سرفصل های مهم
فصل 15
توضیح مختصر
بازرس میفهمه که فورتسکیو در گذشته با یه مرد به اسم مکنزی، میخواسته از معدن توکاهای سیاه، طلا پیدا کنه، ولی مکنزی مرده و زنش فکر میکرده فورتسکیو شوهرش رو به قتل رسونده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پانزدهم
جنیفر فورتسکیو در اتاق نشیمن خودش در طبقه بالا بود و نامه مینوشت.
نیل به شکل تسکیندهندهای گفت: “متأسفانه باید دوباره و دوباره از آدمها سوالهایی بپرسیم و خیلی زیاد به زمان دقیق وقایع بستگی دارن. فهمیدم که دیر برای چایی اومدید پایین. در حقیقت خانم داو اومده سراغتون.”
“بله، اومد. من اصلاً نمیدونستم که دیر شده. داشتم نامه مینوشتم.”
گفت: “متوجهم. من فکر میکردم شما برای قدم زدن رفته بودید بیرون.”
“اون اینطور گفت؟ بله- فکر میکنم حق با شماست. احساس کردم کمی به هوای تازه نیاز دارم و رفتم بیرون و- اممم- رفتم برای قدم زدن. فقط دور باغچه.”
“متوجهم. کسی رو ندیدید؟”
“کسی رو ببینم؟ از فاصله دور باغبان رو دیدم، همش همین.” داشت مشکوکانه بهش نگاه میکرد.
“بعد شما اومدید داخل و داشتید کتتون رو در میآوردید که خانم داو اومد و بهتون گفت که چایی آماده است؟”
“بله. بله، و بنابراین من هم اومدم پایین. چای خوردیم. بعد لانس برای دیدن خاله افی رفت بالا و من اومدم بالا تا نامههام رو تموم کنم. الانی رو با ادل ترک کردم.”
نیل تصدیق کرد. “بله. به نظر میرسه خانم الانی بعد از اینکه شما رفتید، برای ۵ تا ۱۰ دقیقه با خانم فورتسکیو بوده. شوهرتون هنوز به خونه نیومده بود؟”
“آه، نه. پرسیوال تا ساعت شش و نیم یا هفت به خونه نرسید.”
بازرس نیل گفت: “متوجهم. از شوهرتون پرسیدم که خانم فورتسکیو قبل از اینکه بمیره وصیتنامه نوشته بود یا نه. اون گفت فکر نمیکنه. فکر کنم شما هیچ نظری در این باره ندارید؟”
در کمال تعجب بازرس، گفت: “آه، بله. ادل تقریباً یک ماه قبل یک وصیتنامه نوشته بود. من دیدم که از دفتر وکالت بیرون میومد، آنسل و ورالس، در خیابان های. و من بهش گفتم: “اینجا چیکار میکردی؟”
و اون خندید و گفت: “دارم وصیتنامهام رو مینویسم. همه باید یه وصیتنامه داشته باشن.” او نمیخواست بره پیش وکیل خانواده در لندن، آقای بیلینگسلی. اون گفت: “نه، وصیتنامهام به خودم مربوطه، جنیفر و هیچکس قرار نیست در این باره چیزی بفهمه.”
گفتم: “خوب، من به هیچکس نمیگم.” و به هیچکس هم نگفتم، حتی به پرسیوال.”
بازرس نیل گفت: “خوب، خیلی ممنونم خانم فورتسکیو که انقدر برام مفید بودید. یه چیز دیگه هم هست، خانم فورتسکیو. درباره توکاهای سیاه چیزی میدونید؟”
جنیفر به نظر شوکه میرسید. “توکاهای سیاه، بازرس؟ چه نوع توکای سیاهی؟”
“فقط توکای سیاه. زنده یا مرده- یا حتی میتونیم بگیم در شعر کودکانه؟”
به آرومی گفت: “به گمونم منظورتون اونایی هستن که تابستون گذشته در پای بودن. همش خیلی احمقانه بود.”
“چند تا هم روی میز کتابخونه گذاشته شده بود، درسته؟”
“همش یک شوخی خیلی احمقانه بود. آقای فورتسکیو- پدر شوهرم، ازش خیلی زیاد عصبانی شد. ازمون پرسید که غریبهای تو مکان بوده یا نه.”
“غریبه؟ به نظر میرسید از چیزی ترسیده باشه؟”
“بله. بله، میرسید.”
پرسیوال فورتسکیو در لندن بود، ولی بازرس نیل برادرش لانس رو در حالی که با زنش، پت، در کتابخونه نشسته بود پیدا کرد.
“شما چیزی درباره توکاهای سیاه میدونید، آقای فورتسکیو؟”
“توکای سیاه؟” به نظر سرگرم شده بود. “منظورتون پرندههای واقعیه؟” بازرس نیل با یک لبخند شیرین و ناگهانی گفت: “مطمئن نیستم منظورم چیه، آقای فورتسکیو. فقط توکاهای سیاه اشاره شده باشه.”
“خدای من. فکر نکنم این معدن توکاهای سیاه باشه؟”
“معدن توکاهای سیاه؟ اون چیه؟”
لانس اخم کرد. “من فقط یک فکر درباره یک کار ناخوشایند در گذشته بابا دارم؛ در ساحل غربی آفریقا. خاله افی یک بار وقتی باهاش دعوا کرده بود، همچین چیزی گفت، ولی نمیتونم زیاد در این باره به خاطر بیارم.”
“میرم و در این باره ازش میپرسم” بازرس نیل اضافه کرد: “اون یه خانم پیر کمی ترسناکه.”
لانس خندید. “بله. ولی ممکنه به دردتون بخوره، بازرس. میدونید، همین که برگشتم، به دیدنش رفتم. و اون داشت درباره گلدیز، خدمتکاری که کشته شده حرف میزد. البته اون موقع نمیدونستیم کشته شده. ولی خاله افی داشت میگفت کاملاً مطمئنه که گلدیز یه چیزی میدونه که به پلیس نگفته.”
بازرس نیل گفت: “این به نظر نسبتاً قطعی میرسه. دختر بیچاره، دیگه هرگز نمیتونه بگه.”
وقتی برای دیدن خانم رامسباتوم رفت بالا، در کمال تعجبش دید که خانم مارپل کنارشه، و داره درباره مأموریتهای خارجی بحث میکنه.
خانم مارپل بلند شد. “من میرم، بازرس.”
بازرس نیل گفت: “احتیاجی نیست، خانوم.”
خانم رامسباتوم گفت: “من از خانم مارپل خواستم که بیاد و بمونه. هیچ معنیای نداره که پولش رو در هتل گلف خرج کنه. اونجا یک مکان گناهکارانه هست. تمام شب الکل میخورن و ورق بازی میکنن. اون بهتره بیاد و در یک خونهی قابل احترام بمونه. یک اتاق کنار اتاق من هست.”
خانم مارپل با سپاس گفت: “شما خیلی لطف دارید. میرم و رزروم رو کنسل میکنم.” از اتاق رفت بیرون و خانم رامسباتوم به تندی به بازرس گفت: “خوب، و تو چی میخوای؟”
“به این فکر میکنم که شاید شما بتونید چیزی درباره معدن توکاهای سیاه بهم بگید، خانم.”
خانم رامسباتوم فریادی از خنده زد. “آهان. شما به اون رسیدید، درسته! خوب، میخوای چی دربارش بدونی؟”
“هر چیزی که بتونید بهم بگید، خانم.”
“نمیتونم چیز زیادی بهت بگم. خیلی وقت پیشه- آه، ۲۰ تا ۲۵ سال شاید، در شرق آفریقا. شوهر خواهرم با مردی به اسم مکنزی رفت توی کسب و کاری. اونها با هم برای تحقیق درباره معدن رفتن بیرون و مکنزی اونجا از تب مرد. رکس اومد خونه و گفت هیچ طلایی توی معدن نبود. فقط همینو میدونم.”
نیل گفت: “فکر میکنم شما کمی بیشتر از این میدونید، خانم.” “خوب، مکنزیها اصرار میکردن که رکس سر مکنزی رو کلاه گذاشته و احتمالاً هم گذاشته بود، ولی نتونستن چیزی رو اثبات کنن. خانم مکنزی اومد اینجا و گفت که رکس شوهرش رو به قتل رسونده. فکر کنم اون کمی دیوونه بود- در حقیقت، فکر کنم طولی نکشید که برای دیوانگی رفت بیمارستان.
اون با دو تا بچه جوون اومد اینجا که به نظر تا حد مرگ ترسیده بودن. اون گفت بچههاش رو بزرگ میکنه تا انتقام بگیرن. دیوانگی؛ همش همین. خوب، این تمام چیزیه که میتونم بهتون بگم. و معدن توکاهای سیاه تنها چیز بدی نبود که رکس در دوران زندگیش انجام داده بود. اگه دنبالشون بگردید، چیزهای زیادی پیدا میکنید.”
“نمیدونید چه اتفاقی برای خانوادهی مکنزی افتاد، خانم؟”
خانم رامسباتوم گفت: “هیچ فکری در این باره ندارم. و فکر نمیکنم رکس واقعاً مکنزی رو به قتل رسونده باشه ولی ممکنه اونجا ولش کرده باشه تا بمیره. اگه این کارو کرده باشه، پس تقاصش رو پس داد. حالا باید برید، نمیتونم چیز بیشتری بهتون بگم.”
بازرس نیل گفت: “بابت چیزهایی که بهم گفتید، ازتون ممنونم.”
خانم رامسباتوم از پشت سرش صداش زد: “اون زنه مارپل رو پس بفرست. اون میدونه چطور به شکل مناسبی ترتیب چیزها رو بده.”
بازرس نیل دو تا تماس تلفنی برقرار کرد، اولی به وکیل ادل فورتسکیو، آنسل و وورال و دومی به هتل گلف، بعد به گروهبان هی گفت: “باید به دفتر وکلا برم- بعد از اون، اگه چیزی ضروری پیش اومد، میتونی منو تو هتل گلف پیدا کنی.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIFTEEN
Jennifer Fortescue was in her own sitting room upstairs, writing letters.
‘I’m afraid,’ Neele said comfortingly, ‘we have to ask people questions again and again, and so much depends on the exact timing of events. You came down to tea late, I understand? In fact, Miss Dove came up to get you.’
‘Yes, she did. I had no idea it was so late. I had been writing letters.’
‘I see,’ he said. ‘I thought you had been out for a walk.’
‘Did she say so? Yes - I believe you’re right. I felt I needed some fresh air and I went out and - er - went for a walk. Only round the garden.’
‘I see. You didn’t meet anyone?’
‘Meet anyone? I saw the gardener in the distance, that’s all.’ She was looking at him suspiciously.
‘Then you came in, and you were just taking your coat off when Miss Dove came to tell you that tea was ready?’
‘Yes. Yes, and so I came down. We had tea. Then Lance went up to see Aunt Effie and I came up to finish my letters. I left Elaine with Adele.’
Neele nodded. ‘Yes. Miss Elaine seems to have been with Mrs Adele Fortescue for five or ten minutes after you left. Your husband hadn’t come home yet?’
‘Oh no. Percival didn’t get home until about half-past six or seven.’
‘I see,’ said Inspector Neele. ‘I asked your husband if Mrs Fortescue had made a will before she died. He said he thought not. I suppose you don’t happen to have any idea?’
‘Oh, yes,’ she said, to his surprise. ‘Adele made a will about a month ago. I saw her coming out of the solicitor’s office, Ansell and Worrall’s, in the High Street. And I said to her, “Whatever have you been doing there?”
And she laughed and said, “I’ve been making my will. Everyone ought to make a will.” She hadn’t wanted to go to the family solicitor in London, Mr Billingsley. “No,” she said, “my will’s my own business, Jennifer, and nobody’s going to know about it.”
“Well,” I said, “I won’t tell anybody.” And I didn’t tell anyone, not even Percival.’
Well, thank you very much, Mrs Fortescue, for being so helpful to me,’ said Inspector Neele. ‘There’s one other thing, Mrs Fortescue. Do you know anything about blackbirds?’
Jennifer Fortescue looked shocked. ‘Blackbirds, Inspector? What kind of blackbirds?’
‘Just blackbirds. Alive or dead or even, shall we say, in a nursery rhyme?’
She said slowly, ‘I suppose you mean the ones last summer in the pie. All very silly.’
‘There were some left on the library table, too, weren’t there?’
‘It was all a very silly joke. Mr Fortescue, my father-in-law, was very much annoyed by it. He asked us if there were any strangers about the place.’
‘Strangers? Did he seem afraid in any way?’
‘Yes. Yes, he did.’
Percival Fortescue was in London, but Inspector Neele found his brother Lance sitting with his wife Pat in the library.
‘Do you know anything about blackbirds, Mr Fortescue?’
‘Blackbirds?’ Lance looked amused. ‘Do you mean real birds?’ Inspector Neele said with a sudden, sweet smile, ‘I’m not sure what I mean, Mr Fortescue. It’s just that blackbirds have been mentioned.’
‘Good Lord. Not the old Blackbird Mine, I suppose?’
‘The Blackbird Mine? What was that?’
Lance frowned. ‘I just have an idea about some unpleasant business in my papa’s past, on the west coast of Africa. Aunt Effie once mentioned it when she was having an argument with him, but I can’t remember much about it.’
‘I’ll go and ask her about it,’ said Inspector Neele, adding, ‘She’s rather a frightening old lady.’
Lance laughed. ‘Yes. But she may be helpful to you, Inspector. I went up to see her, you know, soon after I got back here. And she was talking about Gladys, the maid who got killed. Not that we knew she was dead then, of course. But Aunt Effie was saying she was quite sure that Gladys knew something that she hadn’t told the police.’
‘That seems fairly certain,’ said Inspector Neele. ‘She’ll never tell it now, poor girl.’
To his surprise, when he went up to see Miss Ramsbottom, he found Miss Marple with her, discussing foreign missions.
‘I’ll go away, Inspector.’ Miss Marple rose to her feet.
‘No need, Madam,’ said Inspector Neele.
‘I’ve asked Miss Marple to come and stay,’ said Miss Ramsbottom. ‘There is no sense in her spending her money in that Golf Hotel. It’s a wicked place. Drinking and card playing all the evening. She had better come and stay in a respectable household. There’s a room next door to mine.’
‘It’s very kind of you,’ said Miss Marple gratefully. ‘I’ll go and cancel my booking.’ She left the room and Miss Ramsbottom said sharply to the Inspector, ‘Well, and what do you want?’
‘I wondered if you could tell me anything about the Blackbird Mine, Madam.’
Miss Ramsbottom gave a shout of laughter. ‘Ha. You’ve got on to that, have you! Well, what do you want to know about it?’
‘Anything you can tell me, Madam.’
‘I can’t tell you much. It’s a long time ago now - oh, twenty to twenty-five years maybe, in East Africa. My brother-in-law went into business with a man called MacKenzie. They went out there to investigate the mine together and MacKenzie died of fever. Rex came home and said there was no gold in the mine. That’s all I know.’
‘I think you know a little more than that, Madam,’ said Neele. ‘Well, the MacKenzies insisted that Rex had cheated MacKenzie and he probably had, but they couldn’t prove anything. Mrs MacKenzie came here and said Rex had murdered her husband. I think she was a bit mad - in fact, I believe she went into a hospital for the insane not long after.
She came here with a couple of young children who looked scared to death. She said she would bring up her children to get revenge. Madness, all of it. Well, that’s all I can tell you. And the Blackbird Mine wasn’t the only bad thing that Rex did in his lifetime. You’ll find a good many more if you look for them.’
‘You don’t know what happened to the MacKenzie family, Madam?’
‘No idea,’ said Miss Ramsbottom. ‘And I don’t think Rex would have actually murdered MacKenzie, but he might have left him to die. If he did, then he’s been paid back. You should go away now, I can’t tell you any more.’
‘Thank you very much for what you have told me,’ said Inspector Neele.
‘Send that Marple woman back,’ Miss Ramsbottom called after him. ‘She knows how to organize things properly.’
Inspector Neele made a couple of telephone calls, the first to Adele Fortescue’s lawyers, Ansell and Worrall and the second to the Golf Hotel, then he told Sergeant Hay, ‘I have to visit a solicitor’s office - after that, you can find me at the Golf Hotel if anything urgent happens.’