سرفصل های مهم
فصل 19
توضیح مختصر
بازرس نیل به دیدار زنِ مکنزی در آسایشگاه میره و اون میگه از بچههاش خواسته بوده فورتسکیو رو بکشن، ولی اونا این کارو نکردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نوزدهم
در آسایشگاه خصوصی پاینوود. بازرس نیل با یک خانم مو خاکستری روبرو شد. هلن مکنزی شصت و سه ساله بود، گرچه جوونتر نشون میداد. یه کتاب بزرگ دستش داشت و وقتی بازرس نیل باهاش صحبت میکرد، به کتاب نگاه میکرد.
دکتر کراسبی، مدیر آسایشگاه، بهش گفته بود: “اون بیمار داوطلب هست. بیشتر اوقات به عاقلی تو و منه. امروز یکی از روزهای خوبشه، بنابراین قادر خواهی بود یک گفتگوی کاملاً عادی باهاش داشته باشی.”
بازرس نیل حالا گفت: “شما خیلی لطف کردید که من رو دیدید، خانوم. اسم من نیل هست. من درباره آقای رکس فورتسکیو که اخیراً مرده به دیدن شما اومدم. فکر میکنم شما این اسم رو میشناسید.” خانه مکنزی گفت: “نمیدونم درباره چی حرف میزنید.”
“خانم مکنزی فکر میکنم شما سالها قبل اون رو میشناختید.”
خانم مکنزی گفت: “نه در واقع. دیروز بود.”
بازرس نیل گفت: “متوجهم. من باور دارم که شما سالها قبل اون رو در خونهی درخت سرخدار دیدار کردید.”
خانم مکنزی گفت: “یک خونه که با پول تزیین شده، ولی بدون سلیقه.”
“اون با شوهر شما در ارتباط بوده، فکر میکنم بر سر یک معدن مشخص در آفریقا. معدن توکای سیاه؟”
“اونجا معدن شوهرم بود. اون اونجا رو پیدا کرد و پول میخواست تا طلا رو از اونجا در بیاره. اون رفت پیش رکس فورتسکیو.”
“و اونها با هم به آفریقا رفتن و شوهر شما از تب مرد.”
خانم مکنزی گفت: “من باید کتابم رو بخونم.”
“خانم مکنزی، شما فکر میکنید آقای فورتسکیو در قضیه معدن توکای سیاه، سر شوهرتون کلاه گذاشته؟”
خانم مکنزی بدون اینکه چشمهاش رو از کتاب بلند کنه، گفت: “شما چقدر احمقید.”
“بله، بله، شاید. ولی میدونید فهمیدن درباره چیزی که خیلی سال پیش تموم شده، کمی سخته.”
“کی گفته تموم شده؟ هیچکس نمیدونه شوهر من کجا مرده، یا چطور مرده، یا کجا دفن شده. تمام چیزی که همه میدونن، اونیه که رکس فورتسکیو گفته. و رکس فورتسکیو یک دروغگو بود!”
“یه نفر قبل از اینکه اون بمیره، تقریباً یک یا دو ماه قبل، روی میز رکس فورتسکیو توکاهای سیاه مرده گذاشته بود. شما هیچ فکری دارید که کی ممکنه این کارو کرده باشه؟”
“افکار کمکی به کسی نمیکنن. اونها باید عملی بشن. من اونها رو بزرگ کردم تا عمل کنن. دونالد و رابی. اونها نه و هفت ساله بودن و بی پدر موندن. من هر روز بهشون گفتم. مجبورشون کردم هر شب قول بدن.”
بازرس نیل به جلو خم شد. “مجبورشون کردید قول چی رو بدن؟”
“اینکه اون رو بکشن، البته.”
بازرس طوری صحبت کرد که انگار عاقلانهترین حرف توی دنیا بود. “کشتنش؟”
“دونالد برای جنگ به فرانسه رفت. اونها برام تلگراف فرستادن که میگفت اون در عمل جنگی کشته شده. عمل، میبینید، در عمل اشتباه.”
“از شنیدنش متأسفم، خانم. دخترتون چی؟”
“میخوای بدونی من با رابی چی کار کردم؟ اینجا، به کتاب نگاه کن.”
اون موقع بود که دید چیزی که اون روی زانوش نگه داشته بود، یک کتاب مقدس قدیمی خانوادگی بود، که با یک رسم از مد افتادهی ثبت هر تولد جدید، ادامه داشت. خانم مکنزی به دو تا اسم آخر اشاره کرد. دونالد مکنزی با تاریخ تولدش و رابی مکنزی با تاریخ تولد خودش. ولی یک خط کلفت روی اسم رابی مکنزی کشیده شده بود.
خانم مکنزی گفت: “میبینی؟ من اونو از کتاب دور انداختم. اون دیگه وجود نداره!”
“چرا، خانم؟”
“خانم مکنزی با ناقلایی بهش نگاه کرد. “اون کاری که من گفته بودم رو انجام نداد.”
“دخترتون حالا کجاست، خانم؟”
“شخصی به اسم رابی مکنزی دیگه وجود نداره.” خانم مکنزی از گفتن چیز بیشتری امتناع کرد و نیل یک گفتگوی کوتاه دیگه با دکتر کراسبی داشت.
پرسید: “هیچ قوم و خویشی به دیدنش اومده؟”
“فکر میکنم قبل از اینکه من اینجا باشم، یه دختر به دیدنش اومده، ولی دیدارش بیمار رو به قدری ناراحت کرده که اونها به دختر توصیه کردن دیگه نیاد. از اون موقع همه چیز از طریق وکلا تنظیم شده.”
بازرسی نیل از قبل این وکلا رو دیده بود. اونها قادر نبودن، یا گفتن که قادر نیستن چیزی بهش بگن. ترتیب یک سپرده برای خانم داده شده بود که اونها مدیریتش میکردن.
بازرس نیل وقتی به معاون کمیسر گزارش میداد، گفت: “بنابراین همینه که هست، آقا.” این دیوانهواره، ولی همش با هم جور در میاد. باید یک معنیای داشته باشه.”
معاون کمیسر با سرش تصدیق کرد. “توکاهای سیاه در پای، و معدنِ توکای سیاه، گندم سیاه در جیب مرد مرده، نون و عسل با چای ادل فورتسکیو، دختر که با جوراب ساق بلند خفه شده، و یک گیرهی لباس روی دماغش گذاشته شده. بله، تمامش دیوانهواره و قطعاً نمیشه ازش چشمپوشی کرد.”
بازرس نیل گفت: “نیم دقیقه، آقا.”
“چی شده؟”
نیل اخم کرده بود. “میدونی چیه، چیزی که همین الان گفتید. یه جایی اشکالی هست.” اون سرش رو تکون داد. “نه. نمیتونم موافقت کنم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINETEEN
At the Pinewood Private Sanatorium. Inspector Neele was facing a grey-haired lady. Helen MacKenzie was sixty-three, though she looked younger. She was holding a large book and was looking down at it as Inspector Neele talked to her.
‘She’s a voluntary patient,’ Dr Crosbie, the sanatorium’s director, had told him. ‘Most of the time she’s as sane as you or me. It’s one of her good days today, so you’ll be able to have a completely normal conversation with her.’
Inspector Neele said now, ‘It’s very kind of you to see me, Madam. My name is Neele. I’ve come to see you about a Mr Rex Fortescue, who has recently died. I expect you know the name.’ Mrs MacKenzie said, ‘I don’t know what you’re talking about.’
‘I think, Mrs MacKenzie, you knew him many years ago.’
‘Not really,’ said Mrs MacKenzie. ‘It was yesterday.’
‘I see,’ said Inspector Neele. ‘I believe that you paid him a visit many years ago at Yewtree Lodge.’
‘A house decorated with money, but no taste,’ said Mrs MacKenzie.
‘He had been connected with your husband, I believe, over a certain mine in Africa. The Blackbird Mine?’
‘It was my husband’s mine. He found it and wanted money to get the gold out. He went to Rex Fortescue.’
‘And they went out together to Africa, and your husband died of fever.’
‘I must read my book,’ said Mrs MacKenzie.
‘Do you think Mr Fortescue cheated your husband over the Blackbird Mine, Mrs MacKenzie?’
Without raising her eyes from the book, Mrs MacKenzie said, ‘How stupid you are.’
‘Yes, yes, perhaps. But you see, finding out about a thing that was over a long time ago is rather difficult.’
‘Who said it was over? Nobody knows where my husband died or how he died or where he was buried. All anyone knows is what Rex Fortescue said. And Rex Fortescue was a liar!’
‘Somebody put dead blackbirds on Rex Fortescue’s desk about a month or two before he died. Have you any idea who might have done that?’
‘Ideas aren’t any help to anyone. There has to be action. I brought them up to take action. Donald and Ruby. They were nine and seven and left without a father. I told them every day. I made them promise every night.’
Inspector Neele leant forward. ‘What did you make them promise?’
‘That they would kill him, of course.’
Inspector Neele spoke as though it was the most reasonable comment in the world. ‘Did they?’
‘Donald went to fight in France. They sent me a telegram saying that he had been killed in action. Action, you see, the wrong kind of action.’
‘I’m sorry to hear that, Madam. What about your daughter?’
‘Do you know what I’ve done to Ruby? Look here at the Book.’
He saw then that what she was holding in her lap was a very old family Bible in which the old-fashioned custom had been continued of entering each new birth. Mrs MacKenzie pointed to the two last names. Donald MacKenzie with the date of his birth, and Ruby MacKenzie with the date of hers. But a thick line was drawn through Ruby MacKenzie’s name.
‘You see’ said Mrs MacKenzie. ‘I crossed her out of the Book. She doesn’t exist anymore!’
‘Why, Madam?’
Mrs MacKenzie looked at him slyly. ‘She didn’t do as I said.’
‘Where is your daughter now, Madam?’
‘There isn’t such a person as Ruby MacKenzie any longer.’ Mrs MacKenzie refused to say more and Neele had another short interview with Dr Crosbie.
‘Do any of her relations come to see her’ he asked.
‘I believe a daughter did come to see her before my time here, but her visit upset the patient so much that they advised her not to come again. Since then everything has been arranged through solicitors.’
Inspector Neele had already been to see those solicitors. They were unable, or said they were unable, to tell him anything. A trust fund had been arranged for Mrs MacKenzie, which they managed.
‘So there we are, Sir,’ said Inspector Neele as he reported to the Assistant Commissioner. ‘It’s crazy, but it all fits together. It must mean something.’
The Assistant Commissioner nodded. ‘The blackbirds in the pie and the Blackbird Mine, rye in the dead man’s pocket, bread and honey with Adele Fortescue’s tea, that girl strangled with a stocking and a clothes peg put on her nose. Yes, crazy as it all is, it certainly can’t be ignored.’
‘Half a minute, Sir,’ said Inspector Neele.
‘What is it?’
Neele was frowning. ‘You know, what you’ve just said. It was wrong somewhere.’ He shook his head. ‘No. I can’t see it.’