سرفصل های مهم
حتماً باید چیزی باشه!
توضیح مختصر
پوآرو باور داره نیک همه چیز رو بهشون نگفته و همه چیز کاملاً روشن نیست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
حتماً باید چیزی باشه!
همینکه اومدیم بیرون، گفتم: “پوآرو، چیزی هست که فکر میکنم باید بدونی.”
“و اون چیه، دوست من؟”
تفسیر مادام رایس از مشکل ماشین نیک رو بهش گفتم.
“البته، یک نوع آدم وجود داره که سعی میکنه خودش رو با گفتن داستانهای تعجبآوری که در واقع هیچ وقت براش اتفاق نیفتادن، جالب جلوه بده! همچین آدمهایی حتی برای اعتبار بیشتر داستانهاشون، خودشون رو مجروح میکنن.”
“تو که فکر نمیکنی…”
“که مادمازل نیک از اون نوع آدمهاست؟ قطعاً نه. با این حال، چیزی که مادام رایس گفته، جالبه. حتی اگه درست باشه، چرا گفته؟”
گفتم: “موافقم. ولی پوآرو بهم بگو، چرا اصرار کردی که این دختر خاله بمونه؟”
“هاستینگز، فکر کن! پیدا کردن قاتل بعد از این که جرم اتفاق افتاده، آسونه! یا برای شخصی با قابلیت من آسونه. قاتل، به اصطلاح، با انجام این جرم، اسمش رو امضا کرده. ولی اینجا جرمی وجود نداره- و ما جرمی هم نمیخوایم. پیدا کردن جرم قبل از اینکه اتفاق بیفته، قطعاً مشکله.”
“اولین هدف ما چیه؟ امنیت مادمازل. ما نمیتونیم شب و روز مراقبش باشیم ولی میتونیم برای قاتل سختترش کنیم.
میتونیم سعی کنیم مادمازل رو از خطری که باهاش مواجهه بیشتر آگاه کنیم. میتونیم یک نفر رو توی خونه بذاریم که مراقبش باشه و احتمالاً نمیتونسته درگیر هیچ کدوم از تلاشهای کشتنش باشه. یه مرد خیلی باهوش لازمه که این دو تا شرط رو دور بزنه.
” مکث کرد و بعد با لحن کاملاً متفاوت گفت: “ولی چیزی که ازش میترسم، هاستینگز، اینه که اون مرد خیلی باهوشیه.”
گفتم: “پوآرو، باعث میشی خیلی نگران بشم.”
“من هم. گوش کن، دوست من، فکر میکنی هفتهنامهی هرالد سنت لو از کجاش باز بود؟ یک پاراگراف کوچیک که نوشته بود: در بین مهمانهایی که در هتل ماجستیک میمونن، آقای هرکول پوآرو و کاپیتان هاستینگز هستن. فکر کن یه نفر اون پاراگراف رو خونده. اونها اسمم رو میشناختن، همه اسم منو میشناسن.”
با لبخند گفتم: “دوشیزه باکلی نمیشناخت.”
“اون یه دختر جوون و احمقه، به حساب نمیاد. یک مرد جدی- یک مجرم، اسم من رو میشناسه و حتماً ترسیده. سه بار تلاش کرده مادمازل رو بکشه و حالا هرکول پوآرو به شهر رسیده. حتماً از خودش پرسیده: این اتفاقیه؟ و احتمالاً ترسیده که ممکنه اتفاقی نباشه. بعد چیکار میکنه؟”
پیشنهاد دادم: “هیچ کاری نمیکنه؟”
“بله؛ بله، یا مگر اینکه اگه خیلی شجاع باشه، سریع اقدامش رو انجام میده!”
به دوست قدیمیم نگاه کردم. “ولی چی باعث میشه فکر کنی یک نفر دیگه پاراگراف رو خونده و دوشیزه باکلی نخونده؟”
“وقتی به اسمم اشاره کردم، هیچ معنی براش نداشت و بهمون گفت روزنامه رو باز کرده که به جزر و مد نگاه کنه. خوب، در اون صفحه چیزی درباره جزر و مد نبود.”
“فکر میکنی کسی تو خونه…”
“یک نفر تو خونه، یا کسی که بهش دسترسی داره. و آسونه- پنجره همیشه بازه.”
“نظری هم داری؟ مظنونی؟”
پوآرو دستاش رو باز کرد، “هیچی. به نظر هیچ کس هیچ دلیل روشنی برای خواستن مرگ نیک کوچولو نداره. خونه به پسرخاله میرسه ولی اون یه خونه قدیمی و خراب با رهن سنگین رو میخواد؟ باید این چارلز وایسه رو ببینیم ولی این فکر به نظر غیر قابل باور میرسه.
بعد مادام فردی هست، بهترین دوست، با چشم های عجیبش. این چه ربطی به تمام این ماجرا داره؟ بهت میگه که دوستش یک دروغگوئه. چرا؟ از چیزی که نیک ممکنه بگه میترسه؟ چیزیه که به ماشین مربوطه؟ کسی عمداً معیوبش کرده، و اگه کرده، کی؟ و نیک کوچولو میدونه کیه؟ بعد مسیو لازاروس خوشقیافه هست. اون کجای این ماجرا قرار داره؟ فرمانده چلنجر…”
حرفش رو سریع قطع کردم: “اون مشکلی نداره.”
“آه، البته که این طور فکر میکنی، برای اینکه که از جایی بوده که شما انگلیسیها “مدرسه درست” میگید.
خوشبختانه، من که خارجی هستم، فکر نمیکنم پرداخت پول زیاد برای حضور در مدارس مشخص، معنیش این باشه که آدمهایی که به اون مدارس میرن، مشکلی نداشته باشن. احتمال دزد و قاتل بودن اونها هم به اندازهی بقیه هست. من تحقیقاتم رو آزاد از فکرهای خندهداری مثل این انجام میدم. ولی در حقیقت، نمیبینم چلنجر مرتبط باشه.”
به گرمی گفتم: “البته که نمیتونه.”
پوآرو متفکرانه به من نگاه کرد.
“تو تأثیر عجیبی روی من داری، هاستینگز. به قدری قوی به بیگناهی کامل چلنجر باور داری که من هم ترغیب میشم باور کنم!
تو از اون نوع مردهای کاملاً قابل تحسینی؛ صادق، شریف، مایل به باور هر چیزی که آدمهایی مثل چلنجر میگن، برای اینکه به “مدرسه درست” رفتن. تو به آسونی فریب میخوری، هاستینگز. آه، خوب- من این فرمانده چلنجر رو بررسی میکنم. تو شُبهاتم رو بیدار کردی.”
با عصبانیت داد زدم: “پوآروی عزیزم، مردی که به دور دنیا سفر کرده، مثل من…”
پوآرو با تأسف گفت: “هیچ وقت چیزی یاد نگرفته. ولی بذار مخالف نباشیم، دوست من. ببین، اونجا روبروی ما نوشته گاراژ ماتس.”
پوآرو پرسید چرا ماشین دوشیزه باکلی تصادف کرده بود. صاحب گاراژ سریع و فنی صحبت کرد، ولی بعضی حقایق روشن بودن. ماشین عمداً معیوب شده بود.
وقتی دور شدیم، پوآرو گفت: “پس حالا میدونیم نیک کوچولو راست میگفت. این آزاردهنده است که فردا یکشنبه است، روزی که وکلا کار نمیکنن. نمیتونیم پسرخالهاش، چارلز رو تا دوشنبه ببینیم. جواب یک سؤال کوچولو تفاوت زیادی ایجاد میکنه.
برای اینکه اگه مسیو چارلز وایسه، ساعت دوازده و نیم امروز در دفترش بود، نمیتونست اون تیر رو در باغچهی هتل ماجستیک شلیک کنه.”
“باید کجا بودن هنگام وقوع جرمِ سه تا دوست نیک در هتل رو بررسی کنیم؟”
“این خیلی سختتره. برای یکیشون به اندازهی کافی آسون هست که بقیه رو چند دقیقهای تنها بذاره. ولی دوست من، ما هنوز مطمئن نیستیم که به تمام شخصیتهای این بازی معرفی شدیم. این الن محترم و شوهرش هست که هنوز ندیدیم. استرالیاییهای در کلبه هم هستن.
و ممکنه دوستهای دوشیزه باکلی باشن که هنوز بهشون اشاره نکرده. این احساس رو دارم، هاستینگز، که چیزی پشت این هست، چیزی که هنوز مرموزه. باور دارم دوشیزه باکلی بیشتر از اونی که بهمون میگه، میدونه.”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
There Must Be Something!
‘Poirot,’ I said, as soon as we were outside, ‘there is one thing I think you ought to know.’
‘And what is that, mon ami?’
I told him of Madame Rice’s version of the trouble with Nick’s car.
‘There is, of course, a type of person who tries to make themself interesting by telling you surprising stories of things that never really happened to them! Such people will even injure themselves to make the story more credible.’
‘You don’t think that.’
‘That Mademoiselle Nick is of that type? No, indeed. All the same, it is interesting - what Madame Rice said. Why say it, even if it were true?’
‘I agree,’ I said. ‘But tell me, Poirot, why did you insist on getting this cousin to stay?’
‘Consider, Hastings! To find a murderer after a crime has been committed - that is simple! Or it is to someone of my ability. The murderer has, so to speak, signed his name by committing the crime. But here there is no crime - and we do not want a crime. To detect a crime before it has been committed - that is indeed difficult.’
‘What is our first aim? The safety of Mademoiselle. We cannot watch over her day and night - but we can make it more difficult for our killer.
We can try and make Mademoiselle more aware of the danger she faces. We can put someone into the house to watch her who could not possibly have been involved in any of the attempts to kill her. It will take a very clever man to get round those two circumstances.
’ He paused, and then said in an entirely different tone of voice, ‘But what I am afraid of, Hastings, is - that he is a very clever man.’
‘Poirot,’ I said, ‘You’re making me feel quite nervous.’
‘Me, too. Listen, my friend, the St Loo Weekly Herald was open at - where do you think? - a little paragraph which said, “Among the guests staying at the Majestic Hotel are Mr Hercule Poirot and Captain Hastings.” Supposing that someone had read that paragraph. They know my name - everyone knows my name.’
‘Miss Buckley didn’t,’ I said with a smile.
‘She is a young and silly girl - she does not count. A serious man - a criminal - would know my name, And he would be afraid! Three times he has attempted to kill Mademoiselle and now Hercule Poirot arrives in the town. “Is that coincidence,” he would ask himself. And he would fear that it might not be coincidence. What would he do then?’
‘Do nothing,’ I suggested.
‘Yes - yes, or else if he were really brave, he would make his move quickly!’
I looked at my old friend. ‘But what makes you think that somebody else read that paragraph and not Miss Buckley?’
‘When I mentioned my name it meant nothing to her, And she told us she opened the paper to look at the tides, nothing else. Well, there was nothing about tides on that page.’
‘You think someone in the house.’
‘Someone in the house, or someone who has access to it. And that is easy - the window is always open.’
‘Have you any idea? Any suspicion?’
Poirot spread his arms. ‘Nothing. No one seems to have any obvious reason for desiring the Little Nick’s death. The house goes to the cousin - but does he want a broken-down old house with a heavy mortgage? We must see this Charles Vyse, but the idea seems unbelievable.
Then there is Madame Freddie - the best friend - with her strange eyes. What does she have to do with all this? She tells you that her friend is a liar. Why? Is she afraid of something that Nick may say? Is that something connected with the car? Did anyone deliberately damage it, and if so, who? And does Little Nick know who? Then there is the handsome Monsieur Lazarus. Where does he fit in? Commander Challenger.’
‘He’s all right,’ I interrupted quickly.
‘Oh, of course you think that, because he has been to what you English think of as “the right school”.
Happily, being a foreigner, I do not think that paying a large amount of money to attend certain schools means that the people who attend them will be “all right”. They are as likely to be thieves and murderers as anyone else. I make my investigations free from ridiculous ideas like that. But, in fact, I do not see that Challenger can be connected.’
‘Of course he can’t,’ I said warmly.
Poirot looked at me thoughtfully.
‘You have an extraordinary effect on me, Hastings. You believe so strongly in Challenger’s complete innocence that I am almost tempted to believe in it myself!
You are that completely admirable type of man, honest, honorable, willing to believe what people like Challenger tell you because they went to “the right school”. You are easily tricked, Hastings. Ah, well - I will study this Commander Challenger. You have awakened my doubts.’
‘My dear Poirot,’ I cried angrily, ‘A man who has travelled about the world like I have.’
‘Never learns,’ said Poirot sadly. ‘But let us not disagree, my friend. See, there ahead of us, it says Mott’s Garage.’
Poirot asked why Miss Buckley’s car had crashed. The garage owner spoke quickly and technically but some facts were clear. The car had been deliberately damaged.
‘So now we know,’ said Poirot as we walked away, ‘The little Nick was right. It is annoying that tomorrow is Sunday when lawyers do not work. We cannot now visit her cousin Charles till Monday. The answer to one little question might make a great difference.
Because if Monsieur Charles Vyse was in his office at twelve thirty today, then he can’t have fired that shot in the garden of the Majestic Hotel’
‘Should we examine the alibis of Nick’s three friends at the hotel?’
‘That is much more difficult. It would be easy enough for one of them to leave the others for a few minutes. But mon ami, we are not even sure that we have been introduced to all the characters in this play yet. There is the respectable Ellen and her husband - we have not met him yet. There are the Australians at the cottage.
And there may be friends of Miss Buckley’s whom she has not mentioned. I get the feeling, Hastings, that there is something behind this - something that is still a mystery. I believe Miss Buckley knows more than she told us.’