اتفاقات؟

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قتل در آخرین خانه / فصل 3

اتفاقات؟

توضیح مختصر

پوآرو سؤالاتی درباره‌ی اتفاقات از نیک می‌پرسه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

اتفاقات؟

با کشف گم شدن تپانچه، نیک تفریح کردن رو متوقف کرد. هر چند هنوز هم سعی می‌کرد طوری رفتار کنه که انگار زیاد نگران نیست، برای اینکه عادتش بود ولی تفاوت خیلی واضح و روشنی در رفتارش بود.

پوآرو به طرف من برگشت. “به خاطر میاری هاستینگز، فکر کوچیکی که در باغچه‌ی هتل بهش اشاره کردم؟ خوب، فرض کنیم مادمازل در باغچه با گلوله‌ای در سرش پیدا می‌شد. احتمالاً تا چند ساعتی پیدا نمیشد، آدم‌های کمی از این راه رد میشن.

و فرض کنیم کنار دستش تپانچه‌ی خودش بود. هیچ شکی نیست که مادام الن خوب تپانچه رو شناسایی می‌کرد. بدون شک، اظهار نظرهایی از نگرانی یا بی‌خوابی میشد…”

نیک گفت: “درسته، من اخیراً شدیداً نگران بودم. همه بهم می‌گفتن من خودم نیستم. بله، همه اینو می‌گفتن…”

“خودکشی میشد. اثر انگشت‌های مادمازل و نه هیچ کس دیگه‌ای به راحتی روی تپانچه میشد، خیلی ساده و متقاعدکننده میشد. دیگه نباید از این اتفاق‌ها بیفته. ما اینجاییم، من و دوستم، تا جلوش رو بگیریم!”

من از شنیدن “ما” خرسند شده بودم، پوآرو عادت داشت وجود من رو نادیده بگیره. سریع گفتم: “بله، نباید مضطرب باشید، دوشیزه باکلی، ما ازتون محفاظت می‌کنیم.”

پوآرو گفت: “و اولین کار برای انجام، پرسیدن چند تا سؤال هست.”

با رفتاری دوستانه بهش لبخند زد.

“برای شروع مادمازل، دشمنانی دارید؟”

اون عذرخواهانه گفت: “متأسفانه نه.”

“خوبه. پس می‌تونیم این احتمال رو فراموش کنیم. و حالا سؤال داستان‌های کارآگاهی رو می‌پرسیم، چه کسی از مرگ شما سود میبره، مادمازل؟”

نیک گفت: “نمی‌تونم حدس بزنم. رهن بزرگی روی خونه هست، برای این که مجبور بودیم مالیات‌های بزرگی پشت سر هم پرداخت کنیم، برای اینکه اول پدربزرگم مرد، فقط شش سال قبل، و بعد برادرم سه سال قبل مرد.”

پوآرو پرسید: “و پدرتون؟”

“اون در سال ۱۹۱۹ مرد و مادرم وقتی من بچه بودم مرد. من اینجا زندگی کردم، پدربزرگ و پدر با هم خوب کنار نمی‌اومدن، بنابراین پدر منو گذاشت پیش پدربزرگ و تا زمان جنگ به سفر دور دنیا رفت.

جرالد، برادرم، اون هم با پدربزرگم خوب کنار نمیومد ولی پدربزرگ می‌گفت من دقیقاً شبیه اونم.” خندید. “اون قمارباز بود و همیشه بیشتر از این که پول برنده بشه، می‌باخت.

وقتی مُرد، به سختی چیزی به جا گذاشت، فقط خونه و زمین. من ۱۶ ساله بودم و جرالد ۲۲ ساله. وقتی جرالد در تصادف ماشین کشته شد، خونه‌ی آخر به من رسید.”

“و بعد از شما مادمازل؟ نزدیک‌ترین فامیلتون کیه؟”

“پسر خاله‌ام، چارلز وایسه. اون یه وکیله- خوب و خیلی خسته‌کننده. اون سعی میکنه جلوی من رو از خرج کردن پول زیاد بگیره. اون ترتیب رهن خونه رو برای من داد و کاری کرد کلبه رو به چند تا استرالیایی اجاره بدم. اسمشون کرافت هست. همیشه سبزی‌هایی که خودشون پرورش میدن رو میارن. آدم‌های خیلی خیلی صمیمی هستن. اون ناتوانه، بیچاره و تمام روز روی کاناپه دراز میکشه.”

“چه مدته اینجا هستن؟”

“آه، تقریبا ۶ ماه.”

“متوجهم، حالا به غیر از پسر خاله‌تون- راستی از طرف پدر هست یا خانواده مادرتون؟”

“مادرم.”

“حالا، علاوه بر پسر خاله‌تون فامیل دیگه‌ای هم دارید؟”

“پسر خاله و دختر خاله‌های دور در یورکشایر- باکلی‌ها.”

“کس دیگه‌ای نیست؟”

“نه.”

“حالا مادمازل، خدمتکارهاتون.”

“دو تا دارم. الن آشپزی میکنه و تمیز میکنه و به طور کلی از من مراقبت میکنه. شوهرش باغبانه، هر چند زیاد سخت‌کوش نیست.

پول خیلی کمی بهشون میدم، برای اینکه بهشون اجازه دادم اینجا بچه داشته باشن، اگه مهمونی داشته باشم، آدم‌هایی برای کمک به سرو نوشیدنی و غذا میاریم. در حقیقت، دوشنبه مهمونی میدم می‌دونید که شروع هفته فستیوال سنت لو هست.”

“دوشنبه- و امروز شنبه هست. بله، بله، و حالا مادمازل، دوستاتون، اونهایی که امروز باهاشون ناهار خوردید؟”

“خوب، فردی بزرگ‌ترین دوست منه. اون زندگی بدبختی داشت. با یه مرد مست و معتاد به مواد مخدر ازدواج کرده. مجبور شد یک یا دو سال قبل ترکش کنه. آرزو میکردم ازش طلاق می‌گرفت و با جیم لازاروس ازدواج می‌کرد.”

“لازاروس؟ اون پسر دلال هنری لندنه؟”

“بله، تنها پسر جیم. البته، خیلی پولداره. ماشین جدیدش رو دیدید؟ و عاشق فریدیه. آخر هفته در ماجستیک میمونن و دوشنبه میان اینجا مهمونی.”

“و شوهر مادام رایس؟”

“هیچکس نمیدونه اون کجاست. اوضاع رو برای فردی خیلی سخت کرده. نمیتونی از مردی که نمی‌دونی کجاست، طلاق بگیری.” نیک با تأسف گفت: “بیچاره فردی، اون مشکل مالی داره.”

“بله، بله، باید براش خیلی ناخوشایند باشه. و فرمانده چلنجر خوب؟”

“جورج؟ من جورج رو در تمام طول زندگیم میشناختم، خوب، ۵ سال اخیر! اون مرد خوبیه، جورج.”

“اون می‌خواد شما باهاش ازدواج کنید، آره؟”

"’گاه به گاه بهش اشاره میکنه. ولی فایده اینکه جورج و من با هم ازدواج کنیم چیه؟ هیچ کدوم از ما هیچ پولی نداریم. و من از جورج خیلی حوصله‌ام سر میره. بالاخره، اون باید در اواخر دهه چهل سالگیش باشه.”

پوآرو گفت: “موافقم، برای شما خیلی بزرگه. و حالا درباره این اتفاقات بیشتر برام بگید، مادمازل. تابلو نقاشی، به عنوان مثال؟”

“با یک سیم جدید دوباره آویزون شده. اگه می‌خواید، میتونید بیاید و ببینید.” اون راه رو راهنمایی کرد. تابلو، یک نقاشی روغنی با قاب خیلی سنگین بود. مستقیم از بالای سر تخت آویزون شده بود.

با صدای آروم گفت: “میتونم مادمازل؟” پوآرو کفش‌هاش رو درآورد و بالای تخت ایستاد. تابلو و سیم رو بررسی کرد و وزن تابلو رو آزمایش کرد، بعد از روی تخت اومد پایین.

“اگه این روی سر یه نفر بیفته، خوب نمیشه. سیم قدیمی هم مثل این یکی بود، مادمازل؟”

“بله، ولی انقدر کلفت نبود.”

“می‌خوام به تیکه‌های سیم نگاه بکنم. یه جایی تو خونه هست؟”

“فکر کنم مردی که سیم جدید رو روی تابلو گذاشت، قدیمی‌ها رو انداخته دور.”

“حیف. ای کاش می‌دیدمشون. ممکنه یک اتفاق باشه. گفتنش غیر ممکنه. ولی عیبی که به ترمزهای ماشینتون وارد شده بود، اتفاق نبود. و سنگی که از بالای صخره قل خورده بود، دوست دارم جایی که این اتفاق رخ داده رو ببینم.”

نیک ما رو به صخره برد. دریای پایین‌مون زیر نور آفتاب به آبی برق می‌زد و یک مسیر به پایین رو به یک سنگ می‌رفت. نیک توضیح داد که اتفاق دقیقاً کجا رخ داده و پوآرو متفکرانه با سرش تصدیق کرد.

“چند تا راه به باغچه‌تون میره، مادمازل؟”

“راه جلو هست، که از کنار کلبه میگذره. و یک در روی دیوار در نیمه راه اون راه باریک هست. بعد، یه دروازه درست در امتداد اینجا روی صخره هست. شما رو به مسیری که از اون ساحل به هتل ماجستیک میره، میبره.

البته، می‌تونید صاف از شکاف توی بوته‌های باغچه‌ی مجستیک برید، این راهی هست که من امروز صبح رفتم.”

“و باغبانتون- کجا کار می‌کنه؟”

“معمولاً در باغچه‌ی آشپزخونه هست.”

پوآرو گفت: “اون طرف خونه؟ پس اگه یه نفر بیاد اینجا و بعد یک سنگ بزرگ رو- به اندازه‌ای بزرگ که برای کشتنتون کافی باشه، حرکت بده، احتمالاً توسط هیچکس دیده نمیشه.”

نیک کمی بیمار به نظر رسید. پرسید: “شما واقعاً فکر می‌کنید این اتفاقیه که افتاده؟ کاملاً بی‌معنی به نظر می‌رسه.” پوآرو دوباره یه گلوله از تو جیبش در آورد. به آرومی گفت: “بی‌معنی نیست، مادمازل.

بهم بگید این دوستانتون، مادام رایس و مسیو لازاروس، چه مدته که اینجان؟”

“فردی چهارشنبه اومده و با چند نفر چند شبی نزدیک تاویستوک مونده. دیروز اومده اینجا. باور دارم جیم اطراف می‌گشته.”

“و فرمانده چلنجر؟”

“اون در دونپورت زندگی میکنه. هر وقت بتونه با ماشینش میاد اینجا، اغلب در آخر هفته‌ها.”

سکوت بود و پوآرو ناگهان گفت: “دوستی دارید که بتونید بهش اعتماد کنید، مادمازل؟ به غیر از مادام رایس. برای اینکه می‌خوام دوستی داشته باشید که پیشتون بمونه- بلافاصله.”

نیک گفت: “مجی هست.”

“مجی کیه؟”

“یکی از دختر خاله‌ها از یورکشایر. اونا یه خانواده بزرگ دارن. پدرش کشیشه و مجی همسن منه. ولی اون سرگرم‌کننده نیست، از اون دخترهاییه که هیچ وقت هیچ کار اشتباه و هیجان‌انگیزی نمیکنه، با موهایی که تازه اتفاقی مد شدن.”

“دخترخاله‌تون، مادمازل، خیلی خوب میشه. میتونید ترتیبش رو بدید که توی اتاق شما بخوابه؟ فکر نمی‌کنه که تقاضای عجیبیه؟”

“آه، مجی هیچ وقت فکر نمی‌کنه. خیلی خوب یک تلگراف براش می‌فرستم و ازش می‌خوام دوشنبه بیاد.”

“چرا فردا نه؟”

“با خدمات سرویس بدِ یکشنبه‌ها؟ اگه همچین چیزی ازش بخوام، اون فکر میکنه دارم میمیرم. نه، میگم دوشنبه. درباره بخت وحشتناکی که روی من هست بهش میگید؟”

“هنوز دارید دربارش شوخی می‌کنید؟ شما شجاعید، خوشحالم که میبینم.”

نیک گفت: “در هر صورت، چیزی دیگه‌ای برای فکر کردن بهم میده.”

چیزی در لحنش به نظر عجیب رسید و من کنجکاوانه بهش نگاه کردم. این احساس رو داشتم که چیزی وجود داره که نگفته. دوباره وارد اتاق نشیمن شدیم و پوآرو روزنامه‌ی روی کاناپه رو برداشت.

پرسید: “شما اینو میخونید، مادمازل؟”

“نه، فقط بازش کردم که تاریخ جزر و مد رو ببینیم.”

“متوجهم. راستی مادمازل، شما وصیت‌نامه نوشتید؟”

“بله، تقریباً ۶ ماه قبل. درست قبل از عملم برای آپاندیس. یه نفر گفت باید وصیت‌نامه بنویسم، من هم نوشتم. باعث شد احساس کنم خیلی مهمم.”

“و جزئیات وصیت‌نامه؟”

“خونه‌ی آخر رو برای چارلز گذاشتم و همه چیز باقی رو برای فردی.” پوآرو با سرش تصدیق کرد. “باید برم، فعلاً خداحافظ مادمازل، مراقب باش.”

نیک پرسید: “مراقب چی؟”

“این نقطه‌ی ضعفه- از کدوم لحاظ باید مراقب باشید؟ کی می‌تونه بگه؟ ولی اعتماد داشته باش، مادمازل. در عرض چند روز من حقیقت رو کشف می‌کنم.”

“تا اون موقع مراقب سم، بمب، تیرهای هفت‌تیر، تصادفات ماشین، تیرهای غرق در سم‌های سرّی هندی‌های آمریکای جنوبی باشم.” نیک با خنده تموم کرد.

پوآرو وقتی به در رسید، مکث کرد. گفت: “راستی، مسیو لازاروس چه قیمتی برای نقاشی پدربزرگتون پیشنهاد داده بود؟”

“پنجاه پوند.”

پوآرو گفت: “آه!” به نقاشی بالای شومینه نگاه کرد.

“ولی همونطور که بهتون گفتم، نمی‌خوام پسر پیرو بفروشم.”

پوآرو متفکرانه گفت: “نه، نه، متوجهم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter three

Accidents?

With the discovery of the missing pistol, Nick stopped being amused. She still tried to behave as though she wasn’t too worried, because it was her habit, but there was a distinct difference in her manner.

Poirot turned to me. ‘You remember, Hastings, the little idea I mentioned in the hotel garden? Well, supposing Mademoiselle had been discovered in that garden with a bullet in her head? She might not have been found for some hours - few people pass that way.

And supposing beside her hand is her own pistol. There is no doubt that the good Madame Ellen would identify it. There would be suggestions, no doubt, of worry or of sleeplessness.’

‘That’s true,’ Nick said, ‘I’ve been terribly worried recently. Everybody’s been telling me I’m not myself. Yes, they’d say all that.’

‘It was suicide. Mademoiselle’s fingerprints, and nobody else’s, would be conveniently on the pistol - it would be very simple and convincing. There must be no more of this. We are here, my friend and I, to put a stop to that!’

I was pleased to hear the ‘we’ - Poirot has a habit of sometimes ignoring my existence. ‘Yes,’ I said quickly, ‘you must not be alarmed, Miss Buckley, We will protect you.’

And the first thing to do,’ said Poirot, ‘is to ask some questions.’

He smiled at her in a friendly manner.

‘To begin with, Mademoiselle, have you any enemies?’

‘I’m afraid not,’ she said apologetically.

‘Good. We can forget about that possibility then. And now we ask the question of the detective novel - who profits by your death, Mademoiselle?’

‘I can’t imagine,’ said Nick. ‘There is a huge mortgage on the house because we had to pay two lots of taxes quite soon after each other, because first my grandfather died - just six years ago, and then my brother died three years ago.’

‘And your father,’ Poirot asked.

‘He died in 1919 and my mother died when I was a baby. I lived here - Grandfather and Dad didn’t get on, so Dad left me with my grandfather and went travelling around the world until the War.

Gerald, my brother, didn’t get on with Grandfather either, but Grandfather said I was just like him.’ She laughed. ‘He was a gambler and was always losing money rather than winning it.

When he died, he left hardly anything - only the house and land. I was sixteen and Gerald was twenty-two. When Gerald was killed in a car accident, End House came to me.’

‘And after you, Mademoiselle? Who is your nearest relation?’

‘My cousin, Charles Vyse. He’s a lawyer - good and very boring. He tries to stop me spending lots of money. He arranged the mortgage on the house for me and made me rent the cottage to some Australians. Croft their name is. They are always bringing us vegetables they’ve grown. Very, very friendly people. She’s an invalid, poor thing, and lies on a sofa all day.’

‘How long have they been here?’

‘Oh, about six months.’

‘I see, Now, apart from this cousin of yours - is he on your father’s side of the family or your mother’s, by the way?’

‘Mother’s.’

‘Now, besides this cousin, have you any other relatives?’

‘Some very distant cousins in Yorkshire - Buckleys.’

‘No one else?’

‘No.’

‘Now, Mademoiselle - your servants.’

‘I have two. Ellen cooks and cleans and generally looks after me. Her husband’s the gardener, though not a very hard-working one.

I pay them very little because I let them have the child here and if I have a party, we get people to help serve drinks and food, I’m giving a party on Monday, in fact. It’s the beginning of the St Loo festival week, you know.’

‘Monday - and today is Saturday. Yes, Yes, And now, Mademoiselle, your friends - the ones with whom you were having lunch today?’

‘Well, Freddie Rice is my greatest friend. She’s had a miserable life. She is married to a man who drank and was a drug addict. She had to leave him a year or two ago. I wish she’d get a divorce and marry Jim Lazarus.’

‘Lazarus? Is he the son of the London art dealer?’

‘Yes, Jim’s the only son. He’s very rich, of course. Did you see that new car of his? And he’s in love with Freddie. They’re staying at The Majestic over the weekend and are coming to the party here on Monday.’

‘And Madame Rice’s husband?’

‘Oh, nobody knows where he is. It makes it very difficult for Freddie. You can’t divorce a man when you don’t know where he is. Poor Freddie,’ said Nick sadly, ‘she is so short of money.’

‘Yes, yes, that must be unpleasant for her. And the good Commander Challenger?’

‘George? I’ve known George all my life - well, for the last five years! He’s a good man, George.’

‘He wishes you to marry him - eh?’

‘He does mention it now and again. But what would be the use of George and me marrying one another? Neither of us have got any money. And I’d get very bored with George. After all, he must be at least forty.’

‘I agree, much too old for you,’ said Poirot. ‘And now, Mademoiselle, tell me more about these accidents. The picture, for instance?’

‘It has been hung up again with a new cord. You can come and see it if you like.’ She led the way. The picture was an oil painting in a heavy frame. It hung directly over the head of the bed.

With a quiet, ‘May I, Mademoiselle?’ Poirot removed his shoes and stood upon the bed. He examined the picture and the cord, and tested the weight of the painting, then he got down from the bed.

‘If that fell on one’s head - no, it would not be pretty. Was the old cord like this one, Mademoiselle?’

‘Yes, but not so thick.’

‘I should like to look at that piece of cord. Is it in the house somewhere?’

‘I expect the man who put the new cord on the picture just threw the old one away.’

‘A pity. I wish I had seen it. It may have been an accident. It is impossible to say. But the damage to the brakes of your car - that was not an accident. And the stone that rolled down the cliff - I should like to see the spot where that occurred.’

Nick took us to the cliff. The sea below us glittered blue in the sunshine and a path led down the face of the rock. Nick described just where the accident had happened and Poirot nodded thoughtfully.

‘How many ways are there into your garden, Mademoiselle?’

‘There’s the front way - past the cottage. And a door in the wall half-way up that lane. Then there’s a gate just along here on the cliff. It takes you to a path that leads up from that beach to the Majestic Hotel.

And then, of course, you can go straight through a gap in the bushes into the Majestic garden - that’s the way I went this morning.’

‘And your gardener - where does he work?’

‘He’s usually in the kitchen garden.’

‘Round the other side of the house,’ said Poirot. ‘So that if anyone came in here and then moved a stone, one large enough to kill you, he probably wouldn’t be seen by anyone.’

Nick looked slightly sick. ‘Do you - do you really think that is what happened,’ she asked. ‘It seems so perfectly pointless.’ Poirot took the bullet out of his pocket again. ‘That was not pointless, Mademoiselle,’ he said gently.

‘Tell me, these friends of yours, Madame Rice and Monsieur Lazarus - they have been here, how long?’

‘Freddie came on Wednesday and stayed with some people near Tavistock for a couple of nights. She came here yesterday. Jim has been touring about, I believe.’

‘And Commander Challenger?’

‘He lives at Devonport. He comes over in his car whenever he can - at the weekends mostly.’

There was a silence, and then Poirot said suddenly, ‘Have you a friend whom you can trust, Mademoiselle? Other than Madame Rice. Because I want you to have a friend to stay with you - immediately.’

Nick said, ‘There’s Maggie.’

‘Who is Maggie?’

‘One of my cousins from Yorkshire. There’s a large family of them. Her father’s a clergyman, and Maggie’s my age.

But she’s no fun - she’s one of those girls who never does anything wrong or exciting, with the type of hair that has just become fashionable by accident.’

‘Your cousin, Mademoiselle, will do very well. Could you arrange for her to sleep in your room? She would not think that a strange request?’

‘Oh, Maggie never thinks. All right, I’ll send her a telegram asking her to come on Monday.’

‘Why not tomorrow?’

‘With the bad train service on Sundays? She’ll think I’m dying if I suggest that. No, I’ll say Monday. Are you going to tell her about the awful fate hanging over me?’

‘You still make a joke of it? You have courage, I am glad to see.’

‘It gives me something else to think about, anyway,’ said Nick.

Something in her tone seemed strange and I looked at her curiously. I had a feeling that there was something she hadn’t said. We had re-entered the living room and Poirot picked up the newspaper on the sofa.

‘You read this, Mademoiselle,’ he asked.

‘No, I just opened it to see the time of the tides.’

‘I see. By the way, Mademoiselle, have you ever made a will?’

‘Yes, about six months ago. Just before my operation, For appendicitis. Someone said I ought to make a will, so I did. It made me feel quite important.’

‘And the details of that will?’

‘I left End House to Charles and everything else to Freddie.’ Poirot nodded. ‘I must leave, Goodbye for now, Mademoiselle, Be careful.’

‘Careful of what,’ asked Nick.

‘That is the weak point - in which direction should you be careful? Who can say? But have confidence, Mademoiselle. In a few days I will have discovered the truth.’

‘Until then be careful of poison, bombs, revolver shots, car accidents and arrows dipped in the secret poison of the South American Indians,’ finished Nick laughing.

Poirot paused as he reached the door. ‘By the way,’ he said. ‘What price did Monsieur Lazarus offer you for the portrait of your grandfather?’

‘Fifty pounds.’

‘Ah,’ said Poirot. He looked back at the painting above the fireplace.

‘But, as I told you, I don’t want to sell the old boy.’

‘No,’ said Poirot thoughtfully, ‘No, I understand.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.