سرفصل های مهم
فصل 25
توضیح مختصر
خانم مارپل نحوهی قتلها رو به بازرس نیل توضیح داد و گفت که لانس بوده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و پنجم
بازرس نیل حیرتزده گفت: “داری میگی که گلدیز مارتین عمداً رکس فورتسکیو رو به قتل رسونده؟”
خانم مارپل گفت: “نه، البته اون نمیخواست اونو به قتل برسونه ولی اون تاکسین رو تو مارمالاد ریخت. البته فکر نمیکرد سمّیه.”
“فکر میکرد چیه؟”
خانم مارپل گفت: “فکر میکنم فکر میکرده داروی صداقته. میدونی خیلی جالبه، چیزایی که این دخترها از روزنامهها میبرن و نگه میدارن، برای اینکه باور دارن اگه روایتی تو روزنامه است، پس باید حقیقت داشته باشه. و اگه اون تو روزنامهها خونده باشه، پس وقتی بهش گفته که داروی صداقته، گلدیز باور کرده.”
بازرس نیل گفت: “وقتی کی بهش گفت؟”
خانم مارپل گفت: “آلبرت اوانس. البته، اسم واقعیش این نیست. اون تابستون گذشته در اردوی تعطیلاتی باهاش آشنا شد، و حرفای شیرین بهش زد، و بوسیدش و احتمالاً بهش داستانهایی از اینکه رکس فورتسکیو سرش کلاه گذاشته و بی پولش کرده گفته. هدف این بوده که کاری کنن رکس فورتسکیو اعتراف به کاری که کرده کنه.
البته این رو نمیدونم، بازرس نیل، ولی ازش مطمئنم. اونو قانعش کرد که یک شغل اینجا گیر بیاره- این روزها با کمبود کارکن داخلی آسونه که هر جایی که میخوای کار گیر بیاری. بعد ترتیب یک قرار ملاقات رو با هم گذاشتن. به خاطر میاری که در کارت پستال آخری نوشته بود، قرار ملاقاتمون رو به یاد داشته باش.
اون روزی بود که قرار بود گلدیز دارویی رو که اون بهش داده بود رو روی مارمالار بریزه، تا آقای فورتسکیو در صبحانه بخوره، و اون همچنین گندم سیاه رو تو جیبش ریخت. نمیدونم در توضیح گندم سیاه چی بهش گفته، ولی گلدیز مارتین دختری بود که تقریباً همه چیز رو باور میکرد.”
بازرس نیل با صدای حیرت زده گفت: “لطفاً ادامه بدید.”
“احتمالاً ایده این بود که آلبرت اون روز در دفتر به دیدنش بره و تا اون موقع داروی صداقت اثر میکرد، و بنابراین آقای فورتسکیو به همه چیز اعتراف میکرد. میتونی احساسات دختر بیچاره رو وقتی شنید که آقای فورتسکیو مرده، تصور کنی.”
بازرس نیل اعتراض کرد: “ولی مطمئناً اون به یه نفر گفته بوده؟”
“اولین چیزی که وقتی ازش بازجویی کردید، گفت چی بود؟”
بازرس نیل گفت: “گفت من این کارو نکردم.”
خانم مارپل گفت: “دقیقاً. وقتی گلدیز برای من کار میکرد، اگه چیزی میشکست همیشه میگفت: “من این کارو نکردم، خانم مارپل. نمیدونم چطور این اتفاق افتاده.” فکر نمیکنی که یه زن دست پاچهی جوون که قصد کشتن کسی رو نداشته، اونو به قتل رسونده باشه، بهش اقرار کنه، فکر میکنی؟ اولین فکرش این بوده که همش رو انکار کنه.
بعد به شکل سراسیمه سعی کرد ترتیب همه چیز رو بده. شاید آلبرت نمیدونسته داروی صداقت چقدر قویه. اون به فکر بهانهای براش بوده. اون امیدوار بوده که باهاش ارتباط برقرار کنه، که اون هم برقرار کرد. تلفنی. اون روز تماسهای تلفنی غیر قابل توضیحی وجود داشت.
آدما زنگ میزدن و وقتی کرامپ و خانم کرامپ جواب میدادن، هیچ کس حرف نمیزد، اونا هم گوشی رو قطع میکردن. میدونی، این کاری بود که اون میکرد. زنگ زد و تا وقتی گلدیز جواب بده منتظر موند، و بعد باهاش قرار گذاشت تا اونو ببینه.”
“منظورت اینه که روزی که مرد باهاش قرار داشت که ببینتش.”
خانم مارپل بلافاصله با سرش تصدیق کرد. “بله. دختر بهترین جورابهای ساق بلند نایلونیش و کفشهای خوبش رو پوشیده بود. فقط گلدیز باهاش بیرون نمیرفت. اون به خونهی درخت سرخدار میرفت. به همین خاطر بود که خیلی هیجانزده بود و چایی رو دیر برد. بعد، وقتی سینی دوم رو به راهرو آورد، در طول راهرو به در کناری نگاه کرد و اونجا دیدش که بهش دست تکون میداد. سینی رو گذاشت و رفت بیرون تا اونو ببینه.”
نیل گفت: “و بعد خفهاش کرد.”
“نمیتونست ریسک حرف زدنش رو قبول کنه. دختر بیچاره احمق باید میمرد. و بعد گیرهی لباس رو روی دماغش گذاشت!” عصبانیت زیادی تو صدای پیرزن بود. “تا کاری کنه با شعر جور در بیاد. گندم سیاه، توکاهای سیاه، خزانهداری، نون و عسل، و گیرهی لباس- نزدیکترین چیز به پرندهی کوچیک که دماغش رو گاز بگیره…”
نیل به آرومی گفت: “و فکر کنم در آخر همه اینها به برادمور بره و ما نتونیم دارش بزنیم برای اینکه دیوونه است!”
خانم مارپل گفت: “فکر میکنم خیلی خوب هم دارش میزنید. بازرس، اون دیوونه نیست!”
بازرس نیل سنگین بهش نگاه کرد. “حالا خانم مارپل، اینجا رو ببین، شما میگید یک مرد مسئول این جرایمه. میگی یه مرد که به خودش آلبرت اوانس میگه، کسی بود که برای کار معدن توکای سیاه انتقام میخواست. شما میگید که پسر خانم مکنزی در فرانسه نمرده. که اون مسئول تمام اینهاست؟”
گفت: “آه، نه! کار توکای سیاه تماماً ساختگیه. توسط کسی که چیزی دربارهی توکاهای سیاهِ روی میز و توی پای شنیده استفاده شده، همش همین. توکاهای سیاه به قدر کافی واقعی بود. توسط کسی که از این ماجرای قدیمی خبر داشت، میخواست انتقامش رو بگیره، اونجا گذاشته شده بود. ولی فقط انتقام تلاش برای ترسوندن آقای فورتسکیو بود. باور ندارم بچهها واقعاً برای انتقام گیری بزرگ شده باشن.
ولی یه نفر که سر پدرش کلاه گذاشته شده بود و شاید رها شده بود که بمیره، ممکنه خواسته باشه روی شخصی که قرار بوده این کارو بکنه حقه در بیاره. فکر میکنم این اتفاقیه که افتاده. و قاتل ازش استفاده کرده.”
بازرس نیل گفت: “قاتل. کی بود؟”
“اون عاقله، زیرک و باهوش، و کاملاً بی اخلاق. و البته برای پول این کارو کرده.”
بازرس نیل تقریباً التماس کرد: “پرسیوال فورتسکیو” ولی وقتی میگفت میدونست که اشتباه میکنه.
خانم مارپل گفت: “آه، نه. پرسیوال نه. لانس.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY FIVE
‘Are you saying,’ Inspector Neele said, astonished, ‘that Gladys Martin deliberately murdered Rex Fortescue?’
‘No, of course she didn’t mean to murder him,’ said Miss Marple, ‘but she put the Taxine in the marmalade. She didn’t think it was poison, of course.’
‘What did she think it was?’
‘I believe she thought it was a truth drug,’ said Miss Marple. ‘It’s very interesting, you know, the things these girls cut out of papers and keep, because they believe that if a story is in a newspaper, then it must be true. And if she had it read in the papers, then Gladys would have believed it when he told her that it was a truth drug.’
‘When who told her’ said Inspector Neele.
‘Albert Evans,’ said Miss Marple. ‘That’s not his real name, of course. He met her last summer at a holiday camp, and he said sweet things to her, kissed her, and probably told her some story of being cheated out of money by Rex Fortescue. The point was that Rex Fortescue had to be made to confess what he had done.
I don’t know this, of course, Inspector Neele, but I’m quite sure about it. He persuaded her to take a job here - it’s really very easy nowadays with the shortage of domestic staff, to get a job where you want one. They then arranged a date together. You remember on that last postcard he said, Remember our date.
That was to be the day Gladys would put the drug that he gave her into the top of the marmalade, so that Mr Fortescue would eat it at breakfast, and she would also put the rye in his pocket. I don’t know what story he told her to explain the rye, but Gladys Martin was a girl who would believe almost anything.’
‘Please continue,’ said Inspector Neele in an amazed voice.
‘The idea probably was that Albert was going to visit him at the office that day, and that by that time the truth drug would have worked, and so Mr Fortescue would confess everything. You can imagine the poor girl’s feelings when she heard that Mr Fortescue was dead.’
‘But, surely,’ Inspector Neele objected, ‘she would have told someone?’
‘What was the first thing she said to you when you questioned her?’
‘She said, “I didn’t do it”,’ Inspector Neele said.
‘Exactly,’ said Miss Marple. ‘When she worked for me, Gladys would always say if she broke anything, “I didn’t do it, Miss Marple. I can’t think how it happened.” You don’t think that a nervous young woman who had murdered someone when she didn’t mean to murder him, is going to admit it, do you? Her first idea would be to deny it all.
Then in a confused way she would try to sort it all out. Perhaps Albert hadn’t known how strong the truth drug was. She’d think of excuses for him. She would hope he would contact her, which he did. By telephone. There were unexplained calls that day.
People rang up and, when Crump or Mrs Crump answered, nobody spoke, so they would put the telephone down. That’s what he would do, you know. Ring up and wait until Gladys answered the phone, and then he would make an appointment with her to meet him.’
‘You mean she had an appointment to meet him on the day she died.’
Miss Marple nodded quickly. ‘Yes. The girl was wearing her best nylon stockings and her good shoes. Only she wasn’t going out to meet him. He was coming to Yewtree Lodge. That’s why she was so excited and late with tea. Then, as she brought the second tray into the hall, she looked along the hall to the side door, and saw him there, waving to her. She put the tray down and went out to meet him.’
‘And then he strangled her,’ said Neele.
‘He couldn’t risk her talking. She had to die, poor, silly girl. And then - he put a clothes peg on her nose!’ There was great anger in the old lady’s voice. ‘To make it fit in with the rhyme. The rye, the blackbirds, the counting house, the bread and honey, and the clothes peg - the nearest he could get to a little di@key bird that nipped off her nose -‘
And I suppose at the end of it all he’ll go to Broadmoor and we won’t be able to hang him because he’s crazy’ said Neele slowly.
‘I think you’ll hang him all right,’ said Miss Marple. ‘He’s not crazy, Inspector!’
Inspector Neele looked hard at her. ‘Now see here, Miss Marple, you’re saying that a man is responsible for these crimes. A man who called himself Albert Evans was someone who wanted revenge for the old Blackbird Mine business. You’re suggesting, aren’t you, that Mrs MacKenzie’s son, Don MacKenzie, didn’t die in France. That he is responsible for all this?’
‘Oh no’ she said. ‘This blackbird business is a complete fake. It was used, that was all, by somebody who heard about the blackbirds on the desk and in the pie. The blackbirds were real enough. They were put there by someone who knew about the old business, who wanted revenge for it. But only the revenge of trying to frighten Mr Fortescue. I don’t believe that children can really be brought up to carry out revenge.
But someone whose father had been cheated and perhaps left to die, might want to play a trick on the person who was supposed to have done it. That’s what happened, I think. And the killer used it.’
‘The killer,’ said Inspector Neele. ‘Who was he?’
‘He’s sane, brilliantly intelligent, and quite without morals. And he did it, of course, for money.’
‘Percival Fortescue’ Inspector Neele almost begged, but he knew as he spoke that he was wrong.
‘Oh, no,’ said Miss Marple. ‘Not Percival. Lance.’