سرفصل های مهم
فصل 18
توضیح مختصر
پرسیوال میخواد لانس رو قانع کنه که از شرکت بیرون بره ولی لانس میخواد تو شرکت بمونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هجدهم
در اتاق نشیمن خونهی درخت سرخدار، تمام خانوادهی فورتسکیو با هم بودن.
پرسیوال گفت: “من فکر میکنم باید در مورد برنامهی آتی گفتگو کنیم. لانس، فکر میکنم شما دوباره به کنیا، کانادا برمیگردین یا از کوه اورست بالا میرید یا یه چیز نسبتاً هیجانانگیز؟”
لانس لبخند زد. “حالا، چی باعث شد اینطور فکر کنی؟ من با تو وارد شرکت میشم. من هم در شرکت سهامی دارم که پدر سالها قبل بهم داده بود و این به من این حق رو میده که درگیر شم، نمیده؟”
پرسیوال اخم کرد. “میدونی که اوضاع خیلی خرابه. اگه الانی اصرار کنه که سهمش رو میخواد، فقط قادر خواهیم بود سهم اونو بدیم. بنابراین جدی هستی، لانس؟”
“کاملاً جدی هستم.”
پرسیوال گفت: “فایدهای نداره! خیلی زود خسته میشی.”
“چرا انقدر عصبانی هستی، برادر عزیز؟ انتظار اینو نمیکشی که من هم در مشکلاتت سهمی داشته باشم؟”
پرسیوال جواب داد: “تو کمترین نظری نداری که اوضاع همه چیز چقدر داغونه. در شش ماه اخیر- نه، در یک سال اخیر پدر خودش نبود. اون سهام خوب رو فروخت و چند تا سرمایهگذاری خیلی عجیب خرید.”
لانس گفت: “پس در حقیقت برای خانواده خیلی خوب شده که در چاییش تاکسین بود.”
“این نحوهی بیان خیلی زشتش هست، ولی تنها چیزی بود که ما رو از ورشکستگی نجات داد. ما باید مدتی خیلی دقت کنیم.”
لانس سرش رو تکون داد. “باهات موافق نیستم. ما باید چند تا ریسک کنیم، دنبال چیز بزرگ بریم.”
پرسیوال با عصبانیت بالا و پایین قدم میزد. “اینطوری نمیشه، لانس. روش کار ما کاملاً با هم فرق داره. تنها کار معقول پایان دادن شراکته.”
“تو میخوای سهم من رو بخری و من رو بندازی بیرون- فکرت اینه؟”
پرسیوال گفت: “خوب منظور من پول نقد نبود. ما میتونیم همه چیز رو تقسیم کنیم.”
“و فکر کنم این طور که بهترین تیکهها رو تو نگه میداری و من سرمایهگذاریهای دیوانهواری که پدر اخیراً خریده رو؟”
پرسیوال گفت: “به نظر میرسه اونا چیزایی هستن که تو ترجیح میدی.”
لانس پوزخند زد. “یه جورایی حق با توئه، پسر پیر. ولی من پت رو دارم که باید بهش فکر کنم.”
پت دهنش رو باز کرد و بعد بست. هر بازیای که لانس میکرد، بهتر بود اون درگیرش نشه.
“پس برنامه داری چی به من بدی؟” لانس با خنده گفت. “معدنهای الماسی که هیچ الماسی ندارن، زمینهای نفتی که هیچ نفتی ازشون پیدا نشده؟ تو فکر میکنی من اونقدری که به نظر میرسم احمقم؟”
پرسیوال گفت: “البته بعضی از چیزهایی که پدر خریده، مشخص شده که بیارزش هستن، ولی بعضی از اونها ممکنه مشخص بشه که خیلی ارزشمندن.”
لانس پوزخند زد. “تو میخوای معدن توکای سیاه قدیمی رو هم به من پیشنهاد بدی؟ به هر حال، بازرس درباره این معدن توکای سیاه ازت سؤال کرد؟”
پرسیوال اخم کرد. “بله، پرسید. نتونستم چیز زیادی بهش بگم. من و تو اون موقع بچه بودیم. فقط به خاطر میارم که پدر رفت بیرون و برگشت و گفت تمام ماجرا بیفایده بود.”
“چی بود- معدن طلا؟”
“فکر کنم. پدر خیلی مطمئن اومد که هیچ طلایی اونجا نیست.”
“کی اونو درگیر این کار کرده بود؟ یه مرد به اسم مکنزی، درسته؟ و مکنزی اونجا مرد. به نظر میرسه به یاد میارم. خانم مکنزی بود، درسته؟ اومد اینجا و پدر رو متهم به قتل شوهرش کرد.”
پرسیوال گفت: “واقعاً؟ نمیتونم همچین چیزی به خاطر بیارم.”
لانس گفت: “ولی من به خاطر میارم. توکای سیاه کجا بود؟ آفریقای غربی، درسته؟”
“بله، فکر کنم.”
لانس گفت: “باید مدارک مربوط به اون رو پیدا کنم، وقتی بیام دفتر.”
پرسیوال گفت: “میتونی کاملاً مطمئن باشی که اگه پدر برگشت و گفت هیچ طلایی اونجا نیست، پس هیچ طلایی اونجا نبوده.”
لانس گفت: “احتمالاً در این مورد حق داری. خانم مکنزی بیچاره. به این فکر میکنم که چه بلایی سر اون و دو تا بچههاش که با خودش آورده بود، اومد. خنده داره- باید تا حالا بزرگ شده باشن.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHTEEN
In the drawing room at Yewtree Lodge, the whole Fortescue family was together.
‘I think we might discuss future plans,’ said Percival. ‘I suppose you’ll be off again back to Kenya - or Canada - or climbing Mount Everest or something fairly exciting, Lance?’
‘Now what makes you think that?’ Lance smiled. ‘I’m coming into the firm with you. I have got the share in it that Father gave me years ago and that gives me the right to be involved, doesn’t it?’
Percival frowned. ‘Things are in a very bad way, you know. We’ll only just be able to pay Elaine her share, if she insists on having it. So are you serious, Lance?’
‘Completely serious.’
‘It won’t work! You’ll soon get bored,’ Percival said.
‘Why are you so angry, dear brother? Don’t you look forward to having me sharing your problems?’
‘You haven’t the slightest idea of the mess everything’s in,’ replied Percival. ‘For the last six months - no, a year, Father was not himself. He sold good stock and bought some very strange investments.’
‘In fact,’ said Lance, ‘it’s just as well for the family that he had Taxine in his tea.’
‘That’s a very ugly way of putting it, but it’s about the only thing that saved us from bankruptcy. We shall have to be very careful for a while.’
Lance shook his head. ‘I don’t agree with you. We must take a few risks, go for something big.’
Percival walked up and down angrily. ‘It’s no good, Lance. Our ways of doing business are totally different. The only sensible thing is to end the partnership.’
‘You’re going to buy me out - is that the idea?’
‘Well, I didn’t mean in cash,’ said Percival. ‘We could - er - divide everything up.’
‘With you keeping the best bits and me getting the mad investments Father bought recently, I suppose?’
‘They seem to be what you prefer,’ said Percival.
Lance grinned. ‘You’re right in a way, old boy. But I’ve got Pat here to think of.’
Pat opened her mouth, then shut it again. Whatever game Lance was playing, it was best that she did not become involved.
‘So what are you planning to give me?’ said Lance, laughing. ‘Diamond mines that have no diamonds, the oil fields where no oil has been found? Do you think I’m quite as big a fool as I look?’
Percival said, ‘Of course, some of these things that Father bought have turned out to be worthless, but some of them may turn out to be very valuable.’
Lance grinned. ‘Are you going to offer me the old Blackbird Mine as well? By the way, has the Inspector been asking you about this Blackbird Mine?’
Percival frowned. ‘Yes, he did. I couldn’t tell him much. You and I were children at the time. I just remember that Father went out there and came back saying the whole thing was no good.’
‘What was it - a gold mine?’
‘I believe so. Father came back certain that there was no gold there.’
‘Who involved him in it? A man called MacKenzie, wasn’t it? And MacKenzie died out there. I seem to remember. Mrs MacKenzie, wasn’t it? She came here and accused Father of murdering her husband.’
‘Really’ said Percival. ‘I can’t remember anything like that.’
‘I do, though,’ said Lance. ‘Where was Blackbird? West Africa wasn’t it?’
‘Yes, I think so.’
‘I must find the paperwork on it sometime,’ said Lance, ‘when I’m at the office.’
‘You can be quite sure,’ said Percival, ‘that if Father came back saying there was no gold, there was no gold.’
‘You’re probably right there,’ said Lance. ‘Poor Mrs MacKenzie. I wonder what happened to her and to those two kids she brought along. Funny - they must be grown up by now.’