سرفصل های مهم
انگیزه
توضیح مختصر
نیک میگه به کسی دربارهی نامزدیش با ستون چیزی نگفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
انگیزه
خیلی تعجب کرده بودم. “منظورت اینه، پوآرو؟”
“بله، دوست من. امروز صبح خبر مرگ ستون رو در صفحه اول روزنامه دیدم. مکالمه شام دیشب رو به خاطر آوردم و همه چیز رو دیدم.”
به طرف نیک برگشت. “خبر رو دیشب شنیدی؟”
“بله،
از رادیو. بهانهای درباره شنیدن صدای تلفن جور کردم
و رفتم تا به اخبار عصر گوش بدم- تنها، که اگه. و شنیدم…”
“میدونم میدونم.” دستش رو تو دو تا دستاش گرفت. “وحشتناک بود. انگار خواب بودم. بیرون عادی رفتار میکردم. و بعد، وقتی رفتم کتها رو بیارم شروع به گریه کردم، به مدت یک دقیقه شروع به گریه کردم، و ماجی در مورد کتش صدا زد. و بعد شال من رو برداشت و رفت بیرون و من کمی آرایش کردم و پشت سرش رفتم. و اونجا بود- مُرده…”
“بله، بله حتماً شوک وحشتناکی بوده.”
“نه،
عصبانی بودم! آرزو میکردم ای کاش من بودم! من زنده بودم
و مایکل مرده بود، در فاصله دوری در اقیانوس آرام.”
“بچه بیچاره! ولی میگذره- غم میگذره.”
“فکر میکنی فراموش میکنم- و با یه نفر دیگه ازدواج میکنم؟ هرگز!” وقتی بلند شد و صاف روی تخت نشست، و گونههاش از عصبانیت و غم میسوختن، دوستداشتنی به نظر رسید.
پوآرو به آرومی گفت: “نه، نه. همچین فکر نمیکنم. مادمازل، خیلی خوش شانسی
که یه مرد شجاع دوستت داشت- یه قهرمان.
چطور باهاش آشنا شدی؟”
“در له توکت بود سپتامبر گذشته.”
“و نامزد شدید- کی؟”
“درست بعد از کریسمس. ولی باید مخفی میموند. عموی مایکل، آقای متیو ستون، فکر میکرد زنها زندگی یه مرد رو خراب میکنن
و این آقای متیو بود که پول هواپیمای دریایی مایکل و پرواز دور دنیاش رو داده بود. اگه مایکل موفق میشد، خوب، میتونست هر چیزی از عموش بخواد. من هیچ وقت به هیچ کس نگفتم- حتی به فرِدی، هر چند ممکنه مشکوک شده باشه. چیزی به یه نفر گفتم
ولی نمیدونم چقدر اون- شخص- فهمیده.”
پوآرو با سرش تصدیق کرد. “با پسر خالت میسو وایسه خوب کنار میای؟”
“چارلز؟ چارلز مشروب خوردنم، دوستانم یا مکالماتم رو تصویب نمیکنه،
ولی هنوز هم منو دوست داره. با کی حرف زدید که این سخنچینی محلی رو به دست آوردید؟”
“گفتگوی کوتاهی با خانم استرالیایی، مادام کرافت داشتم.”
“اون خیلی شیرینه. خیلی احساساتیه- عشق، خونه و بچهها- میدونید همچین چیزهایی.”
“من خودم هم قدیمی و احساساتیم، مادمازل. حالا، باید نقشههایی بکشیم. برای شروع، شما اینجا میمونید. هر چیزی که بهت میگم رو انجام میدی. با هیچ کدوم از دوستات ملاقات نمیکنی.”
نیک به نظر خسته رسید. “هر چیزی بخواید رو انجام میدم. برام مهم نیست چیکار میکنم.”
“یک بار به وصیتنامهای که نوشتی، اشاره کردی. کجاست؟”
“آه،
یه جایی تو خونهی آخر.” اخم کرد. “میدونید، من خیلی نا مرتبم. حتماً توی میز تحریر در کتابخونه هست،
یا توی اتاق خوابم.”
“بهم اجازه میدید بگردم بله؟”
“اگه میخواید، بله. به هر چیزی که میخواید نگاه کنید.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
The Motive
I was very surprised. ‘Is this what you meant, Poirot?’
‘Yes, mon ami. This morning I saw the news of Seton’s death on the front page of the newspaper. I remembered the conversation at dinner last night - and I saw everything.’
He turned to Nick. ‘You heard the news last night?’
‘Yes. On the radio. I made an excuse about hearing the telephone. I wanted to listen to the evening news alone - in case. And I heard it.’
‘I know, I know.’ He took her hand in both of his. ‘It was terrible. It felt like a dream. On the outside I was behaving as usual. And then, when I went to get the coats - I started to cry for a minute, but Maggie called up about her coat. And then she took my shawl and went out, and I put on some make-up and followed her. And there she was - dead.’
‘Yes, yes, it must have been a terrible shock.’
‘No! I was angry! I wished it had been me! There I was - alive! And Michael dead, far away in the Pacific.’
‘Poor child! But it passes - sadness passes.’
‘You think I’ll forget - and marry someone else? Never!’ She looked lovely as she sat up in bed, her cheeks burning with anger and sadness.
Poirot said gently, ‘No, no. I am not thinking anything like that. You are very lucky, Mademoiselle. You have been loved by a brave man - a hero. How did you meet him?’
‘It was at Le Touquet - last September.’
‘And you became engaged - when?’
‘Just after Christmas. But it had to be a secret. Michael’s uncle - Sir Matthew Seton - thought women ruined a man’s life. And it was Sir Matthew who paid for Michael’s seaplane and the round the world flight. If Michael had succeeded - well, he could have asked his uncle for anything. I never told anyone - not even Freddie, though she might have suspected. I said something to one person. But I don’t know how much he - the person - understood.’
Poirot nodded. ‘Do you get on well with your cousin Monsieur Vyse?’
‘Charles? Charles doesn’t approve of my drinking, my friends or my conversation. But he still loves me. Who have you been talking to, to get the local gossip?’
‘I had a little conversation with the Australian lady, Madame Croft.’
‘She’s very sweet. Very sentimental - love and home and children - you know the sort of thing.’
‘I am old-fashioned and sentimental myself, Mademoiselle. Now, we have plans to make. To begin with, you will stay here. You will do what I tell you. You will see no friends.’
Nick looked exhausted. ‘I’ll do anything you like. I don’t care what I do.’
‘You once mentioned a will you made. Where is it?’
‘Oh! Somewhere at End House.’ She frowned. ‘I’m very untidy, you know. It might be in the writing-table in the library. Or in my bedroom.’
‘You permit me to search - yes?’
‘If you want to - yes. Look at anything you like.’