حرکت دوم، سکانس سوم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مکبث / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

حرکت دوم، سکانس سوم

توضیح مختصر

همه از قتل پادشاه خبردار میشن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

حرکت دوم، سکانس سوم

(کوبیده شدن دروازه‌ی قلعه‌ی مکبث ادامه پیدا میکنه؛ بعد از مدتی، یک دربان پیر دروازه رو باز می‌کنه و مکداف و لنوکس رو به داخل راه میده) مکداف: دیر بیدار شدی. دیر هم خوابیدی؟

دربان: به افتخار پادشاه جشن بزرگی بود، آقا. غذای خوب زیاد بود، آقا. نوشیدنی هم بود.

مکداف: میتونم ببینم که زیاد خوردی. اربابت هنوز بیداره؟ (مکبث با لباس شب وارد میشه) آه، اومد.

لنوکس: صبح بخیر، آقای شریف.

مکبث: صبح بخیر به هر دوی شما.

مکداف: پادشاه هنوز بیدار نشده، خان شایسته؟

مکبث: هنوز نه.

مکداف: پادشاه به من گفت زود بیام و ببینمش. امیدوارم دیر نکرده باشم.

مکبث: میبرمت پیشش. دنبالم بیا. در اینجاست.

مکداف: میرم داخل و بیدارش می‌کنم (مکداف خارج میشه)

لنوکس: پادشاه برنامه داره امروز بره؟

مکبث: داره. دیشب این حرف رو زد.

لنوکس: امیدوارم خوب خوابیده باشه. باد خیلی شدید بود. باعث افتادن درخت‌ها شد و به تمام خونه‌های ما آسیب زد. گریه‌های عجیبی شنیده شد و فریادهای مهیب مرگبار، جغد تمام شب آواز خوند تا به همه‌ی ما هشدار بده و بعضی از مردها گفتن زمین‌لرزه هم احساس کردن.

مکبث: بله، شب سختی بود.

(مکداف وارد میشه) مکداف: آه، وحشت، وحشت، وحشت! نمیتونم حرف بزنم. نمیدونم چی بگم!

مکبث: چی شده؟

لنوکس: چی شده؟

مکداف: وحشتناک‌ترین اتفاق افتاده! اون، که برگزیده‌ی خدا بود، برده شده. منظورم اینه که جان مقدسش رو گرفتن، توسط یک قتل پلید دزدیده شده!

مکبث: جونش گرفته شده؟ قتل؟ کسی مرده؟

لنوکس: منظورت پادشاهه؟

مکداف: خودتون ببینید. اون منظره چشمتون رو کور میکنه. نمیتونم ازش حرف بزنم. خیلی وحشتناکه.

(مکبث و لنوکس خارج میشن) بیدار شید! بیدار شید! همه بیدار شید! زنگ هشدار رو بزنید. قتل! خیانت! بانکو و دونالبین! مالکوم، بیدار شید! بیدار شید و اگر جرأت دارید این وحشت رو ببینید!

(بانو مکبث وارد میشه) بانو مکبث: چه اتفاقی افتاده؟ علت این همه صدای وحشتناک که خوابیده‌های در آرامش این خونه رو بیدار میکنه، چیه؟ حرف بزنید، حرف بزنید!

مکداف: آه، بانوی مهربان، درست نیست خبر ترسناک رو بشنوید. اگر یک زن بشنوه، این کلمه دوباره میکُشه. (بانکو نیمه لباس پوشیده وارد میشه) آه، بانکو، بانکو! ارباب همایونی ما به قتل رسیده.

بانو مکبث: آه! چقدر وحشتناک! قتل در خونه‌ی ما؟

بانکو: قتل در هر جایی بی‌رحمانه هست. مکداف، برات دعا می‌کنم، بگو حقیقت نداره.

(مکبث و لنوکس وارد میشن) مکبث: اگر یک ساعت قبل از این میمردم، شاد میمردم. ولی از این لحظه به بعد چیزی وجود نداره که ارزش زندگی داشته باشه. حالا که حضرت مرده، هیچ چیز معنا نداره. تنها چیزی که براش زندگی می‌کردیم، گرفته شده.

(مالکوم و دونالبین وارد میشن) دونالبین: مشکل چیه؟

مکبث: مشکل شماست، ولی نمی‌دونید. پادشاه شریف که به هر دوی شما جان داده، ما رو ترک کرده.

مکداف: پدر همایونی شما به قتل رسیده.

مالکوم: آه! توسط کی؟

لنوکس: خدمتکارانی که در اتاقش می‌خوابن این کار رو کردن - ما این طور فکر می‌کنیم. دست‌ها و صورت‌هاشون از خون قرمز شده بود. همچنین خنجرهاشون. نیمه دیوانه به ما خیره شدن. هیچ کس پیش اونها در امان نیست.

مکبث: من هم این طور فکر می‌کردم و با یک خشم ناگهانی هردوشون رو کشتم.

مکداف: چرا؟ باید ازشون بازجویی می‌کردیم.

مکبث: کی میتونه همزمان عاقل، متعجب، آرام و عصبانی وفادار و بی‌طرف باشه؟ هیچ کس. احساسات شدید باعث شد عمل کنم. برای فکر کردن توقف نکردم. دونکان اونجا دراز کشیده بود و پوست نقره‌ایش با خون قرمز و طلایی پوشیده بود و هر زخم دری بود که مرگ ازشون وارد شده بود. قاتل‌‌ها اونجا با خون سرخ دونکان دراز کشیده بودن. خنجرهاشون که خونی بود هم اونجا بود. کی میتونست جلوی خودش رو از کشتن اونها بگیره؟ هیچکس با قلبی با محبت و شجاعت برای اثبات این عشق!

بانو مکبث: کمکم کنید! من بیمارم.

مکداف: یک نفر به بانو کمک کنه! بیهوش شده.

(خدمتکاران وارد میشن) مالکوم: (به برادرش) چرا اینجا ساکت ایستادیم؟ باید اولین کسانی باشیم که حرف می‌زنن.

دونالیین: چی میتونیم بگیم؟ ممکنه نفر بعدی ما باشیم که میمیره. بیا بریم، قبل از این که اشک‌های ما شروع به ریختن بکنن.

مالکوم: برای انتقام گرفتن خیلی زوده.

بانکو: (به خدمتکاران بانو مکبث) به بانو مکبث کمک کنید (خدمتکاران بانو مکبث رو میبرن بیرون)

و وقتی وقت کردیم لباس بپوشیم، دوباره همدیگه رو ببینیم و درباره‌ی کار وحشتناک حرف بزنیم و بعد تصمیم اقدام بگیریم. ترس و وحشت ذهنم رو پر کرده ولی اینجا تحت حفاظت خدا ایستادم. و وقتی حقیقت رو بفهمم، با خیانت میجنگم.

مکداف: و من هم.

مکبث: وقتی آماده شدیم در تالار همدیگه رو می‌بینیم.

همه: موافقیم (همه به غیر از مالکوم و دونالبین خارج میشن)

مالکوم: چیکار می‌کنی؟ ما اینجا در امان نیستیم. به هیچکس اعتماد نداریم. من میرم انگلیس.

دونالبین: و من هم میرم ایرلند. اگر باهم نباشیم امن‌تر هست. اگر اینجا بمونیم نفر بعدی ما میمیریم.

مالکوم: قاتل پدر ما ممکنه هنوز زنده باشه. بیا قبل از اینکه دوباره بکشه بریم. ما با اسب میریم، بدون کلمه‌ای به کسی.

دونالبین: چیزی اینجا برای ما نیست. بلافاصله میریم.

متن انگلیسی فصل

ACT TWO, SCENE THREE

Macduff: You got up late. Did you go to bed late too?

Porter: There was a big feast, sir, in honour of the King. Lots Of good food, sir. Drink too.

Macduff: I can see you had plenty of that. Is your master up yet? Ah, here he is now.

Lennox: Good morning, noble sir.

Macbeth: Good morning to both of you.

Macduff: Is the King awake yet, worthy thane?

Macbeth: Not yet.

Macduff: The King told me to come and see him early. I hope that I am not late.

Macbeth: I’ll take you to him. Follow me. There is the door.

Macduff: I’ll go inside and wake him.

Lennox: Does the King plan to leave today?

Macbeth: He does. That’s what he said last night.

Lennox: I hope he slept well. The wind was very strong. It blew down trees and damaged all our houses. Strange cries were heard and dreadful dying screams. The owl sang all night long to warn us all, and some men said they felt the earth shake too.

Macbeth: Yes, it was a rough night.

Macduff: Oh, horror, horror, horror! I cannot speak. I don’t know what to say!

Macbeth: what’s the matter?

Lennox: what’s the matter?

Macduff: The most awful thing has happened! He, whom God had chosen, has been taken. I mean his sacred life’s been taken, stolen from him by foul murder!

Macbeth: Life taken? Murder? Is someone dead?

Lennox: Do you mean the King?

Macduff: See for yourselves. The sight will strike you blind. I cannot speak of it. It is too horrible.

Awake! Awake! Wake up every one! Ring the alarm bell. Murder! Treason! Banquo and Donalbain! Malcolm, wake up! Wake up and see this horror, if you dare!

Lady Macbeth: What has happened? What is the cause of all this dreadful noise that wakes the peaceful sleepers in this house? Speak, speak!

Macduff: Oh, gracious lady, it’s not right for you to hear the fearful news. Heard by a woman’s ear, the word would kill again. Oh, Banquo, Banquo! Our royal master’s murdered.

Lady Macbeth: No! How terrible! Murdered in our house?

Banquo: Murder is cruel, anywhere. Macduff, I pray you, say it is not true.

Macbeth: If I had died an hour before this time, I would have died happy. But from this moment, there’s nothing left worth living for. Nothing has meaning, now that honour’s dead. All that we live for, has been taken away.

Donalbain: What is the problem here?

Macbeth: The problem’s yours, but you don’t know it. The noble King who gave you both your lives has left us.

Macduff: Your royal father’s murdered.

Malcolm: Oh! By whom?

Lennox: The servants sleeping in his room have done it - that’s what we think. Their hands and faces were all red with blood. So were their daggers. They stared at us, half-mad. No man is safe with them.

Macbeth: I thought so too and, in sudden anger, I killed them both.

Macduff: Why? We should have questioned them.

Macbeth: Who can be wise, surprised, calm and angry, Loyal and neutral, all in a moment? No one. Strong feelings made me act. I did not stop to think. There lay Duncan, his silver skin covered with gold-red blood and every wound was like a door, through which death had entered. There lay the murderers, red with Duncan’s blood. There lay their daggers, blood-red too. Who could hold back from killing them? No one with a loving heart and courage To prove that love!

Lady Macbeth: Help me! I am ill.

Macduff: Someone help the lady! She has fainted.

Malcolm: Why do we stand here silent? We should be the first to speak.

Donalbain: What can we say? We may be the next to die. Let’s go, before our tears begin to fall.

Malcolm: It is too soon for us to take revenge.

Banquo: Help the lady.

And when we have had time to dress ourselves, let’s meet again, discuss this dreadful deed and then decide on action. Fears and terrors fill my mind, but I stand here Under God’s protection. When I know the truth, I’ll fight against this treason.

Macduff: And so will I.

Macbeth: When we are ready, we’ll meet in the hall, together.

All: We agree.

Malcolm: What will you do? We’re not safe here. Trust no one. I shall go to England.

Donalbain: And I shall go to Ireland. We shall be safer if we are not together. If we stay here, we’ll be the next to die.

Malcolm: Our father’s killer may still be alive. Let’s go before he kills again. We’ll ride away, without a word to anyone.

Donalbain: There’s nothing for us here. We’ll go at once.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.