حرکت سوم، سکانس اول

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مکبث / فصل 12

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

حرکت سوم، سکانس اول

توضیح مختصر

مکبث میخواد بانکو رو هم بکشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

حرکت سوم، سکانس اول

(چند هفته گذشته؛ حالا مکبث پادشاه اسکاتلند هست و بانو مکبث ملکه‌اش؛ جشن بزرگی برای اون شب در کاخ در نظر گرفته شده) بانکو: حالا همه چیز رو داری - پادشاه، کاودور، گلمیس - همونطور که اون خواهران دانای کل وعده داده بودن و می‌ترسم برای به دست آوردن تاج عمل شریری انجام داده باشی. اونها گفتن هیچ کدوم از بچه‌های تو پادشاه نمیشن، که من خودم خط سلطنتی رو شروع می‌کنم و پدر پادشاهان زیادی میشم. اگر جادوگران حقیقت رو درباره‌ی آینده من گفته باشن همونطور که آینده‌ی تو رو گفتن، مکبث، پس امیدوارم عظمت در راه باشه. نباید درباره‌اش حرف بزنم - برای خودم نگهش میدارم.

(مکبث و بانو مکبث با تاج‌های سلطنتی و همراهی خدمتکاران وارد میشن) مکبث: این هم ارجمندترین مهمان ما.

بانو مکبث: اگر بانکوی شریف‌مون رو فراموش کنیم، مهمانی ما هیچ معنایی نخواهد داشت.

مکبث: امشب ترتیب یک شام سلطنتی دادیم، آقا. می‌خوام اونجا باشی.

بانکو: این وظیفه‌ی وفادارانه‌ی من هست، آقا. از اطاعت خوشحالم.

مکبث: قصد داری بعد از ظهر جایی بری؟

بانکو: بله، لرد خوب من.

مکبث: ما در جلسه‌ی امروز از همه توصیه‌های خوب شما استقبال میکنیم. مهم نیست، فردا باهات حرف میزنم. جای دور میری؟

بانکو: ارباب، تا جایی که زمان بین زمان حال و شام رو پر کنه. وقتی برمیگردم تاریک خواهد بود.

مکبث: مطمئن باش جشن ما رو از دست ندی.

بانکو: ارباب، از دست نمیدم.

مکبث: شنیدیم پسرهای شرور دونکان حالا در انگلیس و ایرلند زندگی می‌کنن و به قتل بی‌رحمانه‌ی پدرشون افرار نمی‌کنن، بلکه داستان عجیب دیگه‌ای برای همه تعریف می‌کنن. فردا در این باره حرف می‌زنیم - و درباره‌ی یک موضوع دیگه که برای هر دوی ما مهمه. بنابراین حالا خدانگهدار، تا برگشتت امشب. پسرت، فلینس، هم با تو میاد؟

بانکو: بله، ارباب خوبم، میاد.

مکبث: پس هر دوی شما سلامت برید. از اوقاتتون لذت ببرید. همه آزادن تا ۷ شب بمونن یا برن. من زمان رو به تنهایی سپری می‌کنم. خدا همه‌ی شما رو بیامرزه!

(همه به غیر از مکبث و یک خدمتکار خارج میشن) مردهایی که فرستادم دنبالشون اومدن؟

خدمتکار: بیرون دروازه‌ی کاخ هستن، لرد من.

مکبث: بیارشون پیش من.

(خدمتکار خارج میشه) (با خودش) اگر امنیت نداشته باشم، تمام قدرتم چیزی نیست. حالا بانکو مشکل منه. اون مرد صادقیه و من ازش میترسم. اون از چیزی نمی‌ترسه. همیشه قبل از اینکه عمل کنه، فکر می‌کنه. خطرناکه. وقتی خواهران دانای کل به من گفتن پادشاه، اون هم ازشون سؤالاتی پرسید. بعد، دانایان کل آینده‌ی ما رو پیشگویی کردن و آینده‌ی من قطعاً سیاه بود. بله، من پادشاه میشم، ولی بعد از من پسرم حکمرانی نمیکنه. بانکو پدر ردیف پادشاهان میشه - پادشاه بعد از پادشاه. من تاج میذارم، درسته، ولی هر قدرت سلطنتی که دارم با من میمیره. من مرتکب قتل شدم، ولی برای بچه‌های بانکو. آرامشم فقط برای اونها تا ابد از بین رفت. وقتی بمیرم، روحم میره جهنم - و همه برای اینکه بچه‌های اون پادشاه بشن! نباید این اتفاق بیفته. سرنوشت من در دست‌های من هست و من پیروز میشم! کی اونجاست؟

(خدمتکار با دو قاتل وارد میشه؛ مکبث به خدمتکار) برو جلوی در. منتظر بمون تا صدات کنم.

(به قاتل‌ها) ما دیروز با هم حرف زدیم، نه؟

قاتل اول: حرف زدیم، سرورم.

مکبث: پس هر دو باید چیزی که گفتم یادتون باشه. سال‌ها فکر می‌کردید من دشمن شما هستم. ولی حالا حقیقت رو میدونید. بانکو مرد شروری هست که باید ازش متنفر باشید. دشمنی هست که زندگی شما رو نابود کرد.

قاتل اول: این چیزیه که شما به ما گفتید و ما هر دو باور کردیم.

مکبث: پس چرا کاری نکردید؟ فراموش کردید این مرد چطور به شما آسیب زد؟ شما مَردید یا سگ؟

قاتل‌ها: ما مَردیم، سرورم.

مکبث: پس اگر مرد هستید باید انتقام بگیرید، و حالا فرصتی هست که باید ازش استفاده کنید. من بانکو رو مرده می‌خوام و شما هم همینطور. امروز اون رو بکشید. و از تشکر و حمایت من برخوردار خواهید شد. چی میگید؟

قاتل اول: چیزی برای از دست دادن ندارم - این کار رو می‌کنم.

قاتل دوم: من هم همینطور.

مکبث: یادتون باشه بانکو دشمن من و شماست. قاتلان: درسته، سرور خوب من.

مکبث: من هم مثل شما می‌خوام بمیره. ولی باید مخفیانه باشه. من پادشاهم. میتونستم بانکو رو بکشم. ولی هوشمندانه نمیشه. بانکو دوستان خودش رو داره - دوستان من هم هستن، نمیخوام اونها رو از دست بدم. بنابراین کمک شما رو می‌خوام. راضی خواهید شد - و پاداش می‌گیرید. با این کار موافقید؟

قاتل دوم: سرورم، هر کاری بخواید انجام می‌دیم.

قاتل اول: زندگی من برای.

مکبث: باید امشب با فاصله کمی از کاخ انجام بشه. پسرش، فلینس، همراه اون خواهد بود. اون هم باید بمیره. هیچ چیز نباید بد پیش بره. می‌فهمید؟

قاتل‌ها: می‌فهمیم، سرورم.

مکبث: حالا برید. جلوی دید نباشید. بعداً می‌بینمتون.

(قاتل‌ها خارج میشن) پس حل شد. بانکو، پرواز روح تو اگر بهشت رو پیدا کنه، امشب پیدا میکنه.

متن انگلیسی فصل

ACT THREE SCENE ONE

Banquo: You have it all now - King, Cawdor, Glamis - as those all-seeing sisters promised and I fear you acted wickedly to get the crown. They said no child of yours would be a king, that I myself would start a royal line and be the father of so many kings. If the witches spoke the truth about my future as they have of yours, Macbeth, then I have hope of greatness still to come. I must not speak of that - I’ll keep it to myself.

Macbeth: Here’s our most honoured guest.

Lady Macbeth: If we forget our noble Banquo, our feast will have no meaning.

Macbeth: Tonight we plan a royal supper, sir. I’d like you to be there.

Banquo: It is my loyal duty, sir. I’m happy to obey.

Macbeth: Do you plan to ride this afternoon?

Banquo: Yes, my good lord.

Macbeth: We would have welcomed all your good advice at today’s meeting. Never mind, I’ll talk with you tomorrow. Are you going far?

Banquo: As far, my lord, as will fill up the time between now and supper. It may be dark when I return.

Macbeth: Be sure you do not miss our feast.

Banquo: My lord, I will not.

Macbeth: We hear the evil sons of Duncan live in England now and Ireland, not admitting their father’s cruel murder, but telling everyone a strangely different story. We’ll talk of that tomorrow - and of another matter Important to us both. So farewell now, until your return tonight. Does your son, Fleance, ride with you?

Banquo: Yes, my good lord, he does.

Macbeth: Then ride safely, both of you. Enjoy yourselves. Everyone is free to stay or go, till seven tonight. I’ll spend the time alone. God bless you all!

Are those men I sent for here?

Servant: They are, my lord, outside the palace gate.

Macbeth: Bring them to me.

All my power is nothing if I’m not safe. Banquo’s my problem now. He’s an honest man and so I fear him. He’s afraid of nothing. He always thinks before he acts. He’s dangerous. When the all-seeing sisters called me King, he asked them questions too. Then the all-seeing ones foretold our futures and mine was black, indeed. Yes, I’d be King, but after me, no son of mine would rule. Banquo would be father to a line of kings - King after king. I wear the crown, it’s true, but any royal power I have will die with me. I have committed murder, but for Banquo’s children. My peace has gone forever, just for them. When I am dead, my soul will go to Hell - and all for his children, to make his children kings! That must not happen. My fate is in my hands and I shall win! Who’s there?

Go to the door. Wait there until I call.

We spoke together yesterday, didn’t we?

1st Murderer: We did, my lord.

Macbeth: Then you must both remember what I said. For many years, you thought I was your enemy. But now you know the truth. Banquo is the evil man you ought to hate. He is the enemy who has destroyed your lives.

1st Murderer: That’s what you told us and we both believe you.

Macbeth: Then, why have you done nothing? Have you forgotten how this man has harmed you? Are you dogs or men?

Murderers: We are men, my lord.

Macbeth: Then if you’re men, you must want revenge and now’s your chance to, get it. I want Banquo dead and so do you. Kill him today. You’ll have my thanks and my protection. What do you say?

1st Murderer: I’ve nothing left to lose - I’ll do it.

2nd Murderer: And so will I.

Macbeth: Remember, Banquo is your enemy and he’s mine. Murderers: True, my good lord.

Macbeth: Like you, I want him dead. But it must be in secret. I am the King. I could kill Banquo. But that would not be wise. Banquo has his friends - they are my friends too, I do not wish to lose them. So I ask your help. You will be satisfied - rewarded too by me. Do you agree to do it?

2nd Murderer: We shall, my lord, do anything you ask.

1st Murderer: My life for his.

Macbeth: It must be done tonight, some distance from the palace. His son Fleance will be with him. He must die too. Nothing must go wrong. You understand me?

Murderers: We do, my lord.

Macbeth: Go now. Keep out of sight. I’ll see you later.

That’s settled, then. Banquo, your soul’s flight if it finds Heaven, finds it out tonight.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.