سرفصل های مهم
فصل 16
توضیح مختصر
بازرس نیل میفهمه که ادل فورتسکیو تمام اموالش رو برای ویویان دوبیوس به جا گذاشته. و در هتل با ویویان دوبیوس و جرالد رایت حرف میزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
آقای آنسل مشتاق کمک کردن به پلیس به هر شکل ممکن بود. اون گفت، بله، برای خانم فورتسکیوی مرحوم وصیتنامه درست کرده بود. قبل از اون برای خانم فورتسکیو یا هیچ یک از اعضای خانوادهی فورتسکیو کار قانونی نکرده بود. آقای آنسل گفت: “طبیعتاً، اون نمیخواست به شرکت وکلای شوهرش بره.”
واقعیت ساده بود. ادل فورتسکیو یک وصیتنامه نوشته بود و هر چیزی که داشت رو به ویویان دوبیوس به جا گذاشته بود.
آقای آنسل گفت: “ولی فهمیدم که در حقیقت چیز زیادی بعد از اون به جا نمیمونه.”
بازرس نیل با سر تصدیق کرد. زمانی که ادل فورتسکیو وصیتنامهاش رو درست کرده بود، حقیقت داشت. ولی از اون موقع رکس فورتسکیو مرده بود، و ادل فورتسکیو 100000 پوند به ارث برده بود و حالا به ویویان ادوارد دوبیوس تعلق داشت.
در هتل گلف، بازرس نیل، ویویان دویوس رو که مضطربانه منتظرش بود، پیدا کرد.
“بازرس نیل، امیدوارم بفهمید که برای من ممکن نیست که مجبور بشم بمونم. من واقعاً کارهای مهمی دارم.”
بازرس نیل به شکلی دوستانه گفت: “من نمیدونستم شما کار دارید. حتماً مرگ خانم فورتسکیو شوک وحشتناکی براتون بوده. شما دوستای خوبی بودید، نبودید؟”
“بله، تمام ماجرا وحشتناکه.”
“در واقع فکر کنم شما در بعد از ظهر روز مرگش بهش زنگ زدید؟ تقریباً ساعت چهار. آقای دوبیوس، به خاطر میارید مکالمهتون دربارهی چی بود؟”
“فکر میکنم ازش پرسیدم حالش چطوره و خبرهای بیشتری از مرگ شوهرش هست یا نه- کم و بیش سؤال و جواب معمولی.”
بازرس نیل گفت: “متوجهم. و بعد شما رفتید بیرون برای قدم زدن؟”
“اممم- قدم زدن نه، رفتم و گلف بازی کردم.”
“من فکر نمیکنم، آقای دوبیوس. دربان اینجا شما رو دیده که به طرف پایین جاده به خونهی درخت سرخدار میرفتید.”
چشمهای دوبیوس به چشمهای بازرس نگاه کردن و بعد دوباره مضطربانه به جای دیگه حرکت کردن. “متأسفانه نمیتونم به خاطر بیارم، بازرس.”
“شاید شما در واقع به دیدن خانم فورتسکیو رفتید؟”
دوبیوس به تندی گفت: “نه. نه. من اصلاً نزدیک خونه نرفتم.”
“پس کجا رفتید؟”
“آه، تا پایین جاده تا میخونه. سه پنگوئن، و بعد برگشتم و اومدم نزدیکی زمین گلف.” بازرس سرش رو تکون داد. اون با دلپذیری گفت: “میدونید، آقای دوبیوس، فکر میکنم ما مجبوریم از شما اظهارنامه بخوایم و شاید شما باید یک وکیل داشته باشید.”
رنگ از صورت دوبیوس پرید. “شما منو تهدید میکنید! بهتون میگم، من به هیچ وجه هیچ ربطی به این قضیه ندارم! هیچی!”
“یالا، آقای دوبیوس، شما اون روز تقریباً ساعت چهار و نیم، در خونهی درخت سرخدار بودید. یه نفر شما رو دیده. شما از در بغل نرفتید تو و بعد به طبقه بالا به اتاق نشیمن خانم فورتسکیو؟ شما دنبال چیزی در میز اونجا میگشتید؟”
دوبیوس گفت: “نامهها دست شماست، فکر کنم. ولی معنیشون اون چیزی نیست که شما فکر میکنید.”
“شما انکار نمیکنید که با خانم فورتسکیو دوستای خیلی صمیمی بودید، میکنید؟”
“نه- ولی فکر نکنید که ما- که اون- هیچ وقت به کشتن رکس فورتسکیو فکر کرده باشه. من از اون مردها نیستم!”
“ولی شاید اون از اون زنها بود؟”
“مزخرف! اون هم به قتل نرسیده؟ بنابراین همون شخصی که اونو کشته، شوهرش رو هم نکشته؟”
“احتمالاً. ولی امکان این هم وجود داره که خانم فورتسکیو شوهرش رو کشته باشه، و بعد از مرگ شوهرش، اون برای کس دیگهای خطرناک شده باشه. شخصی که شاید بهش در کاری که کرده کمک نکرده، ولی حداقل تشویقش کرده و انگیزهاش رو مهیا کرده. احتمالاً برای اون شخص خطرناک بوده.”
دوبیوس مضطربانه گفت: “شما نمیتونید پروندهای علیه من درست کنید. شما نمیتونید.”
“اون تمام پولش رو برای شما به جا گذاشته.”
“من پول رو نمیخوام!”
بازرس نیل گفت: “البته، زیاد نیست.”
“ولی من فکر میکردم شوهرش…”. اون یهو ساکت شد.
بازرس نیل بدون صمیمیتی در صداش گفت: “آقای دوبیوس، میدونستید؟ خیلی جالبه. به این فکر میکنم که شما دقیقاً میدونستید تو وصیتنامه رکس فورتسکیو چی نوشته.”
دیدار دوم بازرس در هتل گلف، با آقای جرالد رایت بود، یک مدیر خیلی جوون، و کمی در ظاهر به ویویان دوبیوس شبیه بود.
پرسید: “بازرس نیل، چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟”
“آقای رایت، فکر کردم ممکنه شما بتونید با دادن کمی اطلاعات در ارتباط با وقایع اخیر خونهی سرخدار بهمون کمک کنید.”
“من هیچی نمیدونم. در واقع وقتی آقای فورتسکیو کشته شد، من در جزیرهی من بودم.”
“آقای رایت، شما کمی بعدش رسیدید اینجا. فکر کنم یک تلگراف داشتید، از خانم الانی فورتسکیو. و فهمیدم که میخواید ازدواج کنید؟”
“کاملاً درسته، بازرس نیل.”
“فهمیدم که آقای فورتسکیو اجازه نداد و بهتون گفت که اگه دخترش بر خلاف میلش ازدواج کنه، هیچ پولی برای زندگی بهش نمیده. بعد شما نامزدی رو به هم زدید.”
جرالد رایت لبخند زد. “کاملاً درست نیست، بازرس نیل. در واقع رکس فورتسکیو از طبقهی سرمایهدار بود و اعتقادات سیاسی من بهم اجازه نمیداد با پولش زندگی کنم.”
“ولی شما مخالفتی با ازدواج با زنی که 50000 پوند به ارث برده، ندارید؟”
جرالد رایت یک لبخند راضی زد. “نه به هیچ عنوان، بازرس. پول برای کمک برای آدمای دیگه استفاده خواهد شد.”
“آقای رایت، خانم ادل فورتسکیو در نتیجه مسمومیت سیانید در بعد از ظهر پنجم نوامبر مرد. از اونجایی که شما در اون بعد از ظهر در محلهی خونهی درخت سرخدار بودید، فکر کردم شاید چیزی دیده یا شنیده باشید که به تحقیقات ما کمک بکنه.”
“و چرا شما فکر میکنید من در محلهی خونهی درخت سرخدار بودم؟”
“شما ساعت چهار و ربع هتل رو ترک کردید. بعد از اینکه از هتل خارج شدید، شما از جاده به طرف خونهی درخت سرخدار رفتید. طبیعیه که فکر کنم شما داشتید اونجا میرفتید.”
“من از قبل ساعت شش با الانی در هتل قرار ملاقات داشتم. رفتم قدم بزنم و درست قبل از شش به هتل برگشتم. الانی، کاملاً طبیعی به سر قرار نیومد.”
“کسی شما رو در قدم زدن دید، آقای رایت؟”
“نه کسی که من بشناسم.”
“بنابراین من فقط حرف شما رو دارم که جایی که میگید بودید؟”
جرالد رایت به شکل مدیرانه به لبخند زدن ادامه داد “برای هر دوی ما خیلی ناراحتکننده است، بازر- ولی همینه که هست.”
نیل به آرومی گفت: “پس اگه کسی بگه که از پنجره نگاه کرده و شما رو در باغچه خونه درخت سرخدار در ساعت تقریباً ۴ و ۳۵ دقیقه دیده…”. اون مکث کرد و جملهاش رو ناتموم گذاشت.
جرالد رایت سرش رو تکون داد. “اون موقع هوا داشت تاریک میشد. فکر کنم سخت بود که کسی مطمئن باشه.”
“آقای ویویان دوبیوس که اون هم اینجا میمونه رو میشناسید؟”
“دوبیوس؟ اون مرد قد بلند و تیره هست که کراواتهای رنگ روشن میزنه؟”
“بله. اون هم اون روز بعد از ظهر برای قدم زدن بیرون بود. شما اتفاقی اون رو تو راه ندیدید؟”
“نه. نه. نمیتونم بگم دیدم.” برای اولین بار، جرالد رایت به نظر کمی نگران رسید.
بازرس نیل متفکرانه گفت: “برای قدم زدن بعد از ظهر خیلی خوبی نبود، مخصوصاً بعد از تاریکی. عجیبه که چقدر همه خودشون رو پر از انرژی حس میکردن.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIXTEEN
Mr Ansell was anxious to help the police in every way possible. Yes, he said, he had made a will for the late Mrs Adele Fortescue. He had not done any legal business before that for Mrs Fortescue or for any of the Fortescue family. ‘Naturally,’ said Mr Ansell, ‘she didn’t want to go to her husband’s firm of lawyers.’
The facts were simple. Adele Fortescue had made a will leaving everything she possessed to Vivian Dubois.
‘But I understood,’ said Mr Ansell, ‘that she didn’t actually have much to leave.’
Inspector Neele nodded. At the time Adele Fortescue made her will that was true. But since then Rex Fortescue had died, and Adele Fortescue had inherited 100,000 pounds and that now belonged to Vivian Edward Dubois.
At the Golf Hotel, Inspector Neele found Vivian Dubois nervously waiting for him.
‘I do hope you realize, Inspector Neele, that it is very inconvenient for me to have to stay on. I really have important business.’
‘I didn’t know you were in business, Mr Dubois,’ said Inspector Neele in a friendly way. ‘Mrs Fortescue’s death must have been a terrible shock to you. You were great friends, were you not?’
‘Yes, the whole thing is terrible.’
‘You actually telephoned her, I believe, on the afternoon of her death? About four o’clock. Do you remember what your conversation was about, Mr Dubois?’
‘I think I asked her how she was feeling and if there was any further news about her husband’s death - a more or less ordinary inquiry.’
‘I see,’ said Inspector Neele. ‘And then you went out for a walk?’
‘Er - not a walk, I went and played golf.’
‘I think not, Mr Dubois. The doorman here saw you walking down the road towards Yewtree Lodge.’
Dubois’s eyes met his, then moved away again nervously. ‘I’m afraid I can’t remember, Inspector.’
‘Perhaps you actually went to visit Mrs Fortescue?’
Dubois said sharply, ‘No. No. I never went near the house.’
‘Where did you go, then?’
‘Oh, I– down the road as far as the pub. The Three Pigeons, and then I turned around and came back by the golf course.’ The Inspector shook his head. ‘You know, Mr Dubois,’ he said pleasantly, ‘I think we’ll have to ask you for a statement and perhaps you should have a solicitor present.’
The colour left Dubois’ face. ‘You’re threatening me! I had nothing to do with it at all, I tell you! Nothing!’
‘Come now, Mr Dubois, you were at Yewtree Lodge about half-past four on that day. Somebody saw you. Didn’t you go in by the side door and up the stairs to Mrs Fortescue’s sitting room? You were looking for something in the desk there?’
‘You’ve got the letters, I suppose,’ said Dubois. ‘But they don’t mean what you think they mean.’
‘You’re not denying are you, that you were a very close friend of Mrs Fortescue’s?’
‘No - but don’t think that we - that she - ever thought of killing Rex Fortescue. I’m not that kind of man!’
‘But perhaps she was that kind of woman?’
‘Nonsense! Wasn’t she killed, too? So didn’t the same person who killed her husband kill her?’
‘Possibly. But it’s also possible that Mrs Fortescue murdered her husband, and that after his death she became a danger to someone else. Someone who had, perhaps, not helped her with what she had done but who had at least encouraged her and provided the motive. She might be a danger to that person.’
Dubois said nervously, ‘You can’t build up a case against me. You can’t.’
‘She left all her money to you.’
‘I don’t want the money!’
‘Of course, it isn’t very much,’ said Inspector Neele.
‘But I thought her husband.’ He stopped dead.
‘Did you, Mr Dubois’ said Inspector Neele, and there was no friendliness now in his voice. ‘That’s very interesting. I wondered if you knew exactly what Rex Fortescue’s will said.’
Inspector Neele’s second interview at the hotel was with Mr Gerald Wright, a very superior young man, not unlike Vivian Dubois in appearance.
‘What can I do for you, Inspector Neele’ he asked.
‘I thought you might be able to help us with a little information, Mr Wright, in connection with the recent events at Yewtree Lodge.’
‘I know nothing. I was actually in the Isle of Man when Mr Rex Fortescue was killed.’
‘You arrived here very shortly afterwards, Mr Wright. You had a telegram, I believe, from Miss Elaine Fortescue. And you are, I understand, to be married?’
‘Quite right, Inspector Neele.’
‘I understand that Mr Fortescue refused to give his permission and told you that if his daughter married against his wishes, he would not give her any money to live on. You then broke off the engagement.’
Gerald Wright smiled. ‘Not exactly true, Inspector Neele. Actually, Rex Fortescue was a capitalist and my political beliefs would not let me live off his money.’
‘But you have no objection to marrying a woman who has just inherited 50,000 pounds?’
Gerald Wright gave a satisfied smile. ‘Not at all, Inspector Neele. The money will be used to help other people.’
‘Mr Wright, Mrs Adele Fortescue died as a result of cyanide poisoning on the afternoon of November 5th. As you were in the neighbourhood of Yewtree Lodge on that afternoon, I thought you might have seen or heard something that might help our investigations.’
‘And why do you believe that I was in the neighbourhood of Yewtree Lodge?’
‘You left this hotel at a quarter-past four. After you left the hotel you walked down the road towards Yewtree Lodge. It seems natural to believe that you were going there.’
‘I already had an arrangement to meet Elaine at the hotel at six. I went for a walk and returned to the hotel just before six o’clock. Elaine, quite naturally, did not keep her appointment.’
‘Did anybody see you on this walk, Mr Wright?’
‘No one I knew.’
‘So I’ve only got your word that you were where you say you were?’
Gerald Wright continued to smile in a superior way, ‘Very sad for us both, Inspector, but there it is.’
Inspector Neele said softly, ‘Then if someone said they looked out of a window and saw you in the garden of Yewtree Lodge at about four thirty-five.’ He paused and left the sentence unfinished.
Gerald Wright shook his head. ‘It was getting dark by then. I think it would be difficult for anyone to be sure.’
‘Do you know Mr Vivian Dubois, who is also staying here?’
‘Dubois? Is that the tall, dark man who wears very brightly coloured ties?’
‘Yes. He also was out for a walk that afternoon. You did not notice him in the road by any chance?’
‘No. No. I can’t say I did.’ Gerald Wright looked for the first time slightly worried.
Inspector Neele said thoughtfully, ‘It wasn’t really a very nice afternoon for walking, especially after dark. It’s strange how full of energy everyone seems to have felt.’