سرفصل های مهم
خونه آخر
توضیح مختصر
پوآرو و هاستینگز به خونهی آخر میرن و به مادمازل نیک میگن یه نفر میخواد اونو بکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
خونه آخر
بعداً گفتم: “پوآرو، داشتم فکر میکردم.”
“تمرین قابل تحسینیه، دوست من. بهش ادامه بده.”
سر ناهار بودیم.
“این تیر حتماً از یه جای خیلی نزدیک ما شلیک شده. و با این حال صداشو نشنیدم. عجیبه.”
“نه، نیست. بعضی صداها- خیلی زود به شنیدنشون عادت میکنی و به سختی متوجه وجودشون میشی. تمام امروز صبح دوست من، قایقهای موتوری در خلیج گردش میکردن. اول شکایت کردی، ولی کمی بعد، حتی متوجهشون هم نبودی. ولی وقتی یکی از اون قایقها توی دریا باشه، میتونی تقریباً یه مسلسل رو شلیک کنی و متوجهش هم نباشی.”
موافقت کردم: “بله، درسته.”
پوآرو گفت: “آه! مادمازل باکلی و دوستانش. برای ناهار اومدن اینجا، پس به نظر میرسه باید کلاه رو برگردونم. ولی مسئلهای نیست. موقعیت، به تنهایی، به اندازهای جدی هست که نیاز به دیدار داشته باشه.”
اون با عجله به اون طرف رفت و وقتی دوشیزه باکلی، فرمانده چلنجر، یه مرد دیگه و یه زن دیگه داشتن مینشستن، کلاه رو با یه تعظیم داد بهش.
دوستم در طول نهارمون ساکت بود و همینکه اون یکی گروه ناهار از اتاق بیرون رفتن، بلند شد. تازه داشتن تو اتاق استراحت راحت مینشستن که پوآرو رفت و با نیک باکلی صحبت کرد. “مادمازل، میتونم صحبت کوتاهی باهاتون بکنم؟”
اون چند قدم کشید کنار. تقریباً بلافاصله با کلمات پوآرو حالت تعجب رو دیدم که از رو صورتش گذشت. همون لحظه، چلنجر یه سیگار بهم تعارف کرد. فکر کردم من نسبت به مرد جوون قد بلند و بوری که باهاش ناهار خورده بود، بیشتر هم نوعشم.
زن گروه یه مدل غیرعادی بود، اون موهای بور و تقریباً بیرنگ داشت و صورتش کاملاً سفید بود، با این حال جذاب بود. چشمهاش خاکستری خیلی روشن بودن با مردمک بزرگ. یهو صحبت کرد. “تا وقتی دوستت حرفش رو با نیک تموم کنه، بشین.”
به نظرم خستهترین آدمی رسید که تو عمرم دیده بودم. خسته در ذهن، انگار به نظرش همه چیز در دنیا پوچ و بیارزش بود.
وقتی تعارفش رو قبول کردم، توضیح دادم: “وقتی دوستم امروز صبح مچ پاش رو پیچوند، خانم باکلی خیلی با مهربونی بهش کمک کرد.”
اون متفکرانه بهم نگاه کرد. “حالا که مچ پاش مشکلی نداره، داره؟”
احساس کردم صورتی شدم.
“اه، خوب، خوشحالم که نیک تمام ماجرا رو از خودش در نیاورده. اون یکی از دوستان قدیمی منه، ولی نیک یه دروغگوئه، نیست جیم؟ داستان درباره ترمزهای ماشین- جیم میگه به هیچ عنوان حقیقت نداشت.”
مرد بور با صدای ملایم گفت: “من چیزی درباره ماشینها میدونم.” اون سرش رو نصفه برگردوند. بیرون یه ماشین دراز قرمز بود. به نظر نو میرسید.
پرسیدم: “مال شماست؟”
با سرش تصدیق کرد. “بله.”
پوآرو در اون لحظه بهمون ملحق شد. بلند شدم، اون یک تعظیم سریع به گروه کرد و از اتاق بیرون اومدیم.
“قرار گذاشته شد. ساعت ۶:۳۰ میریم که به مادمازل در خونه آخر سر بزنیم.”
ساعت ۶ شروع به خارج شدن از هتل کردیم.
وقتی از پلههای تراس پایین میاومدیم، اظهار کردم: “به نظر غیر قابل باور میرسه. که به یک نفر در باغچه هتل شلیک کنی. فقط یه مرد دیوونه میتونه همچین کاری بکنه.”
“موافق نیستم. برای شروع کسی توی باغچه نیست. رایجه که تو تراس رو به خلیج بشینی، فقط من رو به باغچه میشینم. و حتی اون موقع هم هیچی ندیدم. دیدی که بوتهها و درختهای خیلی بزرگی وجود داره. هر کسی میتونه خودش رو وقتی منتظره که مادمازل از این راه از خونهاش رد میشه، قایم کنه. و از این راه میاد. دور زدن و اومدن از جادهی خونهی آخر خیلی طولانیتر میشه!”
گفتم: “با این حال هم ریسکش خیلی بزرگه. ممکن بود دیده بشه- و نمیتونی کاری کنی تیراندازی مثل یه اتفاق به نظر برسه.”
“نه مثل یه اتفاق- نه.”
“منظورت چیه؟”
“هیچی- یه فکر کوچیک. ولی بذار فعلاً در این باره فکر نکنیم. به جاش به این فکر کن: انگیزه برای مرگ مادمازل نمیتونه واضح باشه. اگه بود- ریسک خیلی بزرگی میشد. مردم میگفتن: وقتی تیر شلیک شد x کجا بود؟ نه قاتلِ ممکن نمیتونه واضح باشه. و این هاستینگز، دلیل ترس من هست! بله، این “اتفاقات” میخوام راجبشون بشنوم!”
ناگهانی برگشت. “هنوز زوده. از جاده میریم. باغچه چیزی برای گفتن بهمون نداره. بذار راه دیگه به خونهی آخر رو بررسی کنیم.”
از دروازههای جلوی هتل اومدیم بیرون و از تپهی تیز در سمت راست بالا رفتیم. بالاش یک جاده کوچیک بود با تابلویی روی یه دیوار که نوشته بود: فقط برای خونهی آخر. بعد از چند صد یارد یک پیچ ناگهانی بود، و تونستیم یک جفت دروازه ورودی شکسته رو ببینیم. داخل اینها، در سمت راست، یک کلبه کوچیک بود.
باغچه کوچیکِ دورش، خوب نگهداری شده بود، چارچوب پنجرهها جدیداً رنگ شده بودن و پردههای روشنی روی پنجرهها بود. یک مرد با کتی کهنه بود که چند تا گُل میچید. تقریباً ۶۰ ساله بود، قدش حداقل ۶ فیت بود، با چشمهای آبی روشن.
وقتی گذشتیم، گفت: “عصر بخیر.”
من جواب دادم: “عصر بخیر” و از مسیر بالا رفتیم.
خود خونهی آخر بزرگ بود و به شکل روشنی در وضعیت بدی بود. پوآرو زنگ رو زد و در توسط یه زن میانسال باز شد. گفت دوشیزه باکلی هنوز برنگشته. پوآرو توضیح داد که ما قرار ملاقات داشتیم و به داخل اتاق نشیمن برده شدیم که منتظر بمونیم. این اتاق رو به دریا بود و پر از نور آفتاب. نقاشیهای خانواده روی دیوارها بود که بعضی از اونها خیلی خوب بودن. یک روزنامهی باز روی انتهای کاناپه بود. پوآرو برش داد.
روزنامه هفتگی هرالد و دایرکتوری سنت لو بود، داشت میخوندش که در باز شد و نیک باکلی اومد داخل.
از بالای شونهاش صدا زد: “یخ بیار، الن، “ بعد باهامون حرف زد. “خوب، اینجام، و درباره اینکه چرا میخواید منو ببینید، به شدت کنجکاوم.”
زنی که در رو برامون باز کرده بود با یخ و یک سینی بطری اومد داخل اتاق. نیک کوکتیلها رو ماهرانه قاطی کرد، بعد به تندی گفت: “خوب؟”
“مادمازل.” پوآرو کوکتیل رو از دستش گرفت. “به سلامتی شما مادمازل- به سلامتی مداوم شما.” اون اخم کرد. “مسئلهای هست؟”
“بله، مادمازل، این…”
پوآرو دستش رو با گلولهای تو کَفِش دراز کرد. اون با اخمی گیج برش داشت. “یه گلوله است.”
“دقیقاً. مادمازل- این زنبور نبود که امروز صبح از کنار صورتتون رد شد - این گلوله بود.
نیک رُک گفت: “خوب، من لعنت شدهام. من واقعاً یه دختر خوش شانسم! این شماره چهارمه.”
پوآرو گفت: “بله، این شماره چهاره. مادمازل، میخوام راجب سه تا اتفاق دیگه بشنوم. مادمازل، میخوام خیلی مطمئن بشم که اتفاق بودن.”
“چرا، البته! مگه دیگه چی میتونه باشه؟”
“مادمازل، اگه یه نفر سعی داره شما رو بکشه چی؟”
نیک خندید. “مرد عزیز من، فکر میکنی کی ممکنه سعی کنه منو بکشه؟ من یه وارث جوون زیبا نیستم که مرگش میلیونها به وراثش به جا بذاره. آرزو میکنم یه نفر سعی میکرد منو بکشه، هیجانانگیز میشد- اگه شما میخواید، ولی متأسفانه امیدی نیست!”
“مادمازل، درباره اون اتفاقها بهم میگید؟”
“البته- ولی فقط چیزهای احمقانه بودن. یک تابلوی نقاشی سنگین بود که از بالای تختم آویزون بود. شب افتاد. اتفاقی شنیدم که یه جایی تو خونه در کوبیده میشه، و رفتم پایین تا ببندمش و اینطور ازش جون به در بردم. احتمالاً روی سرم میافتاد و منو میکشت. این شماره ۱ هست.
شماره ۲ باز هم ضعیفتره. یک راه صخرهای به دریا هست. من از اونجا برای شنا میرم. یه تخته سنگ خیلی بزرگ افتاد پشت سرم و با فاصلهی کمی من رو رد کرد. چیز سوم کاملاً متفاوت بود. ترمزهای ماشینم اشکالی پیدا کرده بود- مرد مکانیک توضیح داد که مشکل چی بود ولی من متوجه نشدم. به هر حال، اگه از دروازهها رد میشدم و از تپه پایین میرفتم، ترمزها کار نمیکردن و من صاف به یه ساختمون میخوردم. ولی برای اینکه کتم رو جا گذاشته بودم، مجبور شدم برگردم و فقط به بوتههای کنار جاده خوردم.”
“و نمیتونید به من بگید که مشکل چی بود؟”
“میتونید از مکانیکی ماتس بپرسید. یه چیز کاملاً ساده و مکانیکی بود که در آورده شده بود. به این فکر کردم که پسر الن اینکارو کرده. پسرها همچنین بازیهایی با ماشینها میکنن. البته الن اصرار کرد که هیچ وقت حتی نزدیکش هم نرفته.”
“گاراژ شما کجاست، مادمازل؟”
“اون طرف خونه.”
“معمولاً قفله؟”
چشمهای نیک از تعجب باز شد. “البته که نه.”
“پس هر کسی میتونست بدون اینکه دیده بشه به ماشین دست بزنه.”
“خوب، بله. ولی این احمقانه است که فکر کنی کسی این کارو کرده.”
“نه، مادمازل، احمقانه نیست. شما در خطرید- خطری جدی. بهتون میگم، من، هرکول پوآرو! شما اسم من رو شنیدید، آره؟”
“آه، بله.”
پوآرو با دقت نگاهش کرد. “مادمازل، شما یه دروغگوی مؤدب کوچیک هستید.” (من شوکه شده بودم، با به خاطر آوردن چیزی که دوستش در هتل ماجستیک اون روز بعد از ناهار گفته بود)
“من فراموش کردم، شما فقط یه بچهاید، ممکنه نشنیده باشید. آه، شهرت خیلی سریع میگذره. دوست من اینجا، بهتون میگه.”
من با خجالتی خفیف، توضیح دادم: “مسیو پوآرو، یک- اممم- کارآگاه بزرگ هست- بود.”
پوآرو داد زد: “آه، دوست من، این تمام چیزیه که تونستی بگی؟ به مادمازل بگو که من یک کارآگاه بیهمتا، بزرگترین کارآگاهی هستم که تا حالا زندگی کرده!”
به سردی گفتم: “حالا ضروری نیست. خودت گفتی.”
“بله ولی من نباید از خودم تعریف و تمجید کنم.”
نیک با تظاهر به همدردی موافقت کرد: “آدم نباید یه سگ نگه داره و مجبور بشه خودش پارس کنه.” “ضمناً، سگ کیه؟ فکر کنم، دکتر واتسون؟”
به سردی گفتم: “اسم من هاستینگزه.”
نیک گفت: “خوب، همهی اینها عالیه ولی جداً مسیو پوآرو تمام ماجرا باید یه اتفاق باشه.”
“شما به اندازهی شیطان لجوج هستید.”
“اسمم رو از اینجا گرفتم. اونها میگن پدربزرگم روحش رو به شیطان فروخته بود، مسیو پوآرو، و در انگلیس شیطان همچنین به اسم نیک پیر شناخته میشه. خوب، اسم پدربزرگ من نیکلاس بود، بنابراین همه، این دور و بر نیک پیر صداش میکردن. من باهاش همه جا میرفتم، بنابراین همه من رو نیک جوون صدا میزدن. اسم واقعی من ماگدالا هست. ماگدالاهای زیادی در خانوادهی باکلی وجود داشت. یکی اون بالاست.” به یه عکس روی دیوار اشاره کرد.
پوآرو گفت: “آه!” بعد که به یه نقاشی آویزون بالای شومینه نگاه میکرد، گفت: “اون پدربزرگتونه، مادمازل؟”
“بله، خوبه، نیست؟ جیم لازاروس پیشنهاد خریدش رو داد، نمیفروشم. نیک پیر رو دوست داشتم و نمیتونم نقاشیش رو بفروشم.”
“آه!” پوآرو ساکت بود، بعد خیلی جدی گفت: “گوش کن، مادمازل. ازت خواهش میکنم جدی باشی. امروز یه نفر با یه تپانچهی ماسر بهت شلیک کرد.”
“با یه ماسر؟” تعجب کرده بود.
“بله، چرا؟ کسی رو میشناسی که یه تپانچهی ماسر داشته باشه؟” لبخند زد. “خودم یکی دارم. پدر از جنگ آورده بود. توی کشو هست.” به اون طرف اتاق رفت و کشو رو باز کرد.
گفت: “آه!. نیست.”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
End House
‘Poirot,’ I said later, ‘I have been thinking.’
‘An admirable exercise, my friend. Continue it.’
We were at lunch.
‘This shot must have been fired quite close to us. And yet we did not hear it. It is strange.’
‘No, it is not. Some sounds - you get used to them so soon that you hardly notice they are there. All this morning, my friend, speedboats have been making trips in the bay. You complained at first - soon, you did not even notice. But you could fire a machine gun almost and not notice it when one of those boats is on the sea.’
‘Yes, that’s true,’ I agreed.
‘Ah,’ said Poirot. ‘Mademoiselle Buckley and her friends. They are to lunch here, it seems, therefore I must return the hat. But it doesn’t matter. The situation, all on its own, is serious enough to require a visit.’
He hurried across and gave the hat to Miss Buckley with a bow just as she, Commander Challenger, another man and another woman were sitting down.
My friend was silent during our meal and as soon as the other lunch party had left the room, he rose to his feet. They were just getting comfortable in the lounge when Poirot marched up and spoke to Nick Buckley. ‘Mademoiselle, may I have a little word?’
She moved a few steps aside. Almost immediately I saw an expression of surprise pass over her face at the words Poirot was saying. In the meantime, Challenger offered me a cigarette. I thought that I was more his kind of man than the tall, fair young man he had been lunching with.
The woman in the group was an unusual type - she had fair, almost colorless hair and her face was completely white, yet attractive. Her eyes were very light grey with large pupils. Suddenly she spoke. ‘Sit down - till your friend has finished with Nick.’
She seemed to me the most tired person I had ever met. Tired in mind, as though she had found everything in the world to be empty and valueless.
‘Miss Buckley very kindly helped my friend when he twisted his ankle this morning,’ I explained as I accepted her offer.
She looked at me thoughtfully. ‘Nothing wrong with his ankle now, is there?’
I felt myself turning pink.
‘Oh, well, I’m glad to hear Nick didn’t invent the whole thing. She’s one of my oldest friends, but Nick is such a liar, isn’t she, Jim? That story about the brakes of the car - Jim says it wasn’t true at all.’
The fair man in a soft voice said, ‘I know something about cars.’ He half turned his head. Outside was a long, red car. It looked new.
‘Is that yours,’ I asked.
He nodded. ‘Yes.’
Poirot joined us at that moment. I rose; he gave a quick bow to the party, and we left the room.
‘It is arranged. We are to call on Mademoiselle at End House at half past six.’
We started out from the hotel at six o’clock.
‘It seems incredible,’ I remarked, as we descended the steps of the terrace. ‘To shoot anyone in a hotel garden. Only a madman would do such a thing.’
‘I disagree. To begin with, the garden is deserted. It is usual to sit on the terrace overlooking the bay - only I sit overlooking the garden. And even then, I saw nothing. There are many large bushes and trees, you observe. Anyone could hide himself while he waited for Mademoiselle to pass this way from her house. And she would come this way. To come round by the road from End House would be much longer!’
‘All the same,’ I said, ‘the risk was enormous. He might have been seen - and you can’t make shooting look like an accident.’
‘Not like an accident - no.’
‘What do you mean?’
‘Nothing - a little idea. But let us not think about that for a moment. Think instead of this: the motive for Mademoiselle’s death cannot be obvious. If it were - then it would be too great a risk to take. People would say, “Where was X when the shot was fired?” No, the would-be murderer cannot be obvious. And that, Hastings, is why I am afraid! Yes, these “accidents” - I want to hear about them!’
He turned back abruptly. ‘It is still early. We will go by the road. The garden has nothing to tell us. Let us inspect the other way up to End House.’
We walked out of the front gate of the hotel and up a sharp hill to the right. At the top was a small road with a notice on the wall: ‘TO END HOUSE ONLY.’ After a few hundred yards there was an abrupt turn and we could see a pair of broken entrance gates. Inside these, to the right, was a small cottage.
The small garden round it was well-kept, the window frames had been recently painted and there were bright curtains at the windows. Picking some flowers was a man in a well-worn jacket. He was about sixty; six foot tall at least, with bright-blue eyes.
‘Good afternoon,’ he said as we passed.
‘Good afternoon,’ I replied and we went on up the path.
End House itself was large and clearly in bad condition. Poirot rang the bell and the door was opened by a middle-aged woman. Miss Buckley, she said, had not yet returned. Poirot explained that we had an appointment and we were taken into the living room to wait. This room looked onto the sea and was full of sunshine. There were family portraits on the walls, some of which were very good. There was a newspaper open on the end of the sofa. Poirot picked it up.
It was the St Loo Weekly Herald and Directory, and he was reading it when the door opened and Nick Buckley came in.
‘Bring the ice, Ellen,’ she called over her shoulder, then spoke to us. ‘Well, here I am - and I am extremely curious about why you want to see me.’
The woman who had opened the door to us came into the room with ice and a tray of bottles. Nick mixed cocktails expertly, then she said sharply, ‘Well?’
‘Mademoiselle.’ Poirot took the cocktail from her hand. ‘To your good health, Mademoiselle - your continued good health.’ She frowned. ‘Is anything the matter?’
‘Yes, Mademoiselle,This.’
He held out his hand with the bullet on the palm of it. She picked it up with a puzzled frown. ‘It’s a bullet.’
‘Exactly. Mademoiselle - it was not a bee that flew past your face this morning - it was this bullet.’
‘Well, I’m damned,’ said Nick frankly. ‘I really am a lucky girl! That’s number four.’
‘Yes,’ said Poirot,’That is number four. I want, Mademoiselle, to hear about the other three “accidents”. I want to be very sure, Mademoiselle, that they were accidents.’
‘Why, of course! What else could they be?’
‘Mademoiselle, what if someone is trying to kill you?’
Nick laughed. ‘My dear man, who on earth do you think would try to kill me? I’m not a beautiful young heiress whose death would leave millions to her heir. I wish somebody was trying to kill me - that would be exciting, if you like - but I’m afraid there’s not a hope!’
‘Will you tell me, Mademoiselle, about those accidents?’
‘Of course - but they were just stupid things. There’s a heavy painting that hangs over my bed. It fell in the night. By chance I had heard a door banging somewhere in the house and went down to shut it - and so I escaped. It would probably have fallen on my head and killed me. That’s Number 1.’
‘Number 2’s weaker still. There’s a cliff path down to the sea. I go down that way to swim. A very large rock fell down behind me, just missing me. The third thing was quite different. Something went wrong with the brakes of my car - the garage man explained what the problem was, but I didn’t understand it. Anyway, if I’d gone through the gate and down the hill, the brakes wouldn’t have worked and I’d have crashed straight into a building. But because I had left my jacket behind, I had turned back and I only crashed into the bushes at the side of the road.’
‘And you cannot tell me what the problem was?’
‘You can ask them at Mott’s Garage. It was something quite simple and mechanical that had been taken out. I wondered if Ellen’s boy had done it. Boys do like playing about with cars. Of course Ellen insisted he’d never been near it.’
‘Where is your garage, Mademoiselle?’
‘Round the other side of the house.’
‘Is it usually locked?’
Nick’s eyes opened in surprise. ‘Of course not.’
‘So anyone could have touched the car without being seen?’
‘Well, yes. But it’s silly to think that anyone would.’
‘No, Mademoiselle: It is not silly. You are in danger - serious danger. I tell it to you, I, Hercule Poirot! You know my name, eh?’
‘Oh, yes.’
Poirot observed her carefully. ‘Mademoiselle, you are a polite little liar.’ (I was shocked, remembering what her friend had said at the Majestic Hotel that day after lunch)
‘I forget - you are only a child - you would not have heard. Ah, fame passes so quickly! My friend there - he will tell you.’
‘Monsieur Poirot is - er - was - a great detective,’ I explained, slightly embarrassed.
‘Ah, My friend,’ cried Poirot, ‘Is that all you can find to say? Say to Mademoiselle that I am a detective unique, the greatest that ever lived!’
‘That is now unnecessary,’ I said coldly. ‘You have told her yourself.’
‘Ah, yes, but I should not have to praise myself.’
‘One should not keep a dog and have to bark oneself,’ agreed Nick with pretend sympathy. ‘Who is the dog, by the way? Dr Watson, I presume.’
‘My name is Hastings,’ I said coldly.
‘Well, this is all wonderful,’ said Nick, ‘but seriously, Monsieur Poirot, the whole thing must be an accident.’
‘You are as obstinate as the devil!’
‘That’s where I got my name from. They say my grandfather sold his soul to the devil, Monsieur Poirot, and in England the devil is also known as Old Nick. Well, my grandfather’s name was Nicholas so everyone round here called him Old Nick. I went everywhere with him and so they called me Young Nick. My real name is Magdala. There have been lots of Magdala’s in the Buckley family. There’s one up there.’ She pointed to a picture on the wall.
‘Ah,’ said Poirot. Then, looking at a portrait hanging over the fireplace, he said, ‘Is that your grandfather, Mademoiselle?’
‘Yes, good, isn’t it? Jim Lazarus offered to buy it, I wouldn’t sell. I loved Old Nick and I couldn’t sell his portrait.’
‘Ah!’ Poirot was silent, then he said very seriously, ‘Listen, Mademoiselle. I beg you to be serious. Today, somebody shot at you with a Mauser pistol.’
‘A Mauser?’ She was surprised.
‘Yes, why? Do you know of anyone who has a Mauser pistol?’ She smiled. ‘I’ve got one myself. Dad brought it back from the War. It’s in that drawer.’ She crossed the room and pulled the drawer open.
‘Oh,’ she said. ‘It’s - it’s gone.’