حرکت پنجم، سکانس پنجم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مکبث / فصل 24

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

حرکت پنجم، سکانس پنجم

توضیح مختصر

جنگل بیرنام به سمت قلعه‌ی مکبث در حرکته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

حرکت پنجم، سکانس پنجم

(در حیاط قلعه‌ی دانسینان. مکبث و سیتون وارد میشن)

مکبث: تمام پرچم‌هامون رو روی دیوارهای بلند قلعه بیاویز. گزارش‌ها میگن ارتش‌های اونها در حال پیشروی هستن، چرا برام مهمه؟ قلعه به قدری محکمه که نابود نمیشه. قبل از اینکه دانسینان محکم رو بگیرن، گرسنگی و بیماری سربازهاشون رو از بین میبره. اگر تمام سربازان اسکاتلندی من وفادار بودن، رو در رو با انگلیسی‌ها می‌جنگیدیم و اونها رو از اسکاتلند خارج می‌کردیم.

(صدای گریه‌ی زنان) صدای چیه؟

سیتون: صدای گریه‌ی زنان، لرد خوب من.

(سیتون خارج‌ میشه)

مکبث: فراموش کردم ترس چه معنایی داره. تا مدت کوتاهی قبل صدای گریه در شب باعث یخ زدن خونم میشد - موهام سیخ میشدن. چنان چیزهای شروری دیدم و شنیدم که هیچ چیز من رو نمی‌ترسونه.

(سیتون وارد میشه)

علت گریه چی بود؟

سیتون: سرورم، ملکه خودش رو کشته.

مکبث: به گمونم یه وقتی باید میمرد. وقت برای حرف از مرگ هست. فردا و فردا و فردا روز با گام‌های آهسته و خسته روز دیگه رو دنبال میکنه تا زمان به پایان برسه. و وقتی همه چیز در گرد و غبار به پایان میرسه، تمام روزهای ما راه مرگ رو به احمق‌ها نشون میدن. شمع رو فوت کن و سایه‌ی زندگی ناپدید میشه. سایه‌ی بازیگری که یک ساعت تلاش میکنه وانمود کنه کاری که میکنه واقعی هست. و بعد دیگه صداش شنیده نمیشه. زندگی یک انسان مثل یک داستان هست که توسط یک احمق، بد تعریف شده و فریادها و حرف‌های محکمش باعث میشه مهم جلوه کنه. ولی هیچ معنایی نداره.

دیگه چه خبر؟ سریع بگو!

پیغام‌رسان: سرور بخشنده‌ی من، اومدم چیزی که دیدم رو بهت بگم، نمیدونم چی بگم.

مکبث: فوراً بگو.

پیام‌رسان: وقتی ایستاده بودم و از روی تپه تماشا می‌کردم، به طرف بیرون نگاه کردم. و به نظرم رسید جنگل شروع به حرکت کرد.

مکبث: دروغگو و خیانتکار!

پیغام‌رسان: اگر حقیقت رو نگم، باید عصبانی بشی. خودت ببین، جنگل داره نزدیک‌تر میشه.

مکبث: اگر دروغ بگی از درختی آویزونت می‌کنم تا از گرسنگی بمیری. اگر گزارشت درست باشه، برام مهم نیست من رو آویزون کنی. احساس می‌کنم شجاعتم داره ضعیف میشه و کم کم به دروغ‌های شیطانی که به نظر حقیقت می‌رسیدن، شک میکنم. “مکبث هرگز شکست نمیخوره تا جنگل بزرگ بیرنام تا تپه‌ی دانسینان بالا بیاد و علیه اون حرکت کنه.” این چیزی هست که روح گفت. و حالا جنگل داره به طرف من حرکت میکنه. مسلح بشید! مسلح بشید! باید بریم و بجنگیم! اگر چیزی که میگه حقیقت داشته باشه، فراری وجود نداره، چه برم چه بمونم. دیگه از زندگی خسته شدم. دنیا میتونه به پایان برسه، با وجود تمام چیزهایی که برام مهمن. زنگ هشدار رو بزنید! گرچه آینده سیاهه، حداقل درحالیکه زره پشتمون هست می‌میریم!

(مکبث و سربازانش قلعه رو به قصد نبرد ترک می‌کنن)

متن انگلیسی فصل

ACT FIVE SCENE FIVE

(In the courtyard of Dunsinane castle. Enter Macbeth and Seyton)

Macbeth: Hang all our flags on the high castle walls. Reports say that their armies are advancing, what do I care? The castle is too strong to be destroyed. Hunger and sickness will destroy their soldiers, before they take strong Dunsinane. If all my Scottish soldiers had been loyal, we could have fought the English, face to face and driven them from Scotland.

(The sound of women crying) What is that noise?

Seyton: The sound of crying women, my good lord.

(Exit Seyton)

Macbeth: I have forgotten what it means to be afraid. Not long ago, a cry at night would freeze my blood - my hair would stand on end. But I have seen and heard such evil things now nothing frightens me.

(Enter Seyton)

What was the reason for that cry?

Seyton: The Queen, my lord, has killed herself.

Macbeth: She had to die sometime, I suppose. There would have been a time to talk of death. Tomorrow, and tomorrow, and tomorrow, day follows day with slow and tired steps until time ends. And all our days have shown fools the way to death, when all things end in dust. Blow out the candle life’s shadow disappears. The shadow of an actor who, for an hour, tries to pretend that what he does is real. And then his voice is heard no more. A man’s life is like a story, told badly by a fool, whose shouts and strong words make it seem important. But it means nothing.

More news? Then tell it quickly!

Messenger: My gracious lord, I come to tell you what I saw, I don’t know what to say.

Macbeth: Tell me at once.

Messenger: As I stood at watch upon the hill, I looked towards Birnam. And then it seemed to me, the wood began to move.

Macbeth: Liar and traitor!

Messenger: If I do not speak the truth, then you should be angry. See for yourself, the wood is moving nearer.

Macbeth: If you are lying, I’ll hang you from a tree until you die of hunger. If your report is true, I don’t care if you hang me up instead. I feel my courage weaken and I begin to doubt those devilish lies that sound like truth. ‘Macbeth shall never be defeated till Great Birnam Wood to high Dunsinane Hill Shall move against him.’ That’s what the spirit said. And now the wood is moving on towards me. To arms! To arms! We must go out and fight! If what he says is true, there’s no escape, whether I go or stay. I am already tired of life. The world itself could end, for all I care. Ring the alarm bell! Though the future’s black At least well die with armour on our back!

(Macbeth and his soldiers leave the castle to fight)

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.