سرفصل های مهم
آقا و خانم کرافت
توضیح مختصر
پوآرو به دوست نیک میگه یه نفر سعی کرده نیک رو بکشه. پوآرو و هاستینگز به دیدن زوج میانسالی که در کلبهی نزدیک خونهی آخر زندگی میکنن، میرن و باهاشون آشنا میشن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
آقا و خانم کرافت
اون شب در هتل رقص بود. نیک باکلی، در لباس قرمز روشن، بهمون دست تکون داد. فردریکا رایس، در لباس سفید، با خستگی میرقصید که برعکس انرژی نیک بود.
پوآرو گفت: “خیلی زیباست.”
“کی؟ نیک ما؟”
با ناراحتی گفت: “نه- اون یکی. شروره؟ خوبه؟ به سادگی غمگینه؟ نمیتونم بگم.”
مدتی بعد، بلند شد. حالا خانم رایس سر میزش تنها بود. پشت سرش به طرفش رفتم.
“میتونم بهتون ملحق بشم؟” یه دستش رو به پشت یه صندلی گذاشت، و بعد وقتی رایس سرش رو تکون داد، روش نشست. “مادام، نمیدونم دوستتون بهتون گفته یا نه. امروز یه نفر سعی کرد اونو بکشه.”
چشمهای غیرعادیش با مردمکهای مشکی بزرگشون، بزرگتر شد.
“منظورتون چیه؟”
“در باغچهی هتل به مادمازل باکلی شلیک شد.”
لبخند زد. “نیک اینو بهتون گفته؟”
“نه مادام، با چشمهای خودم دیدم. این هم از گلوله.” دستش رو دراز کرد و اون از شوک کشید عقب و تکیه داد. “این از تخلیات مادمازل نیست، میفهمید. و بیشتر هم هست. چند تا اتفاق خیلی عجیب در چند روز اخیر اتفاق افتاده. حتماً شنیدید- نه، شاید هم نشنیدید. تازه همین دیروز رسیدید، درسته؟”
“بله- دیروز.”
“فهمیدم که قبل از اون با دوستاتون میموندید، در تاویستوک. به این فکر میکنم که مادام اسم دوستانتون که باهاشون میموندید چی بود؟”
اون به سردی پرسید: “دلیلی هست که چرا باید بهتون بگم؟”
پوآرو با حالت چهرهی معصوم عذرخواهی کرد. “هزاران پوزش، مادام. ولی من خودم دوستانی در تاویستوک دارم و فکر کردم ممکنه شما اونا رو اونجا دیده باشید. بوکانان- این اسم دوستان من هست.”
خانم رایس سرش رو تکون داد. “فکر نمیکنم باهاشون آشنا شده باشم.” لحن صداش حالا خوشایند بود. “درباره نیک بیشتر بهم بگید. کی بهش شلیک کرده؟ چرا؟”
پوآرو گفت: “نمیدونم کی- فعلاً. ولی میفهمم. میدونید، من یه کارآگاهم. اسمم هرکول پوآرو هست.”
اون گفت: “یک اسم خیلی مشهور” و هر دوی ما رو متعجب کرد. “از من میخواد چیکار کنم؟”
“ازتون میخوام مادام، که مراقب دوستتون باشید.”
“خواهم بود.”
“همش همین.” اون بلند شد، یک تنظیم سریع کرد و برگشتیم سر میز خودمون.
گفتم: “پوآرو، اطلاعات زیادی ندادی؟”
“دوست من، دیگه میتونستم چیکار کنم؟ این امنترین کار برای انجام هست. نمیتونم هیچی رو به شانس بسپارم. و یک چیز روشن شد: مادام رایس در تاویستوک نبود. کجا بود؟”
روز بعد یکشنبه تقریباً یازده و نیم، پوآرو گفت: “بیا دوست من. میسیو لازاروس و مادام رایس با ماشینش رفتن بیرون و مادمازل هم باهاشونه.”
ما از پلههای تراس پایین اومدیم و به اون طرف محوطهی کوتاهی از چمن، به یک دروازه کوچیک با تابلویی که روش نوشته بود، “خونهی آخر. اختصاصی.” رفتیم، یک دقیقه دیگه، در چمن پشت خونه بودیم. هیچ کس اینجا نبود. پنجرههای تراس باز بودن و رفتیم تو اتاق نشیمن و بعد رفتیم بالا به اتاق خواب نیک.
پوآرو گفت: “میبینی، دوست من، چقدر آسونه. هیچ کس ندید که ما اومدیم و هیچ کس هم نمیبینه که میریم. و اگه کسی ما رو ببینه، یک عذر خیلی عالی برای اینجا بودن داریم- اگه به عنوان دوستای نیک که هر وقت دلشون بخواد میان و میرن، شناخته بشیم.”
“منظورت اینه که قاتلِ محتمل نمیتونه غریبه باشه؟”
“دقیقاً همون چیزیه که منظورمه، هاستینگز.”
برگشت که از اتاق بیرون بره و من هم پشت سرش رفتم. و بعد ناگهان ایستادیم. یک مرد داشت از پلهها بالا میاومد. پرسید: “اینجا چی کار میکنید؟”
پوآرو گفت: “آه! فکر کنم، مسیو کرافت؟”
“اسم منه، ولی چی…”
“برای صحبت به اتاق نشیمن میریم. فکر میکنم اینطور بهتر باشه.”
در اتاق نشیمن، با بسته شدن در، پوآرو تعظیم کوتاهی کرد. “خودم رو معرفی میکنم. هرکول پوآرو در خدمت شماست.”
“آه! کارآگاه. دربارتون خوندم. فرانسوی هستید، مگه نه؟”
“بلژیکی هستم. ایشون دوست من، کاپیتان هاستینگز هستن.”
“از ملاقاتتون خوشحالم. ولی ببینید، اینجا چیکار میکنید؟ مشکلی هست؟”
“بستگی به این داره که به چی بگید مشکل.”
استرالیایی با سرش تصدیق کرد. “اومدم اینجا تا برای دوشیزه باکلی کوچیک، کمی سبزی از باغچهام بیارم. طبق معمول از پنجره اومدم داخل و سبد رو گذاشتم زمین. داشتم دوباره میرفتم بیرون که صدای مردهایی از طبقهی بالا شنیدم و فکر کردم اطمینان حاصل کنم که همه چیز مرتبه،
و حالا شما به من میگید که کارآگاه هستید. قضیه چیه؟”
پوآرو گفت: “خیلی ساده است. اون شب یک تابلو از بالای تخت مادمازل افتاده. قول داده بودم کمی سیم مخصوص براش بیارم. اون گفت امروز صبح میره بیرون، ولی من میتونم بیام و اندازه بگیرم که چقدر لازمه. میبینید، ساده است.” لبخند زد.
کرافت به آرومی گفت: “من دیروز شما رو ندیدم؟ از کنار کلبهام رد شدید.”
پوآرو جواب داد: “آه! بله، شما در باغچه بودید.”
“درسته، آقای پوآرو. ای کاش الان با من به کلبه میومدید، یک فنجون چای صبحگاهی بخورید- به سبک استرالیایی و با زنم آشنا بشید. همه چیز راجع به شما رو خونده.”
“میسیو کرافت، خوشحال میشیم.”
کرافت از خونهاش نزدیک ملبورن بهمون گفت، از زندگی قدیمش، از آشنایی با زنش، از موفقیتهاش. گفت: “تصمیم گرفتیم سفر کنیم.
به این قسمت از دنیا اومدیم تا سعی کنیم چند تا از اقوام زنم رو پیدا کنیم، ولی نتونستیم هیچ کدوم از اونها رو پیدا کنیم.
بعد یک سفر به اروپا رفتیم و وقتی در ایتالیا بودیم، در یک تصادف قطار بودیم. زن بیچارم بدجور آسیب دید، ولی همهی دکترها گفتن به مرور زمان بهبود پیدا میکنه- زمان و استراحت. بنابراین اون خواست بیاد اینجا و از شانس خوبمون، این مکان رو پیدا کردیم. خوب و آروم، بدون اینکه ماشینی رد بشه و بدون همسایههای پر سر و صدا.”
با کلمات آخرش به کلبه رسیدیم. زنش رو صدا زد که بهش جواب داد.
خانم کرافت روی یک کاناپه دراز کشیده بود. میانسال بود با موهای زیبای خاکستری و لبخندی مهربان.
آقای کرافت گفت: “فکر میکنی این کیه، عزیزم؟ این کارآگاه مشهور دنیا، آقای هرکول پوآرو هست. من آوردمش اینجا تا باهات گپ بزنه.”
خانوم کرافت که دست پوآرو رو تکون میداد، داد زد: “چقدر هیجانبرانگیز! ماجرای قطار آبی رو خوندم، و پروندههای زیاد دیگهی شما رو. از اون موقعی که این مشکل برای پشتم پیش اومده، فکر میکنم تمام داستانهای کارآگاهی که نوشته شده رو خوندم. اینجا میمونید، آقای پوآرو؟”
“بله، مادام در تعطیلات هستم.”
آقای کرافت پرسید: “مطمئنید که برای کار اینجا نیستید و تظاهر میکنید که در تعطیلاتید؟”
خانم کرافت گفت: “نباید سؤالات خجالتآور ازش بپرسی، برت.”
آقای کرافت گفت: “اتفاقی که برای تابلو افتاده، یک چیز وحشتناکه.”
خانم کرافت گفت: “ممکن بود دختر بیچاره کشته بشه. وقتی میاد اینجا، کمی زندگی به این مکان میاره. زیاد برای همسایهها محبوب نیست، ولی انگلیس همچین انرژی رو در یه دختر دوست نداره. و اون پسرخالهاش هم هیچ شانسی برای ترغیب کردنش برای اقامت دائمی در اینجا نداره!”
شوهرش گفت: “دربارهی آدمها این طور حرف نزن، میلی.”
پوآرو گفت: “آهان! پس چارلز وایسه عاشق دوست کوچیک ماست؟”
خانم کرافت گفت: “خیلی زیاد. ولی من دوست دارم با اون دریانورد خوب- چلنجر ازدواج کنه. من دلایل خودم رو برای علاقه به اون دختر دارم، ندارم، برت؟”
آقای کرافت سریع از رو صندلیش بلند شد.
گفت: “نیازی به صحبت در اون رابطه نیست، میلی. آقای پوآرو، وقتی داریم چایی میخوریم، دوست دارید چند تا عکس از استرالیا ببینید؟”
وقتی خارج شدیم گفتم: “آدمای خوبین. خیلی ساده و خودمانی. استرالیاییهای معمول.”
پوآرو متفکرانه گفت: “شاید زیادی معمول بودن.”
“عجب شیطان پیر بدگمانی هستی!”
“راست میگی، دوست من. من به همه- به همه چیز مشکوکم. میترسم، هاستینگز- میترسم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Mr and Mrs Croft
There was dancing that evening at the hotel. Nick Buckley, in a bright-red dress, waved to us. Frederica Rice, in white, danced with an exhaustion that was the opposite of Nick’s energy.
‘She is very beautiful,’ said Poirot.
‘Who? Our Nick?’
‘No - the other. Is she evil? Is she good? Is she simply unhappy? I cannot tell,’ he said unhappily.
Later, he stood up. Mrs Rice was now alone at her table. I followed him over to her.
‘May I join you?’ He laid a hand on the back of a chair, then sat on it when she nodded her head. ‘Madame, I do not know whether your friend has told you. Today someone tried to kill her.’
Her extraordinary eyes with their huge black pupils opened wider.
‘What do you mean?’
‘Mademoiselle Buckley was shot at in the garden of this hotel.’
She smiled. ‘Did Nick tell you so?’
‘No, Madame, I saw it with my own eyes. Here is the bullet.’ He held it out to her and she sat back in shock. ‘It is no fantasy of Mademoiselle’s imagination, you understand. And there is more. Several very strange accidents have happened in the last few days. You will have heard - no, perhaps you have not. You only arrived yesterday, did you not?’
‘Yes - yesterday.’
‘Before that you were staying with friends, I understand, At Tavistock. I wonder, Madame, what were the names of the friends with whom you were staying?’
‘Is there any reason why I should tell you that,’ she asked coldly.
Poirot, with an innocent expression, apologised. ‘A thousand pardons, Madame. But I myself have friends at Tavistock and thought that you might have met them there. Buchanan - that is the name of my friends.’
Mrs Rice shook her head. ‘I don’t think I have met them.’ Her tone was pleasant now. ‘Tell me more about Nick. Who shot at her? Why?’
‘I do not know who - as yet,’ said Poirot. ‘But I will find out. I am, you know, a detective. Hercule Poirot is my name.’
‘A very famous name,’ she said surprising us both. ‘What do you want me to do?’
‘I will ask you, Madame, to look after your friend.’
‘I will.’
‘That is all.’ He got up, made a quick bow, and we returned to our own table.
‘Poirot,’ I said, ‘aren’t you giving too much information away?’
‘Mon ami, what else can I do? It’s the safest thing to do. I can take no chances. And one thing is becoming clear: Madame Rice was not at Tavistock. Where was she?’
The following day, Sunday, about half past eleven, Poirot said, ‘Come, my friend. Monsieur Lazarus and Madame Rice have gone out in his car and Mademoiselle with them.’
We walked down the terrace steps and across a short area of grass to a small gate with a sign that said ‘End House. Private.’ In another minute we were on the lawn at the back of the house. There was no one there. The terrace windows were open and we went into the living room and then up to Nick’s bedroom.
‘You see, my friend,’ said Poirot, ‘how easy it is. No one has seen us come, No one will see us go. And if anyone did see us, we would have an excellent excuse for being there - if we were known to be friends of Nick’s who come and go as they please.’
‘You mean that the would-be murderer can’t be a stranger?’
‘That is exactly what I mean, Hastings.’
He turned to leave the room and I followed him. And then we stopped abruptly. A man was coming up the stairs. ‘What are you doing here,’ he demanded.
‘Ah,’ said Poirot. ‘Monsieur - Croft, I think?’
‘That’s my name, but what.’
‘We will go into the living room to talk. It would be better, I think.’
In the living-room, with the door shut, Poirot made a little bow. ‘I will introduce myself. Hercule Poirot at your service.’
‘Oh! The detective. I’ve read about you. French, aren’t you?’
‘Belgian. This is my friend, Captain Hastings.’
‘Glad to meet you. But look, what are you doing here? Is anything wrong?’
‘It depends what you call - wrong.’
The Australian nodded. ‘I came round to bring little Miss Buckley some vegetables from my garden. I came in, as usual, through the window and put the basket down. I was just going off again when I heard men’s voices upstairs and I thought I’d make sure everything was all right. And now you tell me you’re a detective. What’s it all about?’
‘It is very simple,’ said Poirot. ‘The other night a picture fell from above Mademoiselle’s bed. I promised to bring her some special cord. She said she was going out this morning, but that I could come and measure how much was needed. There - it is simple.’ He smiled.
‘Didn’t I see you yesterday,’ said Croft slowly. ‘You passed our cottage.’
‘Ah! Yes, you were in the garden,’ replied Poirot.
‘That’s right. Mr Poirot, I wish you’d come to the cottage with me now - have a cup of morning tea, Australian style, and meet my wife. She’s read all about you.’
‘Monsieur Croft, we will be delighted.’
Croft told us of his home near Melbourne, of his early life, of his meeting with his wife, of his success. ‘We decided to travel,’ he said.
‘We came down to this part of the world to try and find some of my wife’s relatives - but we couldn’t find any of them.
Then we took a trip to Europe and while we were in Italy we were in a train accident. My poor wife was badly hurt but the doctors all say she’ll recover with time - time and rest. So she wanted to come down here and by good luck we found this place. Nice and quiet with no cars passing, or noisy neighbors.’
With his last words we had come to the cottage. He called to his wife who answered him.
Mrs Croft lay on a sofa. She was middle aged, with pretty grey hair and a kind smile.
‘Who do you think this is, my dear,’ said Mr Croft. ‘It’s the world-famous detective, Mr Hercule Poirot. I brought him to have a chat with you.’
‘How exciting,’ cried Mrs Croft, shaking Poirot by the hand. ‘I read about that Blue Train business, and a lot about your other cases. Since this trouble with my back, I’ve read all of the detective stories ever written, I think. Are you staying down here, Mr Poirot?’
‘Yes, Madame, I am taking a holiday.’
‘Are you sure you’re not down here on work and just pretending it’s a holiday,’ asked Mr Croft.
‘You mustn’t ask him embarrassing questions, Bert,’ said Mrs Croft.
‘What happened with the picture was a terrible thing,’ said Mr Croft.
‘That poor girl might’ve been killed,’ said Mrs Croft. ‘She brings a bit of life to the place when she’s up here. Not very-popular with the neighbor’s, but the English don’t like that sort of energy in a girl. And that cousin of hers has no chance of persuading her to settle down here for good!’
‘Don’t talk about people like that, Milly,’ said her husband.
‘Aha,’ said Poirot. ‘So Charles Vyse is in love with our little friend?’
‘Very much so,’ said Mrs Croft. ‘But I’d like her to marry that nice sailor - Challenger. I’ve got my reasons for being interested in that girl, haven’t I, Bert?’
Mr Croft stood up from his chair quickly.
‘No need to talk about that, Milly,’ he said. ‘I wonder, Mr Poirot, if you’d like to see some photographs of Australia while we have some tea?’
‘Nice people,’ I said when we left. ‘So simple and friendly. Typical Australians.’
‘They were, perhaps, just a bit too typical,’ said Poirot, thoughtfully.
‘What a suspicious old devil you are!’
‘You are right, mon ami. I am suspicious of everyone - of everything. I am afraid, Hastings - afraid.’