سرفصل های مهم
حرکت سوم، سکانس چهارم
توضیح مختصر
مکبث روح بانکو رو میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
حرکت سوم، سکانس چهارم
(تالار بزرگ قصر، مکبث و بانو مکبث با تاجهاشون وارد میشن) مکبث: جاهاتون رو میشناسید، لطفاً بشینید، یک خوشامد شاد.
مهمانان: با تشکر از اعلیحضرت.
مکبث: من در تالار راه میرم و با مهمانان صحبت میکنم. میزبان مهربان ما در تخت سلطنتیش میشینه و از اونجا خوشامد میگه.
بانو مکبث: سرورم، حالا به تمام دوستانمون این کار رو میکنم. و از صمیم قلبم بهشون خوشامد میگم.
مکبث: ببین مهمانان ما چطور تشکرت رو برمیگردونن. این هم یک صندلی خالی - اونجا مینشینم. از اوقاتتون لذت ببرید، بعد به سلامتی مینوشیم.
(قاتل اول وارد میشه، مکبث میره باهاش صحبت کنه) روی صورتت خونه.
قاتل اول: پس بانکوئه.
مکبث: ترجیح میدم تو رو اینجا ببینم به جای بانکو. مرده؟
قاتل اول: سرورم، گلوش بریده شده - من این کار رو کردم.
مکبث: پس تو بهترین گلوبر هستی. با این حال، کسی که گلوی فلینس رو بریده هم به همین خوبی هست. اگر این کار رو هم تو کرده باشی، هیچ رقیبی نداری.
قاتل اول: سرور همایونی، فلینس فرار کرده.
مکبث: پس تمام ترسهام برمیگردن. مرگ فلینس من رو ایمن میکرد. حالا دوباره به دام افتادم و زندانی ترسهام شدم. ولی بانکو مُرده؟
قاتل اول: بله، سرور خوب من. مرده و در خندقی افتاده. با بیش از بیست برش روی سرش. هر برش هر برای کشتنش کافیه.
مکبث: از این بابت تشکر میکنم. مار مرده. پسر که حالا بی ضرره، وقتی بزرگ شد مسموم میشه. انتقام بعداً میاد. حالا برو. فردا دوباره باهات حرف میزنم.
بانو مکبث: سرور همایونی من، چرا مهمانانت رو فراموش کردی؟ وقتی میزبان نباشه، جشن خراب میشه. باید با اونها بنوشی، سلامتی بدی که اونها رو بهت ملحق کنه، اونها رو از آن خودت بکنی. اگر نه، بهتره تو خونهی خودشون غذا بخورن.
مکبث: چیزی که میگی درسته، همسر عزیزم.
(به مهمانان) خانهای شریف، خوب بخورید و بنوشید. به سلامتی شما!
لنوکس: سرور شریف من، پیش ما بشین.
مکبث: اگر بانکو، دوست عزیز من، حالا با ما بود، تمام مردان بزرگ اسکاتلند مفتخر میشدن. ترجیح میدم بانکوی خوب رو برای غیبتش سرزنش کنم، تا اینکه بترسم آسیبی بهش رسیده باشه.
راس: کارش اشتباه بود که زد زیر قولش. لطفاً بشین، سرورم.
مکبث: میز پره.
لنوکس: اینجا برای شما جا هست، آقا.
مکبث: کجا؟
لنوکس: اینجا، سرور خوب من. چرا، چی شده؟
(مکبث روح بانکو رو دیده) مكبث: كي اين كار رو كرده؟
لنوكس: چي، سرور خوب من؟
مکبث: (به روح بانکو) نمیتونی بگی من این کار رو کردم! سر خونیت رو به طرفم تکون نده!
راس: آقایون، بلند شید. میزبان همایونی ما خوب نیست.
مادام مکبث: (با آرامش) بشینید، دوستان خوب من، اغلب اینطور بیمار میشه. به زودی دوباره حالش خوب میشه، باید حرفم رو باور کنید. اگر بهش توجه کنید، بدترش میکنید. لطفاً بشینید و بخورید.
(به مکبث) تو مَردی؟
مکبث: بله، و یک مرد شجاع، که چنان مناظر وحشتناکی میبینه که شیاطین از دیدنشون میترسن.
بانو مکبث: همهی اینها مزخرفه. ذهن ترسوی تو، تو رو به دیدن چیزهای عجیب هدایت میکنه - مثل اون خنجر خیالی که گفتی راه دونکان رو نشونت داد. ترست از چیزهایی که دیده نمیشه شرمآوره. چرا تمام به اون صندلی خالی اون همه نگاه وحشتناک میندازی؟
مکبث: التماست میکنم، نگاهش کن! ببین! نمیتونی ببینیش؟
(به روح بانکو) چرا برام مهمه؟ اگه میتونی با سر اشاره کنی، حرف هم بزن. اگر مزارها مردگان رو پس میدن، بذار پرندگان شکاری بدن سردشون رو پاره کنه.
(روح بانکو ناپدید میشه) بانو مکبث: دیوانه شدی؟
مکبث: همین قدر که از اینجا ایستادنم مطمئنم، از دیدن اون هم مطمئنم.
بانو مکبث: خجالت بکش، خجالت.
مکبث: خون قبلاً ریخته شده. در طی روزهای گذشته، قبل از اینکه کشورها قوانینی برای حفظ امنیت داشته باشن، بله - و از اون زمان، قتلهایی انجام شده، به قدری وحشتناک که بشه در موردشون صحبت کرد. قبلاً اینطور بود که وقتی یک مرد زخمی کشنده داشت، میمرد و این پایان میشد. ولی حالا مردها با اینکه بیست ضربه گرفتن، دوباره بلند میشن - و ما رو از روی صندلیهامون بلند میکنن. این عجیبتر از هر قتل دیگهای هست.
بانو مکبث: سرور همایونی من، باید به مهمانانت فکر کنی. مکبث: فراموششون کردم.
(به مهمانان) تعجب نکنید، دوستان شریف من. من بیماری عجیبی دارم، ولی برای کسانی که من رو میشناسن چیزی نیست. بنابراین عشق و سلامتی به همهی شما! من یک نوشیدنی دیگه میخورم! بعد میشینم.
(روح دوباره وارد میشه و روی صندلی خالی میشینه) بنابراین حالا به سلامتی تمام مهمانان و دوست عزیزمون بانکو که نداریمش، مینوشم. آرزو میکنم اون هم اینجا بود. به سلامتی اون و همهی شما! سلامتی همهی شما!
مهمانان: سلامتی همهی شما! وظیفهی ما در قبال شماست، آقا!
(مکبث برمیگرده و روح رو میبینه) مکبث: از جلو چشمهام برو کنار! دور شو، دور شو! بذار زمین روت رو بپوشونه! استخوانهات بیجان هستن و خونت سرده. اون چشمهایی که باهاشون خیره شدی، حالا دیگه نمیتونن چیزی ببینن.
بانو مکبث: به هیچ کدوم اینها فکر نکنید، لردهای خوب من! بیماری به زودی میگذره. لطفاً از جشن لذت ببرید.
مکبث: (به روح) هر مرد شجاعی به هر چیزی جرأت کنه، من هم جرأت میکنم. هر شکل ترسناک دیگهای بگیرید، من باهاش میجنگم. با وحشیترین حیوان میجنگم و نمیترسم. ولی این منظرهی ترسناک و عجیب که نمیتونم باهاش روبرو بشم. اگه دوباره شمشیر به دست زنده بودی، شجاعانه باهات میجنگیدم و نمیترسیدم. آه، برو، برو، روح وحشتناک! سایهی غیر واقعی، برو! دست از سرم بردار.
(روح خارج میشه) چرا، حالا رفته، دوباره یک مرد شدم. بشینید، دوستان خوبم، بشینید.
بانو مکبث: (بیصبرانه به مکبث) حالا خیلی دیر شده، جشن ما خراب شده. مهمانان ما همه از حرفهای عجیبت میترسن.
مکبث: چنین منظرههایی میتونه حقیقت داشته باشه؟ تصاویر ذهنم میتونن انقدر من رو بترسونن؟ نمیفهمم. حتماً باید این منظره رو دیدی، ولی هنوز هیچ ترسی نداری.
راس: چه منظرهای، سرورم؟
بانو مکبث: (با ترس) لطفاً باهاش حرف نزنید.
سؤالاتتون عصبانیش میکنه.
شببخیر همگی. لطفاً هرچه سریعتر ما رو تنها بذارید.
برید، لطفاً بلافاصله برید.
لنوکس: شب بخیر. امیدوارم پادشاه به زودی دوباره خوب بشه.
بانو مکبث: شببخیر همگی.
(تمام مهمانان خارج میشن) مکبث: وقتی قتل هست، خون همیشه انتقام میگیره. از طریق نشانههای زیاد عمل آشکار میشه. به گفتهی مردها، سنگها حرکت میکنن و درختها حرف میزنن. فریاد جغدها و کلاغها، اگر خوب فهمیده بشن، راز قاتل گناهکار رو به دنیا میگن. شب هنوز تموم نشده؟
بانو مکبث: تقریباً صبح شده.
مکبث: چرا مکداف امشب از اومدن امتناع کرد؟
بانو مکبث: امتناع کرد؟ واقعاً مطمئنی؟ مکبث: اینطور بهم گفته شده. به زودی میفهمم. به جاسوسانی در خونهی همه پول دادم— فردا زود هنگام - هیچ وقتی تلف نمیکنم، دوباره به دیدن خواهران دانای کل میرم. باید بیشتر بدونن و من هم باید بدونم، هرچند خبر بد. باید تا حقیقت رو بدونم، تمام مشکلات دیگه کنار گذاشته بشه. احساس میکنم در نهری از خون راه میرم، هم عریض هم عمیق. به قدری جلو رفتم که برگشت به سختی ادامه دادن هست. افکار عجیبی دارم که باید تبدیل به عمل بشن. فرصتی نمونده که اول بهشون فکر کنم.
بانو مکبث: نیاز هست بخوابی، تا ذهنت آروم بشه.
مکبث: بیا پس، بیا بخوابیم. مناظر وحشتناکی که میبینم، نشون میدن که در اعمال خیانت بچه هستم. با تمرین کارهای شرورانه بیشتر یاد میگیرم، وقتی که در شرارت قویتر میشم.
متن انگلیسی فصل
ACT THREE SCENE FOUR
Macbeth: You know your places, please sit down to one and all, a cheerful welcome.
Guests: Thanks to your majesty.
Macbeth: I’ll walk about the hall, speak to our guests. Our gracious hostess sits on her royal throne from where she’ll give her welcome.
Lady Macbeth: I do it now, my lord, to all our friends. And from my heart, I truly welcome them.
Macbeth: See how our guests return your thanks. Here is an empty chair - I shall sit there. Enjoy yourselves and then we’ll drink a toast.
There’s blood upon your face.
1st Murderer: It’s Banquo’s then.
Macbeth: I’d rather see you here than Banquo. Is he dead?
1st Murderer: My lord, his throat is cut - I did it.
Macbeth: Then you are the best of all cut-throats. Yet he’s as good, who cut the throat of Fleance. If you did that too, you have no equal.
1st Murderer: My royal lord, Fleance escaped.
Macbeth: Then all my fears return. Fleance’s death would have made me safe. Now I’m trapped again, Imprisoned by my fears. But Banquo’s dead?
1st Murderer: Yes, my good lord. Dead in a ditch, he lies. With more than twenty cuts upon his head. Each cut enough to kill him.
Macbeth: My thanks for that. The snake is dead. The son who’s harmless now, will poison when he’s grown. Revenge will follow later. Go now. I’ll speak to you again tomorrow.
Lady Macbeth: My royal lord, why do you forget your guests? The feast is ruined when the host’s not there. You must drink with them, give the toasts that join them to you, make them yours. If not, they’d better eat at home.
Macbeth: What you say is true, dear wife.
Noble thanes, eat and drink well. Here’s to your good health!
Lennox: My noble lord, sit down with us.
Macbeth: If Banquo, my dear friend, was with us now, all the great men of Scotland would be honoured. I’d rather blame good Banquo for his absence, than fear he’s come to harm.
Ross: He was wrong to break his promise. Please sit, my lord.
Macbeth: The table’s full.
Lennox: Here’s a place for you, sir.
Macbeth: Where?
Lennox: Here, my good lord. Why, what’s the matter?
Macbeth: Who has done this?
Lennox: What, my good lord?
Macbeth: You cannot say I did it! Do not shake your bloody head at me!
Ross: Gentlemen, stand up. Our royal host’s not well.
Lady Macbeth: Sit, my good friends, he’s often ill like this. He’ll soon be well again, you must believe me. If you notice him, you’ll make him worse. Please sit and eat.
Are you a man?
Macbeth: Yes, and a brave one, who’s seen such dreadful sights Devils would fear to see.
Lady Macbeth: This is all nonsense. Your fearful mind leads you to see strange things - like that imagined dagger, which, you said, showed you the way to Duncan. Your fear of things not seen is shameful. Why all those looks of horror at an empty chair?
Macbeth: I beg you, look at it! Look! Can’t you see it?
What do I care? If you can nod, speak too. If graves give back the dead, like this, let birds of prey tear their cold bodies up.
Lady Macbeth: Have you gone mad?
Macbeth: As sure as I stand here, I saw him.
Lady Macbeth: Shame on you, shame.
Macbeth: Blood has been spilt before. In days gone by, before countries had their laws to keep them safe, yes - and since then, murders have been committed, too terrible to speak about. It used to be that when a man received a fatal cut, he’d die, and that would be the end. But now men rise again though they have suffered twenty such blows - and push us from our chairs. This is more strange than any murder is.
Lady Macbeth: My royal lord, you must think of your guests. Macbeth: I had forgotten them—
Do not be surprised, my noble friends. I have a strange illness, but it is nothing to those who know me. So love and health to all! I’ll drink another toast! Then I’ll sit down.
So now I drink a toast to all our guests and to our dear friend, Banquo, whom we miss. I wish that he were here. A toast to him and all of you! A toast to all!
Guests: A toast to all! Our duty is to you, sir!
Macbeth: Out of my sight! Away, away! Let the earth cover you! Your bones are lifeless and your blood is cold. Those eyes you stare with can see nothing now.
Lady Macbeth: Think nothing of this, my good lords! The illness will soon pass. Please, enjoy the feast.
Macbeth: What any brave man dares, I would dare too. Take any other fearful shape and I will fight you. I’ll fight the wildest animal and feel no fear. But this strange, dreadful sight I cannot face. If you were alive again, your sword in hand I’d fight you bravely and not feel afraid. Oh, go, go, you awful Ghost! Unreal shadow, go! Leave me alone.
Why, now it’s gone, I am a man again. Sit down, good friends, sit down.
Lady Macbeth: It’s too late now, our feast is ruined. Our guests are all afraid of your strange words.
Macbeth: Can such sights be true? Can pictures from my mind so frighten me? I do not understand. You must have seen this sight but yet you feel no fear.
Ross: What sight, my lord?
Lady Macbeth: Please do not speak to him.
Your questions anger him.
Good night to all. Please leave as quickly as you can.
Go, please go at once.
Lennox: Good night. I hope the King will be soon well again.
Lady Macbeth: Good night to all.
Macbeth: When there is murder, blood always finds revenge. Through many signs the deed will be revealed. Stones, so men say, will move and trees may speak. The cries of owls and ravens, if well understood, will tell the world the murderer’s guilty secret. Is the night ended yet?
Lady Macbeth: The morning’s almost here.
Macbeth: Why did Macduff refuse to come tonight?
Lady Macbeth: Did he refuse? Are you really sure? Macbeth: I was told so. I will soon find out. I have paid spies in everybody’s house— Early tomorrow - I won’t waste any time, I’ll go again to the all-seeing sisters. They must know more and I must know it too, however bad the news. All other problems must be put aside until I know the truth. I feel I’m walking through a stream of blood, both wide and deep. I’m in so far that going back would be as difficult as going on. I have strange thoughts that must be changed to deeds. There’s no time left to think about them first.
Lady Macbeth: You need to sleep, to calm your mind.
Macbeth: Come then, let us sleep. The fearful sights I see, show I’m a child in deeds of treachery. I’ll learn by practising more wicked deeds as I grow stronger still in evil.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.