سرفصل های مهم
گفتگو با وایتفیلد
توضیح مختصر
وقتی پوآرو و هاستینگز در لندن بودن، یک نفر مادمازل نیک رو با کوکائین مسموم کرده و حالا بیماره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
گفتگو با وایتفیلد
بعد از بازجویی روز بعد، من و پوآرو رفتیم با روراند گیلز باکلی و زنش صحبت کنیم. پدر و مادر ماجی جذاب بودن و به شدت میجنگیدن تا غمی که ناشی ازجداییشون با “ماجیشون” (همونطور که صداش میزدن) بود، رو کنترل کنن.
“مادام، بابت مرگ متأسفم- و شجاعتتون رو تحسین میکنم!” پوآرو گفت:
خانم باکلی با تأسف گفت: “اشکها ناجی رو بهمون بر نمیگردونه. ولی شما یک کارآگاه عالی هستید، مسیو پوآرو. حقیقت رو پیدا میکنید، مگه نه؟”
“تا وقتی این کارو نکنم، از پا نمینشینم، مادام.”
خانم باکلی گفت: “نیک کوچولویِ بیچاره. من غمانگیزترین نامه رو ازش داشتم. میگه احساس میکنه از ماجی خواسته بیاد اینجا تا بمیره. ای کاش اجازه میدادن ببینمش. اگه میتونست با من برگرده، خیلی براش بهتر میشد. از پاییز گذشته که در اسکاربروگ بود ندیدمش. ماجی یک روز رو باهاش سپری کرد و بعد نیک برگشت و یک شب رو با ما گذروند. دختر زیباییه- هرچند نمیتونم بگم دوستهاش یا نوع زندگیش رو دوست دارم خوب، در حقیقت تقصیر اون نیست، بچهی بیچاره. دوران کودکی وحشتناکی داشت.”
پوآرو گفت:
“خوب، نباید زیاد بمونم فقط میخواستم همدردی عمیقم رو تقدیمتون کنم.”
“شما خیلی مهربون بودید، مسیو پوآرو،
و بابت تمام کارهایی که کردید ازتون متشکریم.”
بعد از این که اومدیم بیرون گفتم: “خیلی آدمهای ساده و دوستداشتنی هستن.”
پوآرو با سر تصدیق کرد. “باعث میشه قلب به درد بیاد مگه نه، دوست من؟ یک فاجعه غیرضروری، خیلی بیفایده، خیلی بیهدف. و من، هرکول پوآرو، جلوی جرم رو نگرفتم!”
“هیچ کس نمیتونست جلوش رو بگیره!”
گفت: “بدون اینکه فکر کنی، حرف میزنی، هاستینگز. آدم معمولی نمیتونست جلوش رو بگیره- ولی فایدهی هرکول پوآرو با سلولهای خاکستری با کیفیتتر از آدمهای دیگه چیه، اگه نتونی کاری بیشتر از انسانهای عادی انجام بدی؟ ولی حالا، میریم لندن.”
“لندن؟”
“بله. باید به قطار ساعت ۲ برسیم. همه چیز اینجا آرومه. مادمازل در آسایشگاه در امانه. هیچ کس نمیتونه بهش آسیب برسونه. از این رو سگهای نگهبان میتونن به مدت کوتاهی برن. یکی دو تیکه اطلاعات کوچیک نیاز دارم.”
پوآرو ترتیب ملاقات با وکلای مایکل ستون، وایتفیلد، پارجیتر و وایتفیلد رو داده بود و هر چند بعد از ساعت شش بود، به زودی با آقای وایتفیلد، رئیس شرکت در دفتر نشستیم. اون یه نامه از رئیس پلیس و یه نامهی دیگه از یه مقام بالای اداره کارآگاهی لندن جلوش داشت. گفت: “همهی اینها خیلی خلاف قاعده و غیر عادی هست، آقا. ولی تحت این شرایط، خوشحال میشم هر کاری که در قدرتم هست رو برای کمک انجام بدم.”
“شرکت شما به عنوان وکلای مایکل ستون عمل میکرد؟”
“برای تمام خانوادهی ستون، آقای عزیزم، به مدت ۱۰۰ سال اخیر.”
“عالیه! آقای متیو ستونِ مرحوم وصیتنامه نوشته بود؟”
“ما براش نوشتیم.”
“و ثروتش رو به جا گذاشت- چطور؟”
“چند تا وارث بود ولی تقریباً تمام ثروت بزرگ- ثروت خیلی بزرگش، به کاپیتان مایکل ستون میرسید.”
“فهمیدم که مرگ آقای متیو ستون خیلی غیرمنتظره بود؟” پوآرو گفت:
“خیلی غیرمنتظره. یه سرطان پیدا کردن. یک عمل فوری نیاز بود و- مُرد.”
“فهمیدم کاپیتان ستون قبل از اینکه انگلیس رو ترک کنه یه وصیتنامه نوشته.”
آقای وایتفیلد گفت: “اگه بتونید بهش بگید وصیتنامه- بله. ولی احتمالاً شاهدهایی داشته، بنابراین قانونیه. حقیقت اینه که اون موقع کاپیتان ستون چیز کمی داشت که به جا بذاره، یا هیچی. فکر میکنم احساس کرده نیازی به وکلا نیست.”
“و وضعیت این وصیتنامه؟” پوآرو پرسید:
“اون همه چیز رو به زن آیندهاش، دوشیزه ماگدالا باکلی به جا گذاشته.”
“و اگه دوشیزه باکلی دوشنبهی گذشته مرده بود؟”
“پول به هر کسی که در وصیتنامهاش به عنوان وراثش نام برده، میرسید- یا اگه وصیتنامهای ننوشته بود، همه چیز به نزدیکترین فامیلش میرسید.”
وقتی اومدیم بیرون، گفتم: “دقیقاً همونطور که فکر میکردی، پوآرو.”
“دوست من، باید اینطور میشد. و حالا به رستورانی میریم که جپ قبول کرده برای شام ما رو اونجا ببینه.”
بازرس اداره کارآگاهی لندن با اشتیاق از پوآرو استقبال کرد. “سالها از وقتی آخرین بار دیدمت میگذره. فکر میکردم در حومه شهر سبزیجات پرورش میدی.”
“سعی کردم، جپ، سعی کردم. ولی حتی وقتی سبزیجات پرورش میدی هم نمیتونی از قتل دور بمونی.”
“خوب، دوست قدیمی من، کارت رو انجام دادم. اثرانگشتهایی که برام فرستاده بودی…”
“بله؟” پوآرو با علاقه گفت:
“متأسفانه هیچی. آقای محترم هر کسی که هست، سابقه جرم در بریتانیا نداره. هر چند یک تلگراف به ملبورن فرستادم، و هیچ کس- مجرم یا غیر مجرم- با اون مشخصات و اسم در استرالیا شناخته نمیشه. با این همه، ممکنه چیز مشکوکی وجود داشته باشه. همینطور درباره لازاروس و پسر اونا همیشه درستکار و شریف هستن. هر چند وضعیت مالیشون بده. این چند سال اخیر، آدمها پولی برای خریدن تابلو ندارن.” کار ما تموم شد و شب، شب خیلی خوشی شد. به زودی در میان به خاطر آوردن پروندههای خیلی خیلی قدیمی بودیم که روشون کار کرده بودیم. باید بگم از صحبت دربارهی گذشته لذت بردم. روزهای خوبی بودن. حالا چقدر احساس پیر و باتجربه بودن کردم! پوآروی پیر بیچاره. از این پرونده گیج شده بود- میتونستم اینو ببینم. فکر کردم، قدرت شناساییش مثل قبل نبود. این احساس رو داشتم که قاتل ماجی باکلی هیچ وقت به عدالت نمیرسه.
پوآرو که با بازیگوشی از رو شونهام زد، گفت: “شجاعت، دوست من،
همه چیز از دست نرفته. ناراحت نباش، ازت خواهش میکنم.”
“مشکلی نیست،
حالم خوبه.”
“و منم خوبم
و جپم خوبه.”
جپ اظهار کرد: “ما خوبیم.”
و با این خاطرنشانی دلپذیر خداحافظی کردیم.
صبح روز بعد به سنت لو برگشتیم. وقتی به هتل رسیدیم، پوآرو به آسایشگاه زنگ زد و خواست با نیک صحبت کنه. یهو دیدم که صورتش عوض شد.
“چی،
لطفاً یه بار دیگه بگو؟”
یکی دو دقیقه صبر کرد، بعد گفت: “بله، بله،
همین الان میام.”
صورت رنگ پریدهاش رو به من برگردوند. “چرا رفتم، هاستینگز؟ چرا رفتم؟ مادمازل نیک به شکل خطرناکی بیماره با کوکائین مسموم شده. بالاخره بهش رسیدن!”
متن انگلیسی فصل
Chapter sixtIen
Interview with Mr Whitfield
After the inquest the next day, Poirot and I went to speak with the Reverend Giles Buckley and his wife. Maggie’s father and mother were charming, and fighting hard to keep control of the unhappiness caused by the tragedy that had robbed them of ‘Our Maggie’, as they called her.
‘Madame, I am deeply sorry for your loss - and I admire your bravery!’ Poirot said.
‘Tears would not bring Maggie back to us,’ said Mrs Buckley, sadly. ‘But you are a great detective, Monsieur Poirot. You are going to find out the truth, aren’t you?’
‘I will not rest until I do, Madame.’
‘Poor little Nick,’ said Mrs Buckley. ‘I had the saddest letter from her. She says she feels she asked Maggie down here to her death. I wish they would let me see her. It would be so much better for her if she could come back with me. I haven’t seen her since last autumn when she was at Scarborough. Maggie spent the day with her and then Nick came back and spent a night with us. She’s a pretty girl - though I can’t say I like her friends or the sort of life she leads - well, it’s not really her fault, poor child. She had a terrible childhood.’
‘Well,’ said Poirot. ‘I must not stay any longer, I only wished to offer you my deep sympathy.’
‘You have been very kind, Monsieur Poirot.
And we are very grateful for all you are doing.’
‘Very simple, lovely people,’ I said, after we had left.
Poirot nodded. ‘It makes the heart ache, does it not, mon ami? Such an unnecessary tragedy, so useless - so purposeless. And I, Hercule Poirot, did not prevent the crime!’
‘Nobody could have prevented it.’
‘You speak without thinking, Hastings. No ordinary person could have prevented it - but what good is it to be Hercule Poirot with grey cells of a finer quality than other peoples’, if you can’t do more than ordinary people? But now,’ he said, ‘to London.’
‘London?’
‘Yes. We shall catch the two o’clock train. All is peaceful here. Mademoiselle is safe in the nursing home. No one can harm her. The watchdogs, therefore, can leave for a short time. There are one or two little pieces of information that I require.’
Poirot had arranged a meeting with Michael Seton’s lawyers Whitfield, Pargiter & Whitfield, and although it was after six o’clock, we were soon sitting in the office with Mr Whitfield, the head of the firm. He had a letter in front of him from the chief constable and another from some high official at Scotland Yard. ‘This is all very irregular and unusual, Sir,’ he said. ‘But under the circumstances I will be happy to do anything that is in my power to help you.’
‘Your firm acted as lawyers to Michael Seton?’
‘To all the Seton family, my dear Sir, for the last hundred years.’
‘Perfect! Did the late Sir Matthew Seton make a will?’
‘We made it for him.’
‘And he left his fortune - how?’
‘There were several bequests, but almost all of his large - his very large fortune - he left to Captain Michael Seton.’
‘Sir Matthew Seton’s death was unexpected, I understand?’ said Poirot.
‘Most unexpected. They found a cancer. An immediate operation was necessary and - he died.’
‘I understand Captain Seton made a will before leaving England.’
‘If you can call it a will - yes,’ said Mr Whitfield. ‘But it is properly witnessed, so it is legal. The truth is that at the time Captain Seton had little or nothing to leave. He felt, I suppose, that there was no need for lawyers.’
‘And the conditions of this will?’ asked Poirot.
‘He leaves everything to his future wife, Miss Magdala Buckley.’
‘And if Miss Buckley had died last Monday?’
‘The money would go to whoever she had named in her will as her heirs - or, if she had not made a will, everything would go to her nearest family member.’
‘It is all exactly as you thought, Poirot,’ I said when we were outside.
‘Mon ami, it had to be. We will go now to the restaurant where Japp has agreed to meet us for dinner.’
The Scotland Yard inspector greeted Poirot enthusiastically. ‘It’s years since I’ve seen you. I thought you were growing vegetables in the country.’
‘I tried, Japp, I tried. But even when you grow vegetables, you cannot get away from murder.’
‘Well, old friend, I’ve done your business. The fingerprints you sent me.’
‘Yes?’ said Poirot, with interest.
‘Nothing, I’m afraid. Whoever the gentleman is, he hasn’t got a criminal record in Britain. However, I sent a telegram to Melbourne - and nobody, criminal or not, of that description or name is known in Australia. So there may be something suspicious after all. As to Lazarus and Son, they are always straight and honorable. They’re in a bad way financially, though. People haven’t had the money to buy paintings these last few years.’ Our business done, the evening became a very happy one. We were soon in the middle of remembering many, many old cases we’d worked on. I must say that I enjoyed talking over the past. Those had been good days. How old and experienced I felt now! Poor old Poirot. He was puzzled by this case - I could see that. His powers of detection were not what they used to be, I thought. I had the feeling that the murderer of Maggie Buckley would never be brought to justice.
‘Courage, my friend,’ said Poirot, hitting me playfully on the shoulder. ‘All is not lost. Do not be unhappy, I beg of you.’
‘That’s all right. I’m all right.’
‘And so am I. And so is Japp.’
‘We’re all alright,’ declared Japp.
And on this pleasant note we said our goodbyes.
The following morning we went back to St Loo. When we arrived at the hotel Poirot rang up the nursing home and asked to speak to Nick. Suddenly I saw his face change.
‘What? Say that again, please.’
He waited for a minute or two, then he said, ‘Yes, yes. I will come at once.’
He turned a pale face to me. ‘Why did I go away, Hastings? Why did I go away? Mademoiselle Nick is dangerously ill: poisoned with cocaine. They have got at her after all!’