فصل 09 - 05

مجموعه: کارآگاه مارپل / کتاب: انگشت محرک / فصل 30

فصل 09 - 05

توضیح مختصر

خانم دین-کالثروب تصمیم گرفته با یک خبره تماس بگیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بعد از ناهار کتاب رو به پاسگاه پلیس بردم.

اونها هیجان‌زده شده بودن. برای اثر انگشت آزمایشش کردن، ولی اونی که می‌خواستن رو پیدا نکردن. اثر انگشت من بود، پارتریچ بود، برای اینکه اون خیلی با دقت تمیز کرده بود ولی اثر انگشت هیچ کس دیگه‌ای نبود.

از ناش پرسیدم چطور پیش میره. “داریم به آخرش میرسیم. کسانی که نمی‌تونن باشن رو میدونیم.”

گفتم: “آه،

و کی باقی مونده؟”

“خانم گینچ. ترتیبی داده بود که دیروز بعد از ظهر یه نفر رو در خونه‌ای که می‌فروشن و زیاد از خیابون سیمنگتون‌ها فاصله نداره، ملاقات کنه. و روز خودکشی خانم سیمنگتون که آخرین روز خانم گینچ در دفتر سیمنگتون بوده هم وقتی رفته بیرون تا کمی تمبر بخره، از کنار خونه گذشته.”

“و بعد دیگه چه کسی به عنوان مظنون باقی مونده؟”

ناش خیلی صاف روبروشون نگاه کرد. “متوجه هستید که ما نمی‌تونیم تصمیم بگیریم کسی رو از قلم بندازیم؟”

گفتم: “نه،

متوجهم.”

گفت: “خانم گریفیث برای جلسه هلال احمر دیروز به برنتون رفته. کمی دیر رسیده.”

“فکر نمی‌کنید که …”

“نه، ولی نمیدونم. خانم گریفیث به نظر زنی میرسه که یک ذهن سالم داره، ولی …”

“هفته گذشته چی؟ ممکنه اون نامه رو تو صندوق پستی انداخته باشه؟”

“ممکنه. اون روز بعد از ظهر در شهر خرید می‌کرده. همین در مورد خانم امیلی بارتون هم صدق میکنه. اون دیروز بعد از ظهر برای خرید بیرون بوده و هفته قبل برای دیدار با دوستانی در خیابانی که از کنار خونه سیمنگتون‌ها میگذره، رفته.”

سرم رو تکون دادم. به خاطر آوردم که خانم امیلی دیروز خیلی شاداب و خوشحال و هیجان‌زده اومد . بله، هیجان‌زده . مطمئناً نه به خاطر .

ناش گفت: “و آقای پای هم هست. یک شخصیت عجیب- فکر می‌کنم یک شخصیت که زیاد خوب نیست. و اون میگه که در هر دو مورد هم در باغچه‌ی خونش تنها بوده.”

“بنابراین شما فقط به زن‌ها مظنون نیستید؟”

“فکر نمی‌کنم یک مرد نویسنده نامه‌ها باشه ولی ما باید همه رو به حساب بیاریم. برای اینکه، این یک پرونده قتل هست. شما موردی ندارید “ این لبخند زد. “و همینطور خواهرتون، و آقای سیمینگتون دفترش رو ترک نکرده و دکتر گریفیث به دیدار چند تا بیمار رفته بود.”

گفتم: “بنابراین مظنون‌های شما به ۴ تا، خانم گینچ، آقای پای، خانم گریفیث، و خانم بارتون رسیده؟”

“آه، نه، نه دو نفر دیگه هم هستن همچنین زن کشیش.”

“شما به اون هم فکر می‌کنید؟”

“ما به همه فکر می‌کنیم و خانم دین-کالثروب هم ممکنه این کار رو انجام داده باشه. اون دیروز بعد از ظهر در جنگل بوده و پرنده‌ها رو تماشا می‌کرده، و پرنده‌ها نمی‌تونن براش شهادت بدن.”

وقتی اوون گریفیث اومد داخل پاسگاه پلیس، ناش به تندی برگشت. “سلام، ناش. شنیدم می‌خواستی با من حرف بزنی؟”

ناش گفت: “خانم سیمنگتون چند تا قرص خورده بوده که تو بهش داده بودی. تعداد زیادی از اون قرص‌ها، اون رو می‌کشت؟”

“نه، مگر اینکه بیست و پنج تا می‌خورد. به هر حال درباره علت مرگش شکی نیست. به خاطر سیانید بوده.”

“می‌دونم فقط به این فکر می‌کردم که وقتی می‌خوای خودکشی کنی، ترجیح میدی قرص‌های زیادی بخوری تا تو رو به خواب ببره، تا اینکه سیانید بخوری.”

“درسته. ولی سیانید قطعاً تو رو میکشه. با قرص‌ها اگه زود پیدا می‌شد، امکان نجاتش بود.”

“متوجهم ممنونم، دکتر گریفیث.”

گریفیث رفت و من به آرومی از تپه‌ها به طرف لیتل فورز رفتم. جوآنا بیرون بود و یک یادداشت در دفتر تلفن نوشته شده بود.

اگه دکتر گریفیث زنگ زد، من نمیتونم سه‌شنبه برم. ولی کلبه میتونه برای چهارشنبه یا پنجشنبه قرار گذاشته بشه.

رفتم داخل اتاق نشیمن و خسته نشستم و به تمام این قضایا دوباره فکر کردم رسیدن اوون گفتگوی من رو با ناظر قطع کرده بود، که داشت به دو نفر دیگه به عنوان مظنون‌های محتمل اشاره می‌کرد. به این فکر می‌کردم که کیا هستن.

ممکن بود پارتریچ باشه. هرچی بشه کتابی که صفحاتش بریده شده بود، در این خونه پیدا شده بود. ولی اون یکی کی بود؟ کسی که من نمی‌شناختم؟

چشمام رو بستم و به نوبت چهار تا شخص رو از نظر گذروندم. امیلی بارتون کوچیک ملایم؟ واقعاً چه چیزهایی علیه اون وجود داشت؟ از بچگیش تحت کنترل قرار گرفته بود؟ بیزاریش از بحث درباره‌ی هر چیزی که خوب نیست؟ واقعاً این نشانه‌ی یک علاقه درونی به چنین مواردی بود؟

ایمی گریفیث؟ مطمئناً هیچکس نمی‌تونست اون رو کنترل کنه. با نشاط و موفق. با این حال یه چیزی بود …

آه، بله! اوون گریفیث می‌گفت: “وقتی در شمال انگلیس کار می‌کردم، چند تا نامه بی‌نشان به مردم فرستاده شده بود.” ایمی گریفیث بود؟

نه، برای این که نویسنده اون نامه‌ها رو پیدا کرده بودن. گریفیث گفت یه دختر مدرسه‌ای بود.

چرا یهو احساس سرما و ناراحتی کردم؟

شاید ایمی گریفیث بوده نه دختر مدرسه‌ای؟ و ایمی دوباره حیله‌هاش رو شروع کرده بود. و به همین خاطر بود که اوون گریفیث انقدر غمگین به نظر می‌رسید. اون به خواهرش شک داشت.

آقای پای؟ مرد کوچیکی که زیاد خوب نیست. می‌تونم اون رو که ترتیب تمام این ماجرا رو میده، تصور کنم . با خنده .

بعد اون پیغام روی دفترچه تلفن در راهرو . چرا همش بهش فکر می‌کنم؟ گریفیث و جوآنا- اون داشت عاشقش می‌شد. نه، در پیغام این نبود که نگرانم می‌کرد. یه چیز دیگه بود .

افکارم داشت می‌چرخید و می‌چرخید من همش با خودم تکرار می‌کردم “تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها . خودشه …

همش با هم جور در میاد …”

بعد یهو من در کلیسا بودم و السی هلند داشت با دکتر گریفیث ازدواج می‌کرد و روراند دین-کالثروب داشت تشریفات رو به زبان لاتین می‌خوند. و خانم دین-کالثروب پرید وسطش و فریاد کشید: “باید تموم بشه!” بعد بیدار شدم و در اتاق نشیمن لیتل فورز بودم و خانم دین-کالثروب تازه از پنجره‌های فرانسه اومده بود تو و جلوم ایستاده بود، در حالی که می‌گفت: “باید تموم بشه، بهت میگم.”

پریدم بالا. “ببخشید، چی گفتید؟”

خانم دین-کالثروب با دستش روی یه میز کوچیک زد. “باید تموم بشه. این نامه‌ها! قتل! نمی‌تونیم با کشته شدن بچه‌های بیچاره‌ای مثل آگنس ودل ادامه بدیم!”

گفتم: “کاملاً حق با شماست. ولی پیشنهاد می‌کنید چه کاری انجام بدیم؟”

“گفتم اینجا مکانی شیطانی نیست. اشتباه کرده بودم. هست.”

“بله، ولی میخواید چیکار کنید؟”

“می‌خوام یک خبره بیارم. یک نفر که همه چیز درباره شرارت رو میدونه!”

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، خانوم دین-کالثروب دوباره رفت توی باغچه.

متن انگلیسی فصل

After lunch I took the book down to the police station.

They were excited. They tested it for fingerprints, but they didn’t find any of interest. There were mine, and Partridge’s because she cleaned very carefully, but nobody else’s.

I asked Nash how he was getting on. ‘We’re narrowing it down. We know the people it couldn’t be.’

‘Ah,’ I said. ‘And who remains?’

‘Miss Ginch. She had arranged to meet someone yesterday afternoon at a house they were selling not far along the road from the Symmingtons’. And the day of Mrs Symmington’s suicide, which was Miss Ginch’s last day at Symmington’s office, she could also have walked past the house when she went out to get some stamps.’

‘Who else remains as a suspect?’

Nash looked very straight ahead of him. ‘You’ll understand that we can’t decide to leave out anybody.’

‘No,’ I said. ‘I see that.’

He said, ‘Miss Griffith went to Brenton for a meeting of the Red Cross yesterday. She arrived rather late.’

‘You don’t think.’

‘No, but I don’t know. Miss Griffith seems a very healthy- minded woman but.’

‘What about last week? Could she have put the letter in the letterbox?’

‘It’s possible. She was shopping in the town that afternoon. The same is true of Miss Emily Barton. She was out shopping yesterday afternoon and she went to see some friends on the road past the Symmingtons’ house the week before.’

I shook my head. I remembered Miss Emily coming in yesterday so bright and happy and excited. Yes, excited. surely not because.

‘And there’s Mr Pye,’ Nash said. ‘A strange character - not, I think, a very nice character. And he says he was alone in his garden on both occasions.’

‘So you’re not only suspecting women?’

‘I don’t think a man wrote the letters, but we’ve got to include everybody. Because this is a murder case. You’re all right,’ he smiled, ‘and so is your sister. And Mr Symmington didn’t leave his office, and Dr Griffith was visiting patients.’

I said, ‘So your suspects are down to those four - Miss Ginch, Mr Pye, Miss Griffith and Miss Barton?’

‘Oh, no, no, we’ve got a couple more - as well as the vicar’s wife.’

‘You’ve thought of her?’

‘We’ve thought of everybody, and Mrs Dane-Calthrop could have done it. She was in the woods bird-watching yesterday afternoon - and the birds can’t speak for her.’

He turned sharply as Owen Griffith came into the police station. ‘Hello, Nash. I heard you wanted to speak to me.’

Nash said, ‘Mrs Symmington was taking some pills that you gave her. Would too many of those have killed her?’

‘Not unless she’d taken about twenty-five of them! Anyway, there’s no doubt about the cause of death. It was cyanide.’

‘Oh, I know that - I only thought that when committing suicide, you’d prefer to take a lot of pills that would make you go to sleep, rather than to take cyanide.’

‘Oh, right. But cyanide is almost certain to kill you. With the pills it might have been possible to save her if she was found quickly.’

‘I see, thank you, Dr Griffith.’

Griffith left, and I walked slowly up the hill to Little Furze. Joanna was out, and there was a note written on the telephone pad.

If Dr Griffith rings up, I can’t go on Tuesday, hut could manage Wednesday or Thursday.

I went into the sitting room, sat down and tried to think the whole thing over. Owen’s arrival had interrupted my conversation with the superintendent, who had just mentioned two other people as being possible suspects. I wondered who they were.

Partridge, perhaps? After all, the book with the pages cut out had been found in this house. But who was the other? Somebody that I didn’t know?

I closed my eyes and considered four people in turn. Gentle little Emily Barton? What points were there actually against her? Controlled from early childhood? Her dislike of discussing anything ‘not very nice’? Was that actually a sign of an inner interest in such things?

Aimee Griffith? Surely nobody could control her. Cheerful and successful. Yet there was something. Ah, yes! Owen Griffith saying, ‘We had some anonymous letters sent to people in the north of England when I was working there.’ Had that been Aimee Griffith?

No, because they’d found the writer of those. Griffith had said it was a schoolgirl.

Why did I suddenly feel so cold and upset?

Perhaps it was Aimee Griffith, not the schoolgirl? And Aimee had started her tricks again. And that was why Owen Griffith was looking so unhappy. He suspected his sister.

Mr Pye? Not a very nice little man. I could imagine him arranging the whole business. laughing.

Then that message on the telephone pad in the hall. why did I keep thinking of it? Griffith and Joanna - he was falling in love with her. No, that wasn’t why the message worried me. It was something else.

My thoughts were going round and round and I kept repeating to myself, ‘No smoke without fire. No smoke without fire. That’s it . it all fits together.’

Then I was suddenly in the church and Elsie Holland was getting married to Dr Griffith and the Reverend Dane-Calthrop was reading the service in Latin. And in the middle of it Mrs Dane-Calthrop jumped up and cried, ‘It’s got to be stopped!’ Then I woke up, and I was in the sitting room of Little Furze and Mrs Dane-Calthrop had just come through the French windows and was standing in front of me saying, ‘It has got to be stopped, I tell you.’

I jumped up. ‘Sorry, what did you say?’

Mrs Dane-Calthrop banged a small table with her hand. ‘It’s got to be stopped. These letters! Murder! We can’t go on having poor children like Agnes Woddell killed!’

‘You’re quite right,’ I said. ‘But what do you suggest we do?’

‘I said this wasn’t an evil place. I was wrong. It is.’

‘Yes, but what are you going to do?’

‘I’m going to call in an expert. Someone who knows all about evil!’

Before I could say anything, Mrs Dane-Calthrop went out into the garden again.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.