سرفصل های مهم
فصل 01 - 01
توضیح مختصر
برای شخصی یک حادثه هوایی پیش میاد و میره که با خواهرش در حومه شهر زندگی کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
وقتی بالاخره استخونهام جوش خوردن و پرستارها بهم کمک کردن تا دوباره راه برم و از اینکه مثل یه بچه باهام رفتار میشد، خسته شده بودم، دکترم، مارکوس کنت، بهم گفت باید برم و در حومه شهر زندگی کنم. “هوای خوب، زندگی آروم، و هیچ کاری نکردن، این چیزی هست که نیاز داری،
خواهرت ازت مراقبت میکنه.”
ازش نپرسیدم دوباره میتونم هواپیما برونم، یا نه. اینها سوالاتی هستن که نمیپرسی، برای اینکه میترسی جوابهایی که داده میشه رو دوست نداشته باشی. ولی ماروکوس کنت به هر حال جواب داد. گفت: “کاملاً بهبود پیدا میکنی. ولی زمان زیادی میبره. باید به آسونی و آرومی زندگی کنی. به همین دلیل بهت میگم باید بری به حومه شهر، یه خونه اجاره کنی، به مردم محلی، و رسواییهای محلی و سخنچینیهای محلی عادت کنی. و به روستایی برو که هیچ دوستی نزدیکش زندگی نمیکنه.” من موافقت کردم. قبلاً هم بهش فکر کرده بودم:
“که نمیخوام دوستام بهم زنگ بزن و باهام احساس همدردی کنن، بعد خودشون ساعتها دربارش حرف بزنن.”
بنابراین به این ترتیب، جوآنا و من تصمیم گرفتیم خونهای به اسم لیتل فورز در لیمستوک رو ببینیم بیشتر به خاطر اینکه تا حالا به لیمستوک نرفته بودیم. و جوآنا بلافاصله به این نتیجه رسید که همون خونهای هست که میخوایم.
یک خونه کوتاه سفید با ایوان ویکتوریای بود. تقریباً نیم مایل بیرون از شهر بود و یک منظره خوشایند به طرف حومه شهر داشت و برج کلیسای لیمستوک اون پایین بود.
به خانوادهای از خانمهای مجرد تعلق داشت، ولی حالا فقط یکیشون زنده بود جوونترینشون خانم امیلی بارتون. به جوآنا گفت تا قبل از این اصلاً خونهاش رو کرایه نداده، “ولی میدونی چیه، عزیزم، دیگه پول کافی برای زندگی در همچنین خونهی بزرگی رو ندارم و حالا شما رو ملاقات کردم. خیلی خوشحال میشم که بدونم شما اینجا میمونید. من واقعاً از فکر این که مردها بیان تو خونهام، متنفر بودم.”
در این لحظه، جوآنا مجبور شده بود درباره من بهش بگه.
و خانم امیلی گفت: “آه، چقدر غمانگیز! یک حادثه هوایی؟ ولی برادرتون نمیتونه زیاد حرکت کنه …” به نظر این فکر خوشحالش کرده بود
و به جوآنا گفته بود که با زنی که زمانهایی خدمتکارش بود میخواد زندگی کنه، “فلورانس عزیز،” که با یک بنّا ازدواج کرده بود”. اونا حالا یک خونه قشنگ در خیابانِ های دارن و دو تا اتاق زیبا در طبقه بالا که فکر کنم اونجا راحت خواهم بود.”
بنابراین من و جوآنا موافقت کردیم که لیتل فورز رو برای شش ماه اجاره کنیم و اثاثکشی کردیم. خدمتکارِ خانم بارتون، پارتیریج، یه زن بیمزاح و لاغر، که خیلی خوب غذا میپخت، موند تا از ما مراقبت کنه
و دختری که هر روز صبح به کمکش میاومد.
وقتی یک هفته بود که در لیتل فورز بودیم، خانم سیمینگتون، زن وکیل؛ خانم گریفیث، خواهر دکتر؛ خانم دین کالسروپ، زن کشیش؛ و آقای پای، رئیس صومعه، به دیدارمون اومدن و کارتهای آدرسشون رو بهمون دادن.
جوآنا خیلی هیجانزده بود:
“من نمیدونستم مردم با کارتها با هم تماس میگیرن.”
گفتم: “به خاطر اینه که هیچی درباره حومه شهر نمیدونی.”
“چرت نگو. هفتههای زیادی با آدمها در حومه شهر موندم.”
گفتم: “همشون یکی نیستن.”
بعد یهو فهمیدم که تصادفم
چقدر من رو نسبت به خواهر کوچکترم که خیلی زیبا هست و رقص و و رانندگی با ماشینهای پر سرعت رو دوست داره، خودخواه کرده. بهش گفتم: “برات خیلی وحشتناک میشه،
دلت برای لندن خیلی تنگ میشه.”
جوآنا خندید و گفت به هیچ وجه براش مهم نیست. “در حقیقت از این که ازش دور باشم، خوشحالم. درباره پائول خیلی ناراحت بودم و زمان زیادی میبره تا فراموشش کنم.”
چیزی که گفت رو باور نکردم. ماجراهای عاشقانه جوآنا همیشه یکی هستن. اون دیوانهوار عاشق یه مرد جوون ضعیف میشه که خیلی باهوشه، ولی هیچکس درکش نمیکنه. اون به تمام شکایتهاش گوش میده و سخت تلاش میکنه تا بهش احترام گذاشته بشه. بعد، وقتی اون قدرنشناس میشه، جوآنا میگه قلبش شکسته، تا اینکه یه مرد جوون ضعیف دیگه از راه برسه!
بنابراین من ناراحتی جوآنا رو زیاد جدی نمیگرفتم. ولی میفهمیدم که زندگی در حومه شهر مثل یه بازی جدید برای خواهر زیبام بود.
“اینجا جای قشنگیه، جری! گفت. خیلی شیرین و باحاله، و محافظهکار. اصلاً به ذهنت نمیرسه که اتفاقات وحشتناکی اینجا بیفته، درسته؟”
و من باهاش موافقت کردم. در جایی مثل لیمستوک هیچ اتفاق بدی نمیتونست بیفته. فکر کردن بهش عجیبه که فقط یک هفته بعد از رسیدنمون بود که اولین نامه رو دریافت کردیم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
When at last my broken bones had mended, and the nurses had helped me to walk again, and I was tired of being treated like a child, my doctor, Marcus Kent told me I must go and live in the country. ‘Good air, quiet life, nothing to do - that’s what you need. Your sister will look after you.’
I didn’t ask him if I would ever be able to fly an aeroplane again. There are questions that you don’t ask because you are afraid you won’t like the answers. But Marcus Kent answered anyway. ‘You’re going to recover completely,’ he said. ‘But it’s going to take a long time. You’ve got to live slowly and easily.
That’s why I am telling you to go to the country, rent a house, get interested in local people, local scandal, and local gossip. And go to a village where you haven’t got any friends living nearby.’ I agreed.
‘I had already thought of that.’ I did not want friends calling to give me sympathy, and then talking about themselves for hours.
So it happened that Joanna and I eventually decided to look at a house called Little Furze, in Lymstock, mainly because we had never been to Lymstock. And when Joanna saw Little Furze she decided at once that it was the house we wanted.
It was a low white house, with a Victorian veranda. It was about half a mile out of the town and had a pleasant view over the countryside with the Lymstock church tower down below.
It had belonged to a family of unmarried ladies, but now there was only one still alive, the youngest, Miss Emily Barton.
She told Joanna that she had never rented her house before, ‘but you see, my dear, I do not have enough money to live in such a big house any more. And, now I have met you, I shall be very happy to know that you are here. I really did hate the idea of having Men in the house!’
At this point Joanna had to tell her about me.
And Miss Emily said, ‘Oh, how sad! A flying accident? But your brother will be unable to move very much -‘ The thought seemed to cheer her. And she told Joanna that she was going to live with a woman who had once been her servant, ‘Dear Florence’ who had married a builder.
‘They now have a nice house in the High Street and two beautiful rooms on the top floor where I shall be very comfortable.’
So Joanna and I agreed to rent Little Furze for six months, and we moved in. Miss Barton’s servant, Partridge, a thin, humourless woman, who cooked very well, stayed to look after us. And she was helped by a girl who came in every morning.
When we had been at Little Furze for a week Mrs Symmington, the lawyer’s wife; Miss Griffith, the doctor’s sister; Mrs Dane-Calthrop, the vicar’s wife, and Mr Pye of Prior’s End all came to visit us and leave us their address cards.
Joanna was very excited. ‘I didn’t know that people really called - with cards.’
‘That is because you know nothing about the country,’ I said.
‘Nonsense. I’ve stayed for lots of weekends with people in the country.’
‘That is not at all the same thing,’ I said.
Then I suddenly knew how selfish my accident had made me. For my younger sister is very pretty, and she likes dancing, and driving around in fast cars. ‘This is going to be awful for you,’ I said to her. ‘You are going to miss London so much.’
Joanna laughed and said she didn’t mind at all. ‘In fact, I’m glad to get away from it all. I was really very upset about Paul and it will take me a long time to get over him.’
I didn’t believe this. Joanna’s love affairs are always the same. She falls madly in love with some weak young man who is really very clever, but no one understands him.
She listens to all his complaints and works hard to get him respect. Then, when he is ungrateful, she says her heart is broken - until the next weak young man comes along!
So I did not take Joanna’s pain very seriously. But I did understand that living in the country was like a new game to my beautiful sister.
‘This is a nice place, Jerry!’ she said. ‘So sweet and funny and old-fashioned. You just can’t think of anything awful happening here, can you?’
And I agreed with her. In a place like Lymstock nothing awful could happen. It is strange to think that it was just a week later that we got the first letter.