حرکت پنجم سکانس اول

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مکبث / فصل 20

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

حرکت پنجم سکانس اول

توضیح مختصر

بانو مکبث در خواب حرف میزنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

حرکت پنجم سکانس اول

(اتاقی در قلعه‌ی مکبث، یک پزشک و خدمتکار بانو مکبث وارد میشه) دکتر: حالا دو شب هست که اینجا با شما نشستم. مطمئنی بانو مکبث در خواب راه میره؟

زن: از وقتی پادشاه اینجا رو به قصد جنگ ترک کرده، بانوی من کارهای عجیب زیادی میکنه. دیدم که بیدار میشه، لباس شبش رو میپوشه و کمدش رو باز میکنه. کمی کاغذ برمیداره و یک نامه مینویسه، ولی تمام این مدت خوابه. بعد بدون اینکه بیدار بشه برمیگرده میخوابه.

دکتر: حتماً ذهنش خیلی آشفته است. مردمی که در خواب راه میرن اغلب بیمارن. به این فکر می‌کنم چی باعث آزارش هست. تا حالا حرف زده؟ چی شنیدی بگه؟

زن: حرف‌هایی که جرأت ندارم تکرار کنم، آقا.

دکتر: اگر به من بگی، شاید بتونم کمکش کنم.

زن: نه، آقا. من اینجا باهاش تنها بودم. نمیتونم حقیقت چیزی که میگم رو ثابت کنم. ممکنه حرفم رو باور نکنی.

(بانو مکبث با یک شمع روشن در دست وارد میشه) ببین، حالا داره میاد. و نگاه کن، آقا، در خواب عمیق هست. تماشاش کن، ولی چیزی نگو.

دکتر: شمع رو از کجا آورده؟

زن: بانوی من همیشه شب‌ها یک شمع در اتاقش داره. این دستورشه.

دکتر: ببین! چشم‌هاش باز هستن.

زن: ولی چیزی نمی‌بینه.

(بانو مکبث شمع رو میذاره زمین، به دست‌هاش نگاه میکنه) دکتر: حالا چیکار داره میکنه؟ چرا داره دست‌هاش رو به هم میماله؟

زن: فکر میکنه داره دست‌هاش رو میشوره. گاهی یک ربع این کار رو میکنه.

بانو مکبث: نه، هنوز تمیز نشدن. هنوز لکه‌ی سرخی اینجا هست.

دکتر: داره حرف میزنه! باید هر چیزی که میگه رو بنویسم.

بانو مکبث: بله، فقط یک لکه خون. آه، این لعنتم می‌کنه! دور شو، لکه‌ی لعنتی، دور شو! باید بشورمش، باید. یک، دو - زنگ میخوره و وقتشه این کار رو انجام بدم. آه، جهنم تاریکه - چقدر تاریکه! برای شرمندگی، سرورم. سربازی که میترسه؟ میترسه؟ برای چی؟ کی جرأت میکنه ما رو سؤال‌پیچ کنه؟ ما خیلی قدرتمندیم. با این حال، پیرمرد خون زیادی داشت، خیلی زیاد. باورم نمیشد.

دکتر: شنیدی؟

بانو مکبث: خان فایف یک زن داشت. حالا کجاست؟ دست‌هام هیچ وقت تمیز نمیشن؟ کافیه، سرورم. کافیه. با رفتار بزدلانه همه چیز رو خراب می‌کنی.

دکتر: عزیزم، عزیزم. چیزی که نباید میدونستی رو فهمیدی.

زن: چیزهایی که گفت باید راز باشن. فقط بهشت چیزهایی که اون میدونه رو میدونه.

بانو مکبث: خون هنوز روی دست‌هام هست. بوش رو میفهمم! تمام عطرهای شیرین شرق نمیتونن این بو رو دور کنن. آه، آه، آه!

دکتر: چه آه عمیقی. قلبش خیلی آشفته است.

زن: حتی برای ملکه بودن هم قلب آشفته‌ی اون رو نمی‌خواستم.

دکتر: من مهارت درمان این بیماری رو ندارم. ولی آدم‌هایی که در خوابشون راه می‌رفتن رو شناختم، ولی با این حال در پایان زندگیشون در آرامش مردن.

بانو مکبث: دست‌هات رو بشور. لباس شبت رو بپوش. انقدر نترس. دوباره بهت میگم. بانکو در مزارش هست، نمیتونه ازش بیرون بیاد.

دکتر: اون هم از اون مرگ حرف میزنه!

بانو مکبث: برو به تخت، برو به تخت. یک نفر داره دروازه رو میزنه. بیا، بیا، بیا، دستت رو بده به من. کاری که انجام شده شده. برو به تخت، به تخت، به تخت!

(بانو مکبث شمع به دست خارج میشه) دکتر: برمیگرده به تخت؟

زن: بله، صاف.

دکتر: چیزهای عجیب زیادی گفته شد. اعمال غیر طبیعی منجر به مشکلات غیر طبیعی میشن. مردمی که از نظر ذهنی بیمارن، اغلب رازهاشون رو فاش میکنن. نیاز به کمک از بهشت داره، نه از طرف من. خدا، خدا همه‌ی ما رو ببخشه. مراقبش باش و آروم و ساکت نگهش دار. حرف‌های بانو قلب من رو آشفته کرد. جرأت نمیکنم افکارم رو به زبون بیارم، و شب‌بخیر.

زن: شب‌بخیر، دکتر خوب.

متن انگلیسی فصل

ACT FIVE SCENE ONE

Doctor: I have sat here with you for two nights now. Are you sure that Lady Macbeth walks in her sleep?

Woman: Since the King left for battle, my lady has done many strange things. I have seen her get up, put on her night-gown and unlock her cupboard. She takes out some paper and writes a letter, but all this time she is asleep. Then, without waking, she goes back to bed.

Doctor: Her mind must be very troubled. People who walk in their sleep are often ill. I wonder what is troubling her. Does she ever speak? What have you heard her say?

Woman: Words that I dare not repeat, sir.

Doctor: If you tell me, perhaps I can help her.

Woman: No, sir. I was here with her alone. I cannot prove the truth of what I say. You might not believe me.

See, she is coming now. And look, sir, she is fast asleep. Watch her, but say nothing.

Doctor: Where did she get the candle from?

Woman: My lady always has a candle in her room at night. It is her order.

Doctor: Look! Her eyes are open.

Woman: But she sees nothing.

Doctor: What is she doing now? Why is she rubbing her hands together?

Woman: She thinks that she is washing them. She sometimes does that for a quarter of an hour.

Lady Macbeth: No, they are not clean yet. There’s still a red spot here.

Doctor: She is speaking! I must write down everything she says.

Lady Macbeth: Yes, just one spot of blood. Oh, that will damn me! Away, damned spot, away! I must wash it off, I must. One, two - the bell strikes and it is time to do it. Oh, Hell is dark - how black it is! For shame, my lord. A soldier who’s afraid? Afraid? What for? Who will dare question us? We are too powerful. Yet that old man had so much blood in him, so much blood. I could not believe it.

Doctor: Did you hear that?

Lady Macbeth: The Thane of Fife had a wife. Where is she now? Will I never get my hands clean? That’s enough, my lord. Enough of that. You will ruin everything by acting like a coward.

Doctor: Dear, dear. You have known what you should not know.

Woman: She has said things that should be secret. Only Heaven knows all she knows.

Lady Macbeth: The blood’s still on my hands. I can smell it! All the sweet perfumes of the East cannot take that smell away. Oh, oh, oh!

Doctor: What a deep sigh. Her heart is very troubled.

Woman: I would not have her troubled heart, even to be a queen.

Doctor: I do not have the skill to cure this illness. But I have known of people who walked in their sleep, but still died peacefully at the end of their lives.

Lady Macbeth: Wash your hands. Put on your night-gown. Don’t look so afraid. I tell you again. Banquo is in his grave, he cannot come out of it.

Doctor: She speaks of that death too!

Lady Macbeth: To bed, to bed. Someone’s knocking at the gate. Come, come, come, give me your hand. What’s done cannot be undone. To bed, to bed, to bed!

Doctor: Will she go back to bed?

Woman: Yes, straight away.

Doctor: Many strange things are being said. Unnatural deeds lead to unnatural troubles. People who are sick in mind, often reveal their secrets. She needs help from Heaven, not from me. God, God forgive us all. Look after her and keep her safe and quiet. The lady’s words have troubled my own heart. I dare not speak my thoughts and so, good night.

Woman: Good night, good doctor.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.