شالِ کشنده

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قتل در آخرین خانه / فصل 8

شالِ کشنده

توضیح مختصر

شخصی که مرده بود ماجی باکلی بود که شال نیک رو پوشیده بود. پوآرو پیشنهاد میده نیک برای در امان بودن در آسایشگاه بمونه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

شالِ کشنده

فکر نمی‌کنم بیش از ۴۰ ثانیه اونجا ایستاده باشیم، یخ‌زده از وحشت، ولی به نظر یک ساعت رسید. بعد پوآرو کنار جسد زانو زد. همون لحظه، شوکه دوم رو دریافت کردیم. برای اینکه صدایی با خوشحالی صدا زد، و یک لحظه بعد نیک کنار پنجره باز، و اتاق روشن پشت سرش ظاهر شد. گفت: “ببخش که خیلی طول کشید، ماجی، ولی…”

بعد حرفش رو قطع کرد- و به صحنه‌ی جلو روش خیره شد. پوآرو با فریادی از تعجب جسد رو برگردوند و به صورت مرده‌ی ماجی باکلی نگاه کرد.

به دستور پوآرو نیک رو که شوکه شده بود، بردم به اتاق نشیمن و روی کاناپه خوابوندمش، بعد با عجله رفتم بیرون توی راهرو تا دنبال تلفن بگردم. تقریباً خوردم به الن که با حالت قیافه‌ی عجیب روی صورتش اونجا ایستاده بود.

“اتفاقی افتاده آقا؟”

گفتم: “بله، تلفن کجاست؟ یه نفر آسیب دیده. دوشیزه باکلی. دوشیزه ماجی باکلی.”

“دوشیزه ماجی؟ مطمئنی آقا- مطمئنی که دوشیزه ماجیه؟”

گفتم: “کاملًا مطمئنم. چرا؟”

“آه، هیچی. من- من فکر کردم ممکنه خانم رایس باشه.”

مصرانه گفتم: “ببینم تلفن کجاست؟”

“تو اتاق کوچیک اینجاست، آقا.” اون در رو باز کرد و به تلفن اشاره کرد.

گفتم: “ممنونم.”

“اگه دکتر گراهام رو میخواید…”

گفتم: “نه، نه. همش همین. لطفاً برو.”

تا جرأت داشت آروم رفت. به پاسگاه پلیس زنگ زدم و گزارشم رو دادم. بعد به دکتری که الن اشاره کرده بود زنگ زدم، شماره‌اش رو تو دفترچه تلفن پیدا کردم. به نظرم رسید ممکنه نیک به مراقبت‌های پزشکی نیاز داشته باشه، هرچند یه دکتر نمی‌تونست کاری برای دختر بیچاره‌ای که اون بیرون دراز کشیده بود، بکنه.

به نظر ساعت‌ها بعد بود که درِ اتاق نشیمن باز شد و پوآرو و بازرس پلیس اومدن داخل. یک مرد همراه اونها اومد که یک کیف پزشکی حمل می‌کرد و به شکل واضحی دکتر گراهام بود. بلافاصله اومد پیش نیک. “حالت چطوره دوشیزه باکلی؟ حتماً شوک وحشتناکی برات بوده؟” انگشتاش روی‌مچش بودن.

“زیاد بد نیست.”

به طرف من برگشت. “چیزی نوشیده؟”

گفتم: “کمی برندی.”

بازرس پلیس اومد جلو و نیک با لبخندی خفیف باهاش سلام احوالپرسی کرد. گفت: “این بار سرعت نبود.”

اونا به شکل روشنی همدیگه رو می‌شناختن.

بازرس گفت: “یه ماجرای وحشتناکه، دوشیزه باکلی. واقعاً متأسفم. حالا آقای پوآرو، که با اسمش خیلی آشنا هستم، (و از اینکه کنارمون هست احساس غرور میکنیم) میگه اون روز صبح در باغچه‌ی هتل ماجستیک بهتون شلیک شده؟”

نیک با سرش تصدیق کرد.

“و چند تا اتفاق عجیب هم قبل از اون براتون پیش اومده؟”

“بله.” اون یک توضیح کوتاه از اتفاق‌های مختلف داد.

“حالا، چرا دختر عموت امشب شال شما رو پوشیده بود؟”

“ما اومدیم داخل تا کت‌هامون رو برداریم و من شالم رو گذاشته بودم روی کاناپه، اینجا. رفتم طبقه بالا و کتی که الان تنم هست رو پوشیدم. همچنین کت دوستم، خانم رایس، رو هم برداشتم، اونجا روی زمین کنار پنجره است.

بعد ماجی صدا زد که نمیتونه کت خودش رو تو راهرو پیدا کنه و شال من رو بر می‌داره. برای اینکه در حقیقت احساس نمی‌کرد هوا زیاد سرده- از جایی که میاد خیلی سردتره! فقط یه چیزی می‌خواست. و من گفتم اشکالی نداره، و وقتی اومدم بیرون…”

حرفش رو قطع کرد، صداش در هم شکست.

“حالا خودتو ناراحت نکن، دوشیزه باکلی. فقط این رو به من بگو، صدای یک یا دو تا شلیک رو شنیدی؟”

نیک سرش رو تکون داد. “نه، من فقط صدای آتیش‌بازی‌ها رو می‌شنیدم.”

بازرس گفت‌: “همینه. هیچ وقت با همچین سر و صدایی متوجه شلیک نمیشید. خوب، دیگه نیازی نیست امشب سؤالات بیشتری ازت بپرسم، دوشیزه. در این باره خیلی متأسف‌تر از اونیم که بتونم بگم.”

دکتر گراهام اومد جلو. “دوشیزه باکلی، می‌خوام پیشنهاد بدم که اینجا نمونی. داشتم با مسیو پوآرو صحبت می‌کردم. یک آسایشگاه عالی می‌شناسم. میدونی که یک شوک داشتی. چیزی که نیاز داری استراحت کامله.”

نیک به پوآرو نگاه کرد. پرسید: “واقعاً به خاطر شوکه؟”

اون با سرش تصدیق کرد. “می‌خوام احساس امنیت کنی، فرزندم. و من هم می‌خوام احساس کنم که تو در امانی. متوجهی؟”

نیک گفت: “بله ولی دیگه نمیترسم. دیگه برام مهم نیست. اگه یه نفر میخواد منو به قتل برسونه، میتونه. حالا دیگه چیزی برای زنده موندن ندارم. شما نمیدونید. هیچ کدوم از شما نمیدونید!”

دکتر به ملایمت گفت: “من واقعاً فکر می‌کنم نقشه‌ی مسیو پوآرو نقشه‌ی خوبیه. من تو رو با ماشین خودم می‌برم و یه چیزی بهت میدیم که مطمئن باشیم استراحت شبانه خوبی خواهی داشت. حالا چی میگی؟”

نیک گفت: “برام مهم نیست. هر چیزی که بخواید. مهم نیست…”

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

The Fatal Shawl

I don’t think we stood there for more than forty seconds, frozen with horror, but it seemed like an hour. Then Poirot knelt down by the body. And at that moment we received a second shock. For a voice called out happily, and a moment later Nick appeared at the open window, the lighted room behind her. ‘Sorry I’ve been so long, Maggie,’ she said, ‘But.’

Then she stopped - staring at the scene before her. With an exclamation, Poirot turned over the body and I looked down into the dead face of Maggie Buckley.

On Poirot’s orders I took Nick, who was in shock, into the living room and laid her on the sofa, then I hurried out into the hall in search of the telephone. I almost ran into Ellen who was standing there with a strange expression on her face.

‘Has - has anything happened, Sir?

‘Yes,’ I said, ‘Where’s the telephone? Somebody’s hurt. Miss Buckley. Miss Maggie Buckley.’

‘Miss Maggie? Are you sure, Sir - sure that it’s Miss Maggie?’

‘I’m quite sure,’ I said. ‘Why?’

‘Oh, nothing. I - I thought it might be Mrs Rice.’

‘Look here,’ I said urgently, ‘Where’s the telephone?’

‘It’s in the little room here, Sir.’ She opened the door and pointed to the phone.

‘Thanks,’ I said.

‘If you want Dr Graham.’

‘No, no,’ I said. ‘That’s all. Go, please.’

She left as slowly as she dared. I got the police station and made my report. Then I rang up the doctor Ellen had mentioned - I found his number in the phonebook. It seemed to me that Nick might need medical attention - even though a doctor could do nothing for that poor girl lying outside.

It seemed hours later that the living-room door opened and Poirot and a police inspector came in. With them came a man carrying a medical bag who was obviously Dr Graham. He came over at once to Nick. ‘And how are you feeling, Miss Buckley? This must have been a terrible shock.’ His fingers were on her wrist.

‘Not too bad.’

He turned to me. ‘Has she had anything to drink?’

‘Some brandy,’ I said.

The police inspector moved forward and Nick greeted him with a tiny smile. ‘Not speeding this time,’ she said.

They obviously knew one another!

‘This is a terrible business, Miss Buckley,’ said the inspector. ‘I’m truly sorry about it. Now Mr Poirot here, whose name I’m very familiar with (and proud we are to have him with us), tells me that you were shot at in the gardens of the Majestic Hotel the other morning?’

Nick nodded.

‘And you’d had some strange accidents before that?’

‘Yes.’ She gave a short explanation of the various ‘accidents’.

‘Now, why was your cousin wearing your shawl tonight?’

‘We came in to get our coats and I left the shawl on the sofa here. Then I went upstairs and put on the coat I’m wearing now. I also got a coat for my friend Mrs Rice - there it is on the floor by the window.

Then Maggie called that she couldn’t find her coat in the hall and she’d take my shawl. Because she really didn’t feel it was very cold - where she comes from it’s a lot colder! She just wanted something. And I said all right, and when I came out.

She stopped, her voice breaking.

‘Now, don’t upset yourself, Miss Buckley. Just tell me this, Did you hear one shot - or two?’

Nick shook her head. ‘No, I only heard the fireworks.’

‘That’s just it,’ said the inspector. ‘You’d never notice a shot with that noise. Well, I won’t need to ask you any more questions tonight, Miss. I’m more sorry about this than I can say.’

Dr Graham moved forward. ‘I’m going to suggest, Miss Buckley, that you don’t stay here. I’ve been talking with Monsieur Poirot. I know of an excellent nursing home. You’ve had a shock, you know. What you need is complete rest.’

Nick looked at Poirot. ‘Is it - really because of the shock,’ she asked.

He nodded. ‘I want you to feel safe, my child. And I want to feel that you are safe. You understand?’

‘Yes,’ said Nick, ‘but I’m not afraid any longer. I don’t care anymore. If anyone wants to murder me, they can. I have nothing to live for-now. You don’t know. None of you know!’

‘I really think Monsieur Poirot’s plan is a good one,’ the doctor said gently. ‘I will take you in my car and we will give you something to make sure you have a good night’s rest. Now what do you say?’

‘I don’t mind,’ said Nick. ‘Anything you like. It doesn’t matter.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.