فاجعه

توضیح مختصر

در شب آتش‌بازی که همه در خونه‌ی آخر هستن، پوآرو و هاستینگز، کسی رو مرده پیدا می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

فاجعه

اولین شخصی که وقتی اون شب به خونه آخر رسیدیم، دیدیم نیک بود. اون در حالی که پیژامه‌های ابریشمی پوشیده بود، در اطراف سالن میرقصید.

“منتظرم لباسم برسه. مغازه صادقانه قول داده که سر وقت برسه!”

پوآرو گفت: “آه، امشب دیرتر رقص هم هست، نیست؟”

“بله. همه بعد از آتش‌بازی میریم سراغش. یعنی فکر کنم ما.” یک تغییر ناگهانی در صداش بود. ولی یک دقیقه بعد داشت می‌خندید. “هیچ وقت تسلیم نشو! این چیزیه که میگم. به مشکل فکر نکن، و مشکل هم نمیاد!” داشت می‌خندید. “امشب شجاعتم رو دوباره به دست آوردم. می‌خوام خوشحال باشم و از اوقاتم لذت ببرم.”

صدایی از رو پله‌ها اومد. نیک برگشت. “آه! ماجیه. ماجی، اینها کارآگاه‌هایی هستن که در مقابل قاتل محتمل از من محافظت می‌کنن. اونا رو به اتاق نشیمن ببر و اونا تمام ماجرا رو بهت میگن.”

با ماجی باکلی دست دادیم، یه دختر آروم و زیبا به سبک قدیمی بود. یه لباس شب مشکی، ساده و پیش پا افتاده پوشیده بود و چشم‌های صادق آبی داشت. گفت: “نیک داشت جالب‌ترین چیزها رو بهم میگفت. حتماً داره خیلی اغراق میکنه؟”

پوآرو به آرومی گفت: “خانم باکلی، این حقیقته.”

گفتم: “دختر عموتون خیلی شجاعه. اصرار داره مثل معمول رفتار کنه.”

ماجی گفت: “این تنها راهشه، نیست؟ منظورم اینه که احساسات یک نفر هر چی که باشه، شکایت دربارشون هیچ فایده‌ای نداره. فقط باعث میشه بقیه احساس ناراحتی بکنن.” با صدای ملایمی اضافه کرد: “من خیلی به نیک علاقه دارم. اون همیشه با من خوب بود.”

نتونستیم چیزی بیشتری بگیم، برای اینکه همون لحظه‌ فردریکا رایس اومد داخل اتاق. اون یه لباس بلند آبی روشن پوشیده بود و خیلی ظریف به نظر می‌رسید. لازاروس پشت سرش بود و بعد نیک با رقص اومد داخل. حالا یه لباس مشکی پوشیده بود و یه شال زیبای چینی قدیمی به رنگ قرمز سیر و درخشان.

گفت: “سلام، مردم. کی کوکتیل می‌خواد؟”

لازاروس گفت: “این یه شال غیر عادی و عالیه، نیک.” نیک گفت: “گرمه. وقتی داریم آتش‌بازی رو تماشا می‌کنیم، خوب میشه. و روشنه. من- من از مشکی متنفرم.”

فردریکا گفت: “آره. قبلاً هیچ وقت تو لباس مشکی ندیده بودمت، نیک. چرا خریدیش؟”

“آه! نمیدونم.” من حالتی از رنج رو دیدم که یک ثانیه از چهره‌اش رد شد. “چرا آدم یه کاری رو میکنه؟”

رفتیم داخل برای شام. غذا خوب نبود. از طرف دیگه، شامپاین عالی بود.

نیک گفت: “جورج، آفتابی نشد. دیشب باید به پلی‌موس بر می‌گشت. برای رقص به موقع میرسه.”

یک صدای غرش ضعیف از پنجره اومد.

لازاروس گفت: “آه، اون قایق موتوری! از شنیدن صداش خسته شدم.”

نیک گفت: “قایق موتوری نیست. هواپیمای دریاییه.”

لازاروس گفت: “فکر کنم درست میگی. من تمام این آدم‌هایی که پرواز می‌کنن رو تحسین می‌کنم. اگه مایکل ستون در پروازش به دور دنیا موفق میشد، یک قهرمان میشد. چقدر غم‌انگیز بود که یه جایی سقوط کرد.”

نیک گفت: “ممکنه هنوز حالش خوب باشه.”

“شک دارم. فعلاً احتمالش هزار به یکه. ستون بیچاره دیوونه.”

فردریکا پرسید: “اونا همیشه بهش میگفتن ستون دیوونه، مگه نه؟”

لازاروس با سرش تصدیق کرد. گفت: “اون از یه خانواده‌ی دیوونه میومد. عموش آقای متیو ستون، که یک هفته قبل مرد، اون هم دیوونه بود. اون شخصی بود که شدیداً از زنها متنفر بود.”

نیک پرسید: “چرا میگی مایکل ستون مرده؟ هنوز هیچ دلیلی برای از دست دادن امید نمی‌بینم.”

لازاروس گفت: “البته، تو می‌‌شناختیش، مگه نه؟” نیک گفت: “فردی و من سال قبل در له توکت باهاش آشنا شدیم. اون دوست‌داشتنی بود، مگه نه، فردی؟”

“از من نپرس، عزیزم. اون دوست تو بود، نه من. یه بار تو رو با هواپیماش برد بالا، مگه نه؟”

“بله، عالی بود.”

یهو نیک پرید بالا. “صدای تلفن رو شنیدم. منتظر من نباشید. غذاتون رو تموم کنید. داره دیر میشه. و از آدمای زیادی خواستم که برای آتش‌بازی بیان اینجا.” از اتاق خارج شد. من به ساعتم نگاه کردم. درست نه بود. بیست دقیقه نه رو می‌گذشت که نیک دوباره پیداش شد و سرش رو از در آورد تو. “بیاید- بقیه تو اتاق نشیمنن!”

ما مطیعانه بلند شدیم. تقریباً از دو جین آدم خواسته شده بود- چارلز وایسه هم بینشون بود. ما همه رفتیم بیرون توی باغچه و اولین آتش‌بازی پرواز کرد توی آسمون. همون لحظه، یک صدای بلند آشنا شنیدم و سرم رو برگردوندم و دیدم که نیک به آقای کرافت خوش‌آمد میگه.

نیک گفت: “چقدر حیف که خانم کرافت هم نمیتونه اینجا باشه، باید حملش می‌کردیم این بالا.”

گفت: “اون هیچ وقت شکایت نمیکنه، اون زن، بهترین ذات رو داره. آه! اون آدم خوبیه، آقای کرافت وقتی بارشی از ستاره‌های طلایی آسمون رو روشن کردن

شب تاریکی بود- ماه نبود و سرد هم بود. ماجی باکلی می‌لرزید. به آرومی گفت: “من فوری میدوم تو و یه کت میارم.” وقتی به طرف خونه برگشت، فردریکا رایس صدا زد: “آه، ماجی، مال من رو هم بیار. تو اتاقمه.”

نیک گفت: “نشنید. من میارمش، فردی. من هم کت پوست خودم رو می‌خوام، این شال به اندازه کافی گرم نیست.”

بنگ! بارشی از ستاره‌های سبز آسمون رو پر کرد. تبدیل به آبی شدن، بعد قرمز، بعد نقره‌ای. یکی دیگه و باز هم یکی دیگه.

پوآرو گفت: ““آه!” و بعد، “آه!” این چیزیه که آدم میگه. داره خسته‌کننده میشه، به نظر شما هم اینطور نیست؟ و سرده و چمن برای پاها مرطوبه!” پوآرو پای اولش رو، بعد پای بعدیش رو با حرکتی مثل یه گربه از روی زمین برداشت. “میترسم مرطوبی پاها باشه. من توی خونه میشینم.”

به طرف خونه رفتیم. فریادهای بلند هیجان از بندر پایین بهمون می‌رسید.

پوآرو متفکرانه گفت: “ما واقعاً همه بچه هستیم. آتش‌بازی، مهمونی، بازی با توپ‌ها و حتی شعبده‌بازی، مردی که چشم رو فریب میده، هر چند اگه آدم با دقت تماشا کنه- چیه هاستینگز؟”

من با یه دست بازوش رو گرفته بودم و با یکی دیگه اشاره می‌کردم. بین ما و پنجره‌ی باز تراس، یک نفر بی‌حرکت روی چمن دراز کشیده بود و یک شال چینی قرمز پوشیده بود.

پوآرو زمزمه کرد: “نه! نه…”

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

Tragedy

The first person we saw when we arrived at End House that evening was Nick. She was dancing about the hall, wearing silk pyjamas.

‘I’m waiting for my dress to arrive. The shop promised faithfully that it would get here in time!’

‘Ah, There is a dance later tonight, is there not,’ said Poirot.

‘Yes. We’re all going on to it after the fireworks. That is, I suppose we are.’ There was a sudden change in her voice. But the next minute she was laughing. ‘Never give in! That’s what I say. Don’t think of trouble and trouble won’t come!’ She was laughing. ‘I’ve got my bravery back tonight. I’m going to be happy and enjoy myself.’

There was a sound on the stairs. Nick turned. ‘Oh! There’s Maggie. Maggie, here are the detectives who are protecting me from the would-be killer. Take them into the living-room and they will tell you all about it.’

We shook hands with Maggie Buckley, a quiet girl, pretty in an old-fashioned way. She wore a simple, well-worn, black evening dress and had honest blue eyes. ‘Nick has been telling me the most amazing things,’ she said. ‘Surely she must be exaggerating?’

‘Miss Buckley, it is the truth,’ said Poirot quietly.

‘Your cousin is very brave,’ I said. ‘She insists on behaving as usual.’

‘It’s the only way, isn’t it,’ said Maggie. ‘I mean, whatever one’s feelings are, it’s no good complaining about them. That only makes everyone else uncomfortable.’ She added in a soft voice, ‘I’m very fond of Nick. She’s always been good to me.’

We could say nothing more for at that moment Frederica Rice came into the room. She was wearing a long pale-blue dress and looked very delicate. Lazarus followed her and then Nick danced in. She was now wearing a black dress and a beautiful old Chinese shawl in a deep, glowing red.

‘Hello, people,’ she said. ‘Who wants cocktails?’

‘That’s a wonderful and unusual shawl, Nick,’ Lazarus said. ‘It’s warm,’ said Nick. ‘It’ll be nice when we’re watching the fireworks. And it’s bright. I - I hate black.’

‘Yes,’ said Frederica. ‘I’ve never seen you in a black dress before, Nick. Why did you get it?’

‘Oh! I don’t know.’ I saw an expression of pain cross her face for a second. ‘Why does one do anything?’

We went in to dinner. The food was not good. The champagne, on the other hand, was excellent.

‘George hasn’t turned up,’ said Nick. ‘He had to go back to Plymouth last night. He’ll get here in time for the dance.’

A faint roaring sound came in through the window.

‘Oh, that speedboat,’ said Lazarus. ‘I get so tired of hearing it.’

‘That’s not the speedboat,’ said Nick. ‘That’s a seaplane.’

‘I believe you’re right. I admire all these flying people,’ said Lazarus. ‘If Michael Seton had succeeded in his flight round the world, he’d have been such a hero. How tragic that he’s crashed somewhere.’

‘He may still be all right,’ said Nick.

‘I doubt it. It’s a thousand to one against by now. Poor Mad Seton.’

‘They always called him Mad Seton, didn’t they,’ asked Frederica.

Lazarus nodded. ‘He comes from a mad family,’ he said. ‘His uncle, Sir Matthew Seton, who died a week ago - he was mad. He was a great woman-hater.’

‘Why do you say Michael Seton is dead,’ asked Nick. ‘I don’t see any reason for giving up hope - yet.’

‘Of course, you knew him, didn’t you,’ said Lazarus. ‘Freddie and I met him at Le Touquet last year,’ said Nick. ‘He was lovely, wasn’t he, Freddie?

‘Don’t ask me, darling. He was your friend not mine. He took you up in his plane once, didn’t he?’

‘Yes, it was wonderful.’

Suddenly Nick jumped up. ‘I hear the telephone. Don’t wait for me. Finish your meal. It’s getting late. And I’ve asked lots of people to come for the fireworks.’ She left the room. I looked at my watch. It was just nine o’clock. It was twenty past nine when Nick reappeared, putting her head round the door. ‘Come on - everyone else is in the living room!’

We stood up obediently. About a dozen people had been asked - among them Charles Vyse. We all moved out into the garden and the first firework flew into the sky. At that moment I heard a loud familiar voice, and turned my head to see Nick welcoming Mr Croft.

‘What a pity that Mrs Croft can’t be here too, We ought to have carried her up,’ said Nick.

‘She never complains - that woman’s got the sweetest nature. Oh! That’s a good one,’ said Mr Croft as a shower of golden stars lit up the sky.

The night was a dark one - there was no moon - and it was also cool. Maggie Buckley shivered. ‘I’ll just run in and get a coat,’ she said quietly. As she turned towards the house, Frederica Rice called, ‘Oh, Maggie, get mine too. It’s in my room.’

‘She didn’t hear,’ said Nick. ‘I’ll get it, Freddie. I want my fur one - this shawl isn’t nearly warm enough.’

Bang! A shower of green stars filled the sky. They changed to blue, then red, then silver. Another and yet another.

‘“Oh!” and then “Ah!” that is what one says,’ observed Poirot. ‘It becomes boring, do you not find? And it is cold and the grass is damp to the feet!’ Poirot lifted first one, then the other foot from the ground with a cat-like movement. ‘It is the dampness of the feet I fear. I will sit in the house.’

We went towards the house. Loud shouts of excitement came up to us from the harbor below.

‘We are all children really,’ said Poirot, thoughtfully. ‘The fireworks, the party, the games with balls, and even the magician, the man who deceives the eye, however carefully one watches - what is it, Hastings?’

I had caught him by the arm with one hand, while with the other I pointed. Between us and the open terrace window, a figure lay motionless on the grass, wearing a red Chinese shawl.

‘No,’ whispered Poirot. ‘No.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.