سرفصل های مهم
راز نیک
توضیح مختصر
پوآرو میفهمه هوانوردی که مُرده با نیک نامزد بوده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
راز نیک
روشنی روز بود که بیدار شدم. پوآرو سر میز نشسته بود و چشمهاش با اون نور سبزِ گربه مانند عجیبش، که من خیلی خوب میشناختم، میدرخشیدن.
فریاد زدم: “پوآرو،
چیزی به ذهنت رسیده.”
با سرش تصدیق کرد. “هاستینگز، جواب این سه تا سؤال رو بهم بگو. چرا مادمازل نیک اخیراً بد میخوابید؟ چرا لباس شب مشکی خریده بود- هیچ وقت مشکی نمیپوشه؟ چرا گفت: حالا دیگه چیزی برای زنده موندن ندارم؟ ما یک تغییر روانی داریم. چی باعث شد عوض بشه؟”
“شوک مرگ دختر عموش.”
“میخوام بدونم. هیچ دلیل محتمل دیگهای وجود داره؟ فکر کن، هاستینگز. از سلولهای خاکستری کوچیکت استفاده کن. آخرین لحظهای که فرصت این رو داشتیم که با دقت بهش توجه کنیم، کی بود؟”
“خوب، سر شام.”
“دقیقاً. در آخر شام چه اتفاقی افتاد، هاستینگز؟”
به آرومی گفتم: “رفت به تلفن.”
“بالاخره به اینجا رسیدی. رفت به تلفن
و حداقل ۲۰ دقیقه غایب بود. با کی حرف زد؟ چی گفتن؟ باید بفهمیم، هاستینگز. برای اینکه باور دارم سرنخی که بهش نیاز داریم رو از اونجا پیدا میکنیم.”
وقتی بعداً به میز صبحانه رسیدم، روزنامه رو خوندم ولی خبر خیلی کمی بود، به غیر از تأیید مرگ یک هوانورد، مایکل ستون. تازه صبحانهام رو تموم کرده بودم که فردریکا رایس اومد پیشم. “میخوام مسیو پوآرو رو ببینم، کاپیتان هاستینگز. هنوز بالاست، میدونید؟”
گفتم: “حالا با خودم میبرمتون.”
وقتی نشست، گفت: “مسیو پوآرو فکر میکنم
هیچ شکی نیست که نیک شخصی بود که میخواست دیشب بکشه؟”
“به هیچ عنوان شکی نیست.”
فردریکا اخم کرد. “تا دیشب حتی خوابش رو هم نمیدیدم که خطر جدی باشه. حالا میبینم که همه چیز تحقیق و بررسی میشه- با دقت. درست میگم، مسیو پوآرو؟”
“خیلی باهوشید، مادام.”
“همونطور که آشکارا مظنونید، مسیو پوآرو، من در تاویستوک نبودم. من و آقای لازاروس اوایل هفتهی گذشته با ماشین رفتیم و در مکانی کوچیک به اسم شلاکومب موندیم.”
“چه مدته که شما و آقای لازروس با هم دوستید؟”
“شش ماه قبل باهاش آشنا شدم.”
“و شما، مادام، بهش احساس دارید؟”
“اون- پولداره.”
“آه! پوآرو فریاد زد:
این حرف زشتیه.”
به نظر متحیر شده بود. “بهتر نیست خودم بگم تا بخوام منتظر بمونم که شما بگید؟”
“مادام، ممکنه تکرار کنم که باهوشید.”
فردریکا گفت: “به زودی بهم گواهی میدید “ و بلند شد.
“مادام، چیزی بیشتری نیست بخواید بهم بگید؟”
“فکر نمیکنم، نه. کمی گل برای نیک میبرم.”
“آه، نهایت لطفتونه. ممنونم مادام که حقیقت رو به من گفتید.”
به نظر خواست صحبت کنه، بعد تصمیم گرفت نکنه و با لبخندی خفیف از اتاق بیرون رفت.
پوآرو گفت: “اون باهوشه، بله. ولی هرکول پوآرو هم باهوشه! اینکه انقدر باز دربارهی پولدار بودن مسیو لازاروس صحبت کرد….”
“به نظرم زننده بود.”
“دوست من، ربطی به زنندگی نداره. اگه مادام رایس یه دوست مهربون داره که پولداره و میتونه هر چیزی که نیاز داره رو بهش بده، نیازی نیست که عزیزترین دوستش رو به خاطر تقریباً هیچی به قتل برسونه.”
“آه!”
گفتم:
“قطعاً! آه!”
“چرا جلوش رو از رفتن به آسایشگاه نگرفتی؟”
“چرا چیزی که میدونم رو بگم؟ این هرکول پوآرو نیست که جلوی مادمازل نیک رو از دیدن دوستاش میگیره این دکترها و پرستارها هستن.”
“نمیترسی اجازه بدن که بره داخل؟”
“هیچ کس اجازه ورود پیدا نمیکنه، هاستینگز عزیزم به غیر از من و تو. الان باید بریم اونجا.”
“و جوابهای سه تا سؤالمون رو بخوایم؟”
“میخوایم. هرچند من همین الان هم جواب سؤال اصلی رو میدونم.”
“چی؟با فریاد گفتم:
ولی کی فهمیدی؟”
“وقتی داشتم صبحانهام رو میخوردم، هاستینگز. آشکار شد. میذارم تو از مادمازل بشنوی.”
نیک رو در اتاقی روشن و آفتابی دیدیم. شبیه یه بچه خسته بود و چشمهاش قرمز بودن. با صدای صاف گفت: “لطف کردید اومدید.”
دستش رو در هر دو تا دستاش گرفت. “شجاعت، مادمازل. همیشه چیزی برای زندگی هست.”
این کلمات متعجبش کرد. به صورتش نگاه کرد. “آه!گفت:
آه!”
“میتونم عمیقترین همدردیم رو تقدیمتون کنم، مادمازل؟” صورتش سرخ شد. “پس میدونید. آه، خوب، حالا دیگه مهم نیست کی میدونه. حالا که دیگه هیچ وقت، هیچ وقت، نمیبینمش…”
صداش شکست.
“شجاعت، مادمازل!”
“دیگه شجاعتی برام نمونده. همش رو در این چند هفته اخیر استفاده کردم امید پشت امید.”
یک کلمه از حرفهایی که میگفت رو نمیفهمیدم.
پوآرو گفت: “هاستینگز بیچاره رو ببین. اون نمیدونه ما درباره چی حرف میزنیم.”
چشمهای غمگینش به چشمهای من نگاه کرد. گفت: “مایکل ستون، هوانورد. من باهاش نامزد بودم، و اون مرده.”
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Nick’s Secret
It was daylight when I woke up. Poirot was sitting at the desk, and his eyes were shining with that strange cat-like green light that I knew so well.
‘Poirot,’ I cried. ‘You have thought of something.’
He nodded. ‘Tell me, Hastings, the answer to these three questions. Why has Mademoiselle Nick been sleeping badly lately?
Why did she buy a black evening dress - she never wears black? Why did she say “I have nothing to live for - now”? We have a psychological change. What made her change?’
‘The shock of her cousin’s death?’
‘I wonder. Is there any other possible reason? Think, Hastings. Use your little grey cells. When was the last moment we had the opportunity of observing her closely?’
‘Well, at dinner.’
‘Exactly. What happened at the end of dinner, Hastings?’
‘She went to the telephone,’ I said slowly.
‘You have got there at last. She went to the telephone. And she was absent for twenty minutes at least. Who spoke to her? What did they say? We have to find out, Hastings. For there, I believe, we will find the clue we need.’
When I arrived at the breakfast table later I read the newspaper, but there was little news apart from the confirmation of the death of the airman, Michael Seton. I had just finished breakfast when Frederica Rice came up to me. ‘I want to see Monsieur Poirot, Captain Hastings. Is he up yet, do you know?’
‘I will take you with me now,’ I said.
‘Monsieur Poirot’, she said when she sat down. ‘I suppose there is no doubt that Nick was the one he really wanted to kill last night?’
‘No doubt at all.’
Frederica frowned. ‘Until last night I never dreamed that the danger was - serious. I see now that everything will have to be investigated - carefully. Am I right, Monsieur Poirot?’
‘You are very intelligent, Madame.’
‘As you obviously suspected, Monsieur Poirot, I was not at Tavistock. Mr Lazarus and I drove down early last week and stayed at a little place called Shellacombe.’
‘How long have you and Monsieur Lazarus been friends?’
‘I met him six months ago.’
‘And you - have feelings for him, Madame?’
‘He is - rich.’
‘Oh!’ cried Poirot. ‘That is an ugly thing to say.’
She seemed amused. ‘Isn’t it better to say it myself - than to wait for you to say it?’
‘May I repeat, Madame, that you are very intelligent.’
‘You will give me a diploma soon,’ said Frederica and stood up.
‘There is nothing more you wish to tell me, Madame?’
‘I do not think so - no. I am going to take some flowers round to Nick.’
‘Ah, that is very kind of you. Thank you, Madame, for telling me the truth.’
She seemed about to speak, then decided not to and went out of the room, smiling slightly.
‘She is intelligent,’ said Poirot. ‘Yes, but so is Hercule Poirot! And to speak so openly of how rich Monsieur Lazarus is.’
‘I found that disgusting.’
‘Mon ami, it is not about disgust. If Madame Rice has a kind friend who is rich and can give her all she needs - she would not need to murder her dearest friend for almost nothing.’
‘Oh!’ I said.
‘Indeed! “Oh!”’
‘Why didn’t you stop her going to the nursing home?’
‘Why should I give away what I know? It is not Hercule Poirot who stops Mademoiselle Nick from seeing her friends - it is the doctors and the nurses.’
‘You’re not afraid that they’ll let her in?’
‘Nobody will be let in, my dear Hastings, except you and me. We must go there now.’
‘And ask for the answers to our three questions?’
‘We will ask. Though I already know the answer to the main one.’
‘What?’ I exclaimed. ‘But when did you find out?’
‘When I was eating my breakfast, Hastings. It became obvious. I will leave you to hear it from Mademoiselle.’
We found Nick in a bright sunny room. She looked like a tired child and her eyes were red. ‘It’s good of you to come,’ she said in a flat voice.
Poirot took her hand in both of his. ‘Courage, Mademoiselle. There is always something to live for.’
The words surprised her. She looked up in his face. ‘Oh!’ she said. ‘Oh!’
‘May I offer you, Mademoiselle, my very deepest sympathy?’ Her face went red. ‘So you know. Oh, well, it doesn’t matter who knows now. Now that I will never, never see him.’ Her voice broke.
‘Courage, Mademoiselle!’
‘I haven’t got any courage left. I’ve used it all up in these last few weeks, hoping against hope.’
I could not understand one word she was saying.
‘Look at the poor Hastings,’ said Poirot. ‘He does not know what we are talking about.’
Her unhappy eyes met mine. ‘Michael Seton, the airman,’ she said. ‘I was engaged to him - and he’s dead.’