سر زدن به آقای وایسه

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قتل در آخرین خانه / فصل 6

سر زدن به آقای وایسه

توضیح مختصر

پوآرو به دیدن پسرخاله‌ی دوشیزه باکلی که وکیله میره و می‌فهمه زمانی که به دوشیزه شلیک شده، در دفترش نبوده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

سر زدن به آقای وایسه

صبح روز دوشنبه، دوشیزه باکلی به دیدنمون اومد. اون لبخند زد، ولی من فکر کردم حتی خسته‌تر از قبل به نظر می‌رسه. یک تلگراف در دستش داشت که داد به پوآرو. گفت: “بفرمایید، امیدوارم راضیتون بکنه!”

پوآرو با صدای بلند خوند: “امروز پنج و نیم می‌رسم. ماجی.”

نیک کلاهش رو درآورد و گفت: “آه، خوب، همش سرگرمی بزرگیه، نیست؟”

پوآرو به ملایمت پرسید: “هست مادمازل؟”

سعی کرد اشک‌های ناگهانیش رو کنترل کنه. گفت: “نه،

نیست، واقعاً. من ترسیدم- به شدت ترسیدم. و همیشه فکر میکردم شجاعم.”

“هستی، فرزندم، هستی. و هم هاستینگز و هم من شجاعتت رو تحسین می‌کنیم.”

من به گرمی اضافه کردم: “بله، قطعاً.”

نیک که سرش رو تکون میداد گفت: “نه،

من شجاع نیستم. این- این صبر کردنه. به این فکر کردن که آیا اتفاقی میفته. و چطور اتفاق میفته! امروز صبح، به سادگی نتونستم از باغچه رد شم. احساس می‌کنم شجاعتم یهو از بین رفته. انگار این یکی هم اومده روی بقیه‌ی چیزها.”

“منظورت چیه، مادمازل؟ روی بقیه‌ی چیزها؟”

قبل از اینکه جواب بده، وقفه‌ی کوتاهی بود،” چیز مشخصی منظورم نیست. چیزیه که روزنامه‌ها بهش میگن “فشار زندگی مدرن”.” روی یه صندلی نشست و وقتی دوباره صحبت کرد با صدایی رویامانند بود. “من خونه‌ی آخر رو دوست دارم. همیشه دوست داشتم یه نمایش اونجا اجرا بشه. یه جو تئاتری و نمایشی داره. و حالا احساس می‌کنم یک نمایش داره اونجا بازی میشه. فقط من درست وسطشم! شاید من کسیم که در اولین پرده‌ی نمایش می‌میره.” صداش می‌لرزید.

“حالا، حالا، مادمازل.” صدای پوآرو با نشاط بود. “فایده‌ای نداره. اسمش هیستریه.”

به تندی بهش نگاه کرد. “فرِدی بهتون گفته من هیستریکم؟ همیشه نباید حرف‌های فردی رو باور کنید. اوقاتی هست که، می‌دونید، عجیب رفتار می‌کنه.”

وقفه‌ای بود، بعد پوآرو سؤالی پرسید که به نظر کاملاً بی‌ربط می‌رسید، “بهم بگو مادمازل، تا حالا کسی پیشنهاد خرید خونه‌ی آخر رو داده؟”

“نه.”

“به فروشش فکر می‌کنی؟”

“نه، خوب، مگر اینکه مبلغ خیلی زیادی باشه که نفروختنش احمقانه باشه. هرچند نمی‌خوام بفروشمش برای اینکه خیلی بهش علاقه دارم.”

“متوجهم.”

نیک بلند شد و به آرامی به طرف در رفت. “راستی، امشب تو بندر آتیش بازی هست. ساعت ۸ برای شام میاید؟ آتش‌بازی ساعت نه و نیم شروع میشه. از باغچه خیلی خوب دیده میشه.”

گفتم: “خیلی ممنونم.”

نیک گفت: “هیچی مثل یه پارتی باعث نمیشه احساس بهتری پیدا کنی” و با یک خنده‌ی کوتاه رفت بیرون.

پوآرو گفت: “بچه‌ی بیچاره.” دستش رو برای برداشتن کلاهش دراز کرد.

پرسیدم: “میریم بیرون؟”

“البته، کارهای حقوقی داریم که بهشون رسیدگی کنیم، دوست من.”

“آه، البته، متوجهم.”

“یک نفر با ذهن درخشان تو نمیتونه در فهم شکست بخوره، هاستینگز.”

چارلز وایسه یک مرد جوون رنگ پریده و قد بلند بود. پوآرو گفت چند تا سؤال درباره‌ی مسئله‌ای حقوقی داره و توصیه‌ی آقای وایسه رو می‌خواد.

پوآرو وقتی آقای وایسه توصیه‌ی مسئله حقوقی که پوآرو از خودش در آورده بود رو داد، گفت:”خیلی قدردانم. متوجهید که به عنوان یه خارجی، قانون انگلیس رو نمی‌فهمم.”

همون موقع بود که آقای وایسه پرسید کی پوآرو رو فرستاده پیشش.

پوآرو گفت: “دوشیزه باکلی. سعی کردم صبح شنبه شما رو ببینم- تقریباً دوازده و نیم- ولی بیرون بودید.”

“بله، شنبه زود رفتم.”

“بهم بگید مسیو وایسه احتمال اینکه دوشیزه باکلی خونه‌ی آخر رو بفروشه وجود داره؟”

“نه، دختر خالم عشق بزرگی برای خونه داره. هیچ چیزی باعث نمیشه نیک اونجا رو بفروشه.”

چند دقیقه بعد اومده بودیم دوباره بیرون توی خیابون.

پوآرو گفت: “خب، دوست من. میتونی حالت مادمازل باکلی نسبت به خونه‌ی آخر رو به عنوان “عشق بزرگ” تشریح کنی؟”

گفتم: “به هیچ عنوان.”

پوآرو متفکرانه گفت: “پس یکی از دو نفر داره دروغ میگه. و اون ساعت دوازده و نیم شنبه در دفترش نبود.”

متن انگلیسی فصل

Chapter six

A Call Upon Mr Vyse

On Monday morning Miss Buckley came to see us. She smiled, but I thought that she looked even more tired than before. She held a telegram, which she handed to Poirot. ‘There,’ she said, ‘I hope that will please you!’

Poirot read it aloud, ‘Arrive 5/30 today. Maggie.’

Nick took off her hat and said: ‘Oh, well, it’s all great fun, isn’t it?’

‘Is it, Mademoiselle,’ asked Poirot gently.

She tried to control her sudden tears. ‘No,’ she said.

‘It - it isn’t, really. I’m afraid - terribly afraid. And I always thought I was brave.’

‘You are, my child, you are. Both Hastings and I, we admire your courage.’

‘Yes, indeed,’ I added warmly.

‘No,’ said Nick, shaking her head.

‘I’m not brave. It’s - it’s the waiting. Wondering if anything’s going to happen. And how it will happen! This morning, I simply couldn’t come through the garden. I feel as if my bravery has gone all of a sudden. It’s this thing coming on top of everything else.’

‘What do you mean, Mademoiselle? “On top of everything else”?’

There was a small pause before she replied, ‘I don’t mean anything in particular. It’s just what the newspapers call “the strain of modern life”.’ She sat in a chair, and when she spoke again, it was in a dreamy voice. ‘I love End House. I’ve always wanted to put on a play there. It’s got an atmosphere of drama about it. And now I feel as if a drama is being acted there. Only I’m right in it! I am, perhaps, the person who - dies in the first act.’ Her voice shook.

‘Now, now, Mademoiselle.’ Poirot’s voice was cheerful. ‘This will not do. This is hysteria.’

She looked at him sharply. ‘Did Freddie tell you I was hysterical? You mustn’t always believe what Freddie says. There are times, you know, when - when she acts strangely.’

There was a pause, then Poirot asked what seemed to be a totally irrelevant question: ‘Tell me, Mademoiselle has anyone ever offered to buy End House?’

‘No.’

‘Would you consider selling it?’

‘No - well, unless it was such a huge amount of money that it would be foolish not to. I don’t want to sell it, though, because I’m very fond of it.’

‘I understand.’

Nick got up and moved slowly towards the door. ‘By the way, there are fireworks down at the harbor tonight. Will you come up for dinner at eight o’clock? The fireworks begin at nine thirty. You will see them really well from the garden.’

‘Many thanks,’ I said.

‘There is nothing like a party for making you feel better,’ said Nick and with a little laugh she went out.

‘Poor child,’ said Poirot. He reached for his hat.

‘Are we going out,’ I asked.

‘Of course - we have legal business to deal with, mon ami.’

‘Oh, of course, I understand.’

‘Someone with your brilliant mind could not fail to do so, Hastings.’

Mr Charles Vyse was a tall, pale young man. Poirot said that he had some questions on a legal matter and wanted Mr Vyse’s advice.

‘I am very grateful,’ said Poirot when Mr Vyse had given that advice for the legal matter Poirot had invented. ‘As a foreigner, you understand, I do not understand English law.’

It was then that Mr Vyse asked who had sent Poirot to him.

‘Miss Buckley,’ said Poirot. ‘I tried to see you on Saturday morning - about half past twelve - but you were out.’

‘Yes, I left early on Saturday.’

‘Tell me, Monsieur Vyse, is there any chance that Miss Buckley will sell End House?’

‘No, My cousin has a great love for the house. Nothing would make Nick sell it.’

A few minutes later we were out in the street again.

‘Well, my friend,’ said Poirot. ‘Would you have described Mademoiselle Buckley’s attitude towards End House as one of “great love”?’

‘In no way,’ I said.

‘So one of the two is lying,’ said Poirot, thoughtfully. ‘And he was not in his office at half past twelve on Saturday.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.