانس درحالیکه لبخند جذابش رو میزد، به آسونی گفت: “البته به خاطر میارم.” اطرافش رو نگاه کرد. “پس هنوز همه چیز دقیقاً مثل قبل جریان داره.”

“آقای لانس، تغییر زیادی نکرده. فکر می‌کنم باید زندگی جالبی خارج از کشور داشتید.”

لانس گفت: “میشه اونطور گفت ولی شاید الان بخوام امتحان کنم و زندگی جالبی در لندن داشته باش.”

“برمی‌گردید دفتر؟”

“شاید. خانم گریفیث، باید دوباره چم و خم کار رو بهم نشون بدید.”

خانم گریفیث با خوشحالی خندید. “آقای لانس، خیلی خوبه که برگشتید. قطعاً خیلی خوبه. ما هیچ وقت باور نکردیم- هیچ کدوم ما فکر نمی‌کردیم…”. خانم گریفیث حرفش رو قطع کرد.

لانس بازوش رو نوازش کرد. “هیچ وقت باور نکردید اونقدری که به نظر میرسم گناهکار باشم؟ خوب، شاید نبودم. ولی همش گذشته. حالا، آینده مهمه.” اون اضافه کرد “برادرم اینجاست؟”

“تو دفتر داخلیه.”

لانس سرش رو تکون داد و به طرف دفتر پدرش رفت. تا حدی با تعجب، پرسیوال نبود که پشت میز نشسته بود، بازرس نیل بود.

“صبح بخیر، آقای فورتسکیو. واقعاً می‌خوای مرد شهری بشی؟ به نظر نمیرسه اون جور زندگی مناسب تو باشه.” لانس با لبخند نشست. “بازرس، شما باهوش‌تر از برادر من هستید. پرسیوال فکر می‌کنه من تصمیم گرفتم دوباره به شرکت ملحق بشم و پول شرکت رو برای سرمایه‌کذاری‌های ریسک‌دار خرج کنم.

انجام دادنش فقط به خاطر سرگرمی ارزشش رو داره! ولی واقعاً فکر نمی‌کنم بتونم زندگی دفتری رو تحمل کنم. هرچند می‌خوام کمی نگرانش کنم. می‌خوام کمی انتقام بگیرم!”

“فهمیدم که چند سال قبل مشکلی درباره‌ی یه چک جعلی وجود داشت. انتقام رو برای اون می‌خوای؟” بازرس نیل پرسید.

“چقدر می‌دونی، بازرس!”

نیل گفت: “فهمیدم که بحث پیگرد قانونی نشده. پدرت این کارو نمی‌کرد.”

“نه. اون فقط از دست من خلاص شد، همش همین.”

بازرس نیل به پرسیوال فکر کرد. به نظرش می‌رسید تحقیقاتش در این پرونده به هر جایی که می‌رسید، پرسیوال فورتسکیو اونجا بود. از بیرون، به نظر مردی می‌رسید که هیچ وقت به پدرش نه نگفته. نیل، حالا از طریق لانس سعی می‌کرد چیزهای بیشتری درباره شخصیت پرسیوال بفهمه. “به نظر می‌رسید برادر شما همیشه خیلی زیاد، خوب، چطور بگم- تحت کنترل پدرتون بود.”

لانس گفت: “نمی‌دونم. مطمئن نیستم که این واقعاً حقیقت باشه. شگفت‌انگیزه، وقتی بر می‌گردم و به زندگی نگاه می‌کنم، اینکه پرسیوال همیشه اون چیزی که می‌خواست رو به دست آورده، بدون اینکه به نظر برسه این کار رو می‌کنه، اگه متوجه منظورم بشید.”

نیل یک نامه از روی میز به طرف پرسیوال هل داد. “این نامه‌ایه که آگوست گذشته نوشتی، اینطور نیست، آقای فورتسکیو؟”

گفت: “بله، وقتی تابستون گذشته به کنیا برگشتم نوشتمش و گفتم که دوباره به شرکت ملحق میشم. کجا بود- اینجا تو دفتر؟”

“نه، بین کاغذهای پدرت در خونه‌ی درخت سرخدار. شما این نامه رو به چه آدرسی فرستادید، آقای فورتسکیو؟”

لانس اخم کرد. “این دفتر. چرا؟”

بازرس نیل گفت: “به این فکر می‌کردم که پدرتون اینجا در پوشه، بین کاغذهای خصوصیش نگذاشته بودشون. من تو میزش در خونه‌ی درخت سرخدار پیداش کردم. به این فکر می‌کردم که چرا این کار رو کرده.” لانس خندید. “فکر کنم برای اینکه از پرسیوال مخفی کنه. اون همیشه نامه‌های آدمای دیگه رو می‌خوند. و ببینید کی اینجاست!”

پرسیوال فورتسکیو اومد داخل. همینکه می‌خواست با بازرس صحبت کنه وقتی لانس رو دید، با اخم ایستاد. گفت: “سلام. بهم نگفتی امروز میای اینجا.”

لانس گفت: “آه، فکر کردم بیام و زندگی شغلی جدیدم رو شروع کنم. ضمناً، چرا از دست منشی مسحورکننده‌ی پیرمرد، گراسونر، خلاص شدی؟ فکر می‌کردی اون زیادی می‌دونه؟”

“البته که نه! عجب فکری!” پرسیوال با عصبانیت صحبت کرد. به طرف بازرس برگشت. با خونسردی گفت: “نباید به برادرم هیچ توجهی بکنید. اون حس شوخ‌طبعی کمی عجیبی داره. من هیچ وقت نظر خوبی درباره هوش خانم گراسونر نداشتم و به هر حال، ما باید پول صرفه‌جویی کنیم- شرکت در شرایط بدیه.”

بازرس نیل به پرسیوال گفت: “این چیزیه که می‌خواستم دربارش باهاتون صحبت کنم، آقای فورتسکیو.”

“بله، بازرس؟”

“من فهمیدم که رفتارهای اخیر پدرتون باعث نگرانی شما شده و شما سعی کردید اونو مجبور کنید بره پیش دکتر و اون امتناع کرده؟”

“درسته.”

“می‌تونم ازتون بپرسم شما مشکوک بودید که پدرتون از اون بیماری‌های روانی داره که باعث میشه آدم‌ها افراطی رفتار کنن؟”

“این دقیقاً همون چیزیه که من بهش مشکوک بودم.”

نیل ادامه داد: “پس از جنبه‌ی کاری، مرگ پدرتون خیلی خوش‌شانسی بوده.”

“شما نمی‌تونید باور کنید که من اون طور به مرگ پدرم فکر بکنم.”

“آقای فورتسکیو، سوال این نیست که چطور بهش فکر می‌کنید. من درباره حقیقت صحبت می‌کنم.”

“بله. ولی واقعاً بازرس، نمی‌فهمم چی می‌خوای بگید…”. پرسیوال حرفش رو قطع کرد.

نیل گفت: “آه، من نمی‌خوام چیزی بگم، آقای فورتسکیو. فقط می‌خوام اطلاعاتم رو کنار هم بذارم. حالا، شما میگید از وقتی برادرتون سال‌ها قبل انگلیس رو ترک کرده، هیچ ارتباطی باهاش نداشتید ولی بهار گذشته به برادرتون نامه نوشتید و گفتید که از رفتار پدرتون نگرانید. می‌خواستید برادرتون شما رو در معاینه شدن پدرتون حمایت کنه.”

“من، من، من فقط فکر کردم درسته. بالاخره لانس شریک کوچیک‌تر بود.”

بازرس نیل به لانس که داشت لبخند میزد، نگاه کرد.

بازرس نیل پرسید: “تو اون نامه رو گرفتی؟”

لانس فورتسکیو با سرش تصدیق کرد.

“جوابش رو چی دادی؟”

“به پرسی گفتم دست از سر پیرمرد برداره. گفتم پیرمرد میدونه داره چیکار می‌کنه. و این یکی از دلایلی هست که وقتی از پدرم نامه گرفتم، اومدم خونه تا خودم ببینم. در گفتگوی کوتاهی که با پدرم داشتم، به نظرم اینطور اومد که اون کاملاً قادر به مدیریت کار و بارش هست.

به هر حال، وقتی به آفریقا برگشتم و دوباره با پت درباره مسائل صحبت کردم، تصمیم گرفتم بیام خونه و مطمئن بشم که پدرم مجبور به کاری که نمی‌خواد نشده.” وقتی داشت حرف میزد به پرسیوال نگاه کرد.

“من به چیزی که میگی قویاً اعتراض دارم. من نگران سلامتی پدرم بودم. قبول می‌کنم که نگران این هم بودم که….” پرسیوال مکث کرد.

لانس مکث رو سریع پر کرد. “نگران جیبت هم بودی، هان؟” اون بلند شد و رفتارش ناگهانی تغییر کرد. “خیلی خوب پرسی، من می‌خواستم مدتی با تظاهر به اینکه اینجا کار می‌کنم اذیتت کنم، ولی بسمه دیگه. بودن در یک اتاق با تو حالمو به هم میزنه.

از وقتی بچه بودی، همیشه زننده و بدجنس بودی، دروغ می‌گفتی و دردسر درست می‌کردی. من همیشه باور داشتم که تو بودی که اون چک رو جعل کردی- برای اینکه جعل خیلی بدی بود. نمی‌فهمم چرا پدر متوجه نشد اگه من اسمش رو جعل می‌کردم، خیلی بهتر این کارو می‌کردم.

خوب، من از آدمای کوچیکی مثل تو با معاملات مالی مجرمانه‌سون حالم به هم می‌خوره. همون طور که پیشنهاد دادی، همه چیز رو تقسیم می‌کنیم و با پت به حومه که جای نفس کشیدن داره برمی‌گردیم. سرمایه‌گذاری‌های ریسک‌دار اخیر پدر رو بده بهم. شرط می‌بندم که یکی دو تا از اونها در آخر، پول زیادی در میارن! در مورد تو، تو … کوچیک…” لانس به طرف برادرش قدم برداشت که سریع رفت عقب.

لانس گفت: “خیلی خوب، بهت دست نمی‌زنم. تو می‌خواستی من برم بیرون از اینجا، و داری منو از اینجا بیرون می‌کنی.” وقتی داشت به طرف در می‌رفت، اضافه کرد: “همچنین اگه بخوای می‌تونی معدن قدیمی توکای سیاه رو هم به من بدی. اگه ما مکنزی‌های قاتل رو به دنبالمون داریم، من اونها رو به آفریقا می‌کشونم. انتقام- بعد از این همه سال- زیاد محتمل به نظر نمی‌رسه. ولی به نظر، بازرس نیل جدیش گرفته، مگه نه، بازرس؟”

پرسیوال گفت: “مزخرفه. همچین چیزی غیر ممکنه!”

بازرس نیل که لب بالاش رو به آرومی لمس می‌کرد، گفت: “آقای فورتسکیو، شما اون توکاهای سیاه رو تابستون گذشته به خاطر میارید. اونها دلایل ما برای تحقیق هستن.”

پرسیوال دوباره گفت: “مزخرفه. هیچ کس سال‌ها چیزی از مکنزی‌ها نشنید.”

لانس گفت: “و با این حال، من تقریباً باور دارم که یک مکنزی خیلی نزدیک ما هست. تصور می‌کنم بازرس هم اینطور فکر می‌کنه.”

بازرس نیل پشت سر لانس فورتسکیو رفت تو خیابون. “آقای فورتسکیو، وقتی شما اومدید داخل دفتر داخلی و من رو دیدید، تعجب کردید. چرا؟”

“برای اینکه فکر می‌کردم پرسی رو اونجا ببینم. خانم گریفیث گفت اون تو دفترشه.”

“متوجهم- بنابراین هیچ کس نمی‌دونست اون رفته بیرون. هیچ در دومی به بیرون از دفتر درونی نیست- ولی یک در مستقیم از دفتر منشی به راهرو میره- فکر کنم برادرتون از اون راه رفته.”

لانس بهش نگاه کرد. “فکرتون چیه، بازرس؟”

“فقط سر چند تا چیز کوچیک گیج شدم، همش همین، آقای فورتسکیو.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWENTY TWO

In the office of Consolidated Investments, once again Miss Somers had just made tea in the typists’ room, and once again the kettle had not been boiling. As so often before, Miss Griffith said sharply, ‘The water’s not boiling again, Somers,’ but she was interrupted by the entrance of Lance Fortescue. Miss Griffith jumped up. ‘Mr Lance,’ she exclaimed.

His face lit up in a smile. ‘Hello, Miss Griffith.’

Miss Griffith was delighted. Eleven years since he had seen her and he knew her name. She said in an excited voice, ‘You remember me!’

And Lance said easily, smiling his attractive smile, ‘Of course I remember.’ He looked round him. ‘So everything’s still going on just the same here.’

‘Not many changes, Mr Lance. I suppose you must have had a very interesting life abroad.’

‘You could call it that,’ said Lance, ‘but perhaps I am now going to try and have an interesting life in London.’

‘You’re coming back here to the office?’

‘Maybe. You’ll have to show me how everything works again, Miss Griffith.’

Miss Griffith laughed delightedly. ‘It will be very nice to have you back, Mr Lance. Very nice indeed. We never believed - none of us thought.’ Miss Griffith broke off.

Lance patted her on the arm. ‘You didn’t believe I was as guilty as it seemed I was? Well, perhaps I wasn’t. But that’s all old history now. The future’s the important thing now.’ He added, ‘Is my brother here?’

‘He’s in the inner office.’

Lance nodded and walked on through to his father’s office. Somewhat to his surprise it was not Percival who was sitting behind the desk there, but Inspector Neele.

‘Good morning, Mr Fortescue. Are you really going to become a city man? It doesn’t seem the kind of life that would suit you.’ Lance sat down, smiling. ‘You’re more intelligent than my brother, Inspector. Percival thinks I’ve decided to join the firm again and that I’ll spend the firm’s money on risky investments.

It would be almost worth doing just for the fun of it! But I couldn’t really stand an office life. However, I want to make him worry a bit. I’ve got to have just a little revenge!’

‘There was a problem with a forged cheque some years ago, I understand. Would that be what you want revenge for?’ enquired Inspector Neele.

‘How much you know, Inspector!’

‘There was no question of prosecution, I understand,’ said Neele. ‘Your father wouldn’t have done that.’

‘No. He just got rid of me, that’s all.’

Inspector Neele thought about Percival. It seemed to him that wherever his investigations got in the case, there was Percival Fortescue. On the surface, he seemed to be a man who had never said no to his father. Neele was trying now, through Lance, to learn more about Percival’s personality. ‘Your brother seems always to have been very much - well, how shall I put it - controlled by your father.’

‘I don’t know,’ Lance said. ‘I’m not sure that it was really the truth. It’s amazing, when I look back through life, to see how Percival always got what he wanted without seeming to do so, if you know what I mean.’

Neele pushed a letter across the desk towards Lance. ‘This is a letter you wrote last August, isn’t it, Mr Fortescue?’

‘Yes,’ he said, ‘I wrote it after I got back to Kenya last summer, saying I would re-join the firm. Where was it - here in the office?’

‘No, it was among your father’s papers in Yewtree Lodge. Where did you address this letter, Mr Fortescue?’

Lance frowned. ‘The office. Why?’

‘I wondered,’ said Inspector Neele; ‘Your father did not put it on the file here among his private papers. I found it in his desk at Yewtree Lodge there. I wondered why he would have done that.’ Lance laughed. ‘To hide it from Percival, I suppose. He always did read other people’s letters. And just look who’s here!’

Percival Fortescue came in. About to speak to the Inspector he stopped, frowning, as he saw Lance. ‘Hello,’ he said. ‘You didn’t tell me you were coming here today.’

‘Oh, I felt I had to come and get started on my new working life,’ said Lance. ‘By the way, why did you get rid of the old man’s glamorous secretary, Grosvenor? Did you think she knew a bit too much?’

‘Of course not. What an idea!’ Percy spoke angrily. He turned to the Inspector. ‘You mustn’t pay any attention to my brother,’ he said coldly. ‘He has a rather strange sense of humour. I never had a very high opinion of Miss Grosvenor’s intelligence and in any case, we have to save money - the firm is in a bad state.’

‘That’s one of the things I wanted to talk to you about, Mr Fortescue,’ Inspector Neele said to Percival.

‘Yes, Inspector?’

‘I understand that your father’s recent behaviour made you worry and you tried to make him see a doctor, but he refused?’

‘That is correct.’

‘May I ask you if you suspected that your father had one of those mental illnesses which make people behave in an extreme way?’

‘That is exactly what I did suspect.’

Neele continued, ‘So from the business point of view, your father’s death was very fortunate.’

‘You can’t believe that I would think of my father’s death in that way!’

‘It is not a question of how you think of it, Mr Fortescue. I’m speaking about a fact.’

‘Yes. But really, Inspector, I don’t see what you’re trying to say.’ Percival broke off.

‘Oh, I’m not trying to say anything, Mr Fortescue,’ said Neele. ‘I just like getting my facts together. Now, you said that you hadn’t had any communication at all with your brother since he left England many years ago - but last spring you wrote and told him you were worried about your father’s behaviour. You wanted your brother to support you in getting your father medically examined.’

‘I - I - I thought it only right. After all, Lance was a junior partner.’

Inspector Neele looked at Lance, who was smiling.

‘You received that letter’ Inspector Neele asked.

Lance Fortescue nodded.

‘What did you reply to it?’

‘I told Percy to leave the old man alone. I said the old man knew what he was doing. And that is one of the reasons why, when I got a letter from my father, I came home to see for myself. In the short interview I had with my father, he appeared to me to be quite capable of managing his business.

Anyway, after I got back to Africa and had talked things over with Pat, I decided that I would come home and make sure that my father wasn’t pushed into something that he didn’t want.’ He looked at Percival as he spoke.

‘I object strongly to what you are suggesting. I was worried about my father’s health. I admit that I was also worried.’ Percival paused.

Lance filled the pause quickly. ‘Worried about your pocket, eh?’ He got up and all of a sudden his behaviour changed. ‘All right, Percy, I was going to annoy you for a while by pretending to work here, but I’ve had enough of it. It makes me sick to be in the same room with you.

You’ve always been nasty and mean since you were a child, lying and making trouble. I’ve always believed it was you who forged that cheque - for one thing it was a very bad forgery. I can’t understand why Father didn’t realize that if I had forged his name, I would have done it much better.

Well, I’m sick of little men like you with their almost criminal financial deals. We’ll divide everything as you suggested, and I’ll get back with Pat to a country where there’s room to breathe. Give me Father’s latest risky investments. I’ll bet that one or two of them will make a great deal of money in the end! As for you, you little–’ Lance walked towards his brother, who stepped backwards quickly.

‘All right,’ said Lance, ‘I’m not going to touch you. You wanted me out of here, you’re getting me out of here.’ He added as he walked towards the door, ‘You can also give me the old Blackbird Mine too, if you like. If we’ve got murdering MacKenzies following us, I’ll lead them off to Africa. Revenge - after all these years - it doesn’t seem likely. But Inspector Neele seems to take it seriously, don’t you, Inspector?’

‘Nonsense,’ said Percival. ‘Such a thing is impossible!’

Gently stroking his upper lip, Inspector Neele said, ‘You remember the blackbirds last summer, Mr Fortescue. There are reasons for us to investigate.’

‘Nonsense,’ said Percival again. ‘Nobody’s heard of the MacKenzies for years.’

‘And yet,’ said Lance, ‘I’d almost believe that there’s a MacKenzie very near us. I imagine the Inspector thinks so, too.’

Inspector Neele followed Lance Fortescue into the street. ‘Mr Fortescue, when you came into the inner office and saw me, you were surprised. Why?’

‘Because I thought I’d find Percy there. Miss Griffith said he was in his office.’

‘I see - so nobody knew he’d gone out. There’s no second door out of the inner office - but there is a door leading straight into the corridor from the secretary’s office - I suppose your brother went out that way.’

Lance looked at him. ‘What’s the idea, Inspector?’

‘Just puzzling over a few little things, that’s all, Mr Fortescue.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.