الن

توضیح مختصر

پوآرو میگه ممکنه انگیزه کشتن نیک پولی باشه که به نامزدش رسیده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

الن

تا وقتی بیایم بیرون پوآرو چیزی نگفت.

“میبینی، هاستینگز؟ این چیزی که دنبالش بودیم رو بهمون میده. انگیزه!”

“منظورت حسادته؟”

“حسادت؟ نه، نه، دوست من. انگیزه‌ی معمول- پول، دوست من، پول! گوش کن، دوست من، فقط کمی بیش از یک هفته قبل آقای متیو ستون، یکی از پولدارترین مردهای انگلیس میمیره. اون یه برادرزاده داره که ثروت عظیمش رو به ارث میبره. سه‌شنبه‌ی گذشته گزارش شد که مایکل ستون گم شده، و چهارشنبه حملات به زندگی مادمازل شروع شده. هاستینگز، فرض کنیم مایکل ستون قبل از اینکه پروازش رو شروع کنه، یه وصیتنامه نوشته و هر چیزی که داشته رو به نامزدش به جا گذاشته؟”

گفتم: “ولی هیچ کس از نامزدی خبر نداشت.”

“په! همیشه یه نفر میدونه. اگه نه، هم حدس میزنن. مادام رایس مشکوک بود. مادمازل نیک اینو گفت. حتماً چیزی فهمیده.”

“چطور؟”

“خوب، حتماً نامه‌هایی از مایکل ستون به مادمازل نیک بوده. حتماً مادام رایس اونها رو دیده.”

“و درباره‌ی وصیتنامه‌ای که نیک نوشته هم حتماً می‌دونسته؟”

“بله. آه، حالا داره ساده‌تر میشه. من خدمتکارها رو از لیست مظنونینم حذف می‌کنم. فرمانده چلنجر رو حذف می‌کنم. مسیو لازاروس رو حذف می‌کنم. استرالیایی‌ها رو حذف می‌کنم. فقط دو نفر رو تو لیستم نگه می‌دارم.”

به آرومی گفتم: “یکی فردریکا رایسه.”

تصویری از صورت ظریف و سفید با موهای طلاییش داشتم… “بله. اگه شب گذشته به مادمازل نیک شلیک شده بود، امروز مادام رایس یه زن پولدار میشد. هرچند یه مظنون دیگه هم هست. چارلز وایسه.”

“ولی اون فقط خونه رو به ارث میبره.”

“شاید این رو نمیدونه. شاید باور داره نیک هیچ وقت وصیتنامه ننوشته و اینکه ارث می‌بره، برای اینکه نزدیک‌ترین فامیل زنده‌اش هست. احتمال اینکه از تفنگ و نحوه‌ی استفاده‌اش خبر داشته نسبت به مادام بیشتره.”

“و اینکه سنگ رو از بالای صخره بندازه پایین.”

“شاید. هر چند اگه به اندازه کافی قوی نباشی، یه اهرم میتونه خیلی کمک کنه. همینطور در مورد ماشین، زن‌های زیادی به اندازه‌ی مردها مکانیک‌ خوبی هستن. هرچند احتمال خبر داشتن چارلز وایسه از نامزدی نسبت به مادام کم‌تره. و اقدام خیلی ناگهانی بود. تا دیشب هیچ کس به صورت قطعی نمی‌دونست که ستون مرده. احتمال اینکه شخصی با ذهن حقوقی ندونسته اقدام کنه، خیلی کمه.”

حالا از دروازه کوچیک به باغچه‌ی خونه آخر رفته بودیم و به چمنی رسیده بودیم که یه مرد داشت با ماشین چمن‌ها رو میزد. یه صورت دراز و احمق داشت و کنارش یه پسر تقریباً ۱۰ ساله بود، زشت ولی آشکارا باهوش.

پوآرو گفت: “صبح بخیر. شما باغبان هستید، شوهر مادام الن که تو خونه کار میکنه؟”

پسر گفت: “پدرمه.”

مرد گفت: “درسته، آقا. شما آقای محترم خارجی هستید که در واقع کارآگاهه؟”

رفتیم توی خونه. الن هیچ تعجبی از دیدنمون نشون نداد. پوآرو توضیح داد اونجاییم که خونه رو بگردیم.

“خیلی خب، آقا.”

پوآرو ازش پرسید: “شب گذشته، وقتی شنیدی به دوشیزه باکلی شلیک شده، خیلی تعجب کردی؟”

“بله، آقا. دوشیزه ماجی یه خانم جوون و خوب بود، آقا. نمی‌تونم تصور کنم کسی بخواد اون رو بکشه.”

“اگه کس دیگه‌ای بود، تعجب نمی‌کردی، آره؟”

بهش نگاه کرد و بعد تصمیم گرفت بهش اعتماد کنه.

گفت: “آقا، اینجا خونه خوبی نیست.”

پوآرو پرسید: “مدت زیادیه که اینجایی؟”

“شش ساله که اینجام، آقا. ولی از وقتی دختر بودم ،اینجا بودم. در زمان آقای نیکولاس پیر خدمتکار آشپزخونه بودم.”

پوآرو بهش نگاه کرد. گفت: “تو یه خونه‌ی قدیمی، بعضی وقت‌ها جوی شریر وجود داره.”

الن سریع گفت: “خودشه، آقا. شریر. و شرارت هیچ وقت نمیره. همیشه می‌دونستم یه روز یه اتفاق بد تو این خونه میفته.”

“ولی فکر نمی‌‌کردی این اتفاق برای دوشیزه ماجی بیفته.”

“نه، قطعاً، آقا. هیچکس ازش متنفر نبود- از این بابت مطمئنم.”

“صدای گلوله‌ها رو نشنیدی؟”

“نه، با آتش‌بازی‌ها. سر و صداشون خیلی زیاد بود.”

“بیرون تماشاشون نمیکردی؟”

“نه، تمیز کردن شام رو تموم نکرده بودم. و دو شبه. من و ویلیام فردا شب رو مرخصی می‌گیریم و میریم شهر و از اونجا تماشاشون می‌کنیم.”

“متوجهم. و شنیدی که مادمازل ماجی کتش رو می‌خواست؟”

“شنیدم که دوشیزه نیک دوید طبقه‌ی بالا، آقا، و دوشیزه ماجی از راهروی جلو صدا زد و گفت نمی‌تونه چیزی رو پیدا کنه و بعد شنیدم گفت: خیلی خب- شال رو بر می‌دارم.”

“تو دنبال کتش نگشتی- یا بری از ماشین که فهمیدیم اونجا جا مونده بیاری؟”

“من کار خودم رو داشتم، آقا.”

“و هیچ کدوم از خانم‌های جوون ازت نخواستن، برای اینکه فکر می‌کردن بیرون آتش‌بازی رو تماشا می‌کنی؟”

“بله، آقا.”

“هر چند، سال‌های دیگه، بیرون آتش‌بازی رو تماشا می‌کردی؟”

“نمی‌دونم منظورتون چیه، آقا. ما همیشه اجازه داریم آتش‌بازی رو از باغچه تماشا کنیم. اگه امسال دوست نداشتم تماشا کنم و می‌خواستم به کارم ادامه بدم و برم بخوابم، خوب، به خودم مربوطه.”

“متأسفم، قصد نداشتم بهت توهین کنم. حالا یه سؤال دیگه. اینجا یه خونه‌ی قدیمیه. جاهای مخفی وجود داره؟

“خوب، یه پنل کشویی تو این اتاق هست: به خاطر میارم وقتی دختر بودم دیدمش. فقط به خاطر نمیارم کجا هست. یا تو کتابخونه بود؟ مطمئن نیستم…”

“به اندازه مخفی شدن یه نفر بزرگ هست؟”

“آه، نه، آقا! فقط یه قفسه‌ کوچیک، چیز بیشتری از اون نیست.”

متن انگلیسی فصل

Chapter twelve

Ellen

Poirot said nothing till we were outside.

‘You see, Hastings? This gives us what we have been looking for - the motive!’

‘Do you mean jealousy?’

‘Jealousy? No, no, my friend. The usual motive - money, my friend, money! Listen, mon ami. Just over a week ago Sir Matthew Seton, one of the richest men in England, dies. He has a nephew who will inherit his huge fortune. Last Tuesday, Michael Seton is reported missing - and on Wednesday the attacks on Mademoiselle’s life begin. Suppose, Hastings, that Michael Seton made a will before he started on his flight, and left all he had to his fiancee?’

‘But nobody knew of the engagement,’ I said.

‘Pah! Somebody always knows. If not, they guess. Madame Rice suspected. Mademoiselle Nick said so. She may have discovered something.’

‘How?’

‘Well, there must have been letters from Michael Seton to Mademoiselle Nick. Madame Rice may have seen them.’

‘And she would know about the will that Nick had made?’

‘Yes. Oh, it is getting simpler now. I remove the servants from my list of suspects. I remove Commander Challenger; I remove Monsieur Lazarus; I remove the Australians. I keep just two people on my list.’

‘One is Frederica Rice,’ I said slowly.

I had a vision of her white, delicate face, the golden hair… ‘Yes. If Mademoiselle Nick had been shot last night, Madame Rice would be a rich woman today. However, there is another suspect. Charles Vyse.’

‘But he only inherits the house.’

‘He may not know that. He may believe that she has never made a will and that he will inherit because he is her nearest living relative. It is more likely that he knew about the pistol than Madame and how to use one.’

‘And to send the rock crashing down the cliff.’

‘Perhaps. Though a lever can help a lot if you are not strong. As to the car, many women are as good mechanics as men. However, Charles Vyse is less likely to have known of the engagement than Madame. And the action was very sudden. Until last night no one knew for certain that Seton was dead. To act without knowing seems very unlike someone with a legal mind.’

We had now gone through the little gate into the gardens of End House and had come out on the lawn which a man was cutting with a machine. He had a long, stupid-looking face and beside him was a boy of about ten, ugly but clearly intelligent.

‘Good morning,’ said Poirot. ‘You are the gardener, the husband of Madame Ellen who works in the house?’

‘He’s my dad,’ said the boy.

‘That’s right, Sir,’ said the man. ‘You are the foreign gentleman that’s really a detective?’

We went into the house. Ellen showed no surprise at seeing us. Poirot explained that we were here to make a search of the house.

‘Very good, Sir.’

‘Were you very surprised last night when you heard Miss Buckley had been shot?’ Poirot asked her.

‘Yes, Sir. Miss Maggie was a nice young lady, Sir. I can’t imagine anyone wanting to kill her.’

‘If it had been anyone else, you would not have been so surprised - eh?’

She looked at him, then seemed to decide to trust him.

‘Sir,’ she said, ‘this isn’t a good house.’

‘You have been here long?’ Poirot asked.

‘I’ve been here for six years, Sir. But I was here as a girl. I was a kitchen maid in the time of old Sir Nicholas.’

Poirot looked at her. ‘In an old house,’ he said, ‘there is sometimes an atmosphere of evil.’

‘That’s it, Sir,’ said Ellen, quickly. ‘Evil. And evil never goes away. I always knew something bad would happen in this house, some day.’

‘But you didn’t think it would happen to Miss Maggie.’

‘No, indeed, Sir. Nobody hated her - I’m sure of it.’

‘You didn’t hear the shots?’

‘Not with the fireworks. They were very noisy.’

‘You weren’t out watching them?’

‘No, I hadn’t finished clearing up dinner. And there’s two nights of them. William and I get the evening off tomorrow and we’ll go down into the town and see them from there.’

‘I understand. And you heard Mademoiselle Maggie asking for her coat?’

‘I heard Miss Nick run upstairs, Sir, and Miss Maggie call up from the front hall saying she couldn’t find something and then I heard her say, “All right - I’ll take the shawl.”’

‘You did not search for the coat for her - or get it from the car where we discovered it had been left?’

‘I had my work to do, Sir.’

‘And neither of the young ladies asked you because they thought you were out looking at the fireworks?’

‘Yes, Sir.’

‘However, in other years, you have been out watching the fireworks?’

‘I don’t know what you mean, Sir. We’re always allowed to watch the fireworks from the garden. If I didn’t feel like it this year and wanted to get on with my work and go to bed, well, that’s my business.’

‘I am sorry; I did not intend to offend you. Now one more question. This is an old house. Are there any secret hiding places in it?’

‘Well, there’s a sliding panel in this room: I remember seeing it as a girl. Only I can’t remember where it is. Or was it in the library? I’m not sure…’

‘Big enough for a person to hide in?’

‘Oh, no, Sir! Just a little cupboard, nothing more than that.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.