سرفصل های مهم
فصل 10 - 02
توضیح مختصر
جری تصمیم میگیره به انجمن زنان بره و وقتی برمیگرده میبینه مگان کنار ماشین ایستاده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
۲
دو شب بعد بود که داشتم بعد از اینکه با یک دوست قدیمی شام خورده بودم، برمیگشتم و تا به لیمستوک برسم هوا تاریک شده بود. چراغهای ماشین مشکل داشتن، بنابراین پیاده شدم تا تعمیرشون کنم.
جاده خالی بود. چند تا خونه اول جلو رو بودن و ساختمون انجمن زنان بینشون بود. چیزی باعث شد که بخوام برم اونجا و یه نگاهی بهش بندازم. یک مسیر کوتاه به طرف در بود.
لحظهای ایستادم و به این فکر کردم که اونجا چیکار دارم. بعد یهو یه صدای آروم مثل حرکت دامن زن شنیدم بنابراین برگشتم و ساختمون رو دور زدم، به طرف جایی که صدا میاومد.
نتونستم کسی رو ببینم بنابراین ادامه دادم و رفتم پشت خونه، جایی که یک پنجره باز بود. نزدیکتر رفتم و گوش دادم. هیچ چیزی نشنیدم ولی مطمئن بودم که یه نفر اونجاست.
پشتم هنوز خیلی خوب نشده بود، ولی تونستم برم بالا و داخل بیام پایین. به طرف جلو حرکت کردم، تا اینکه یک صدای خیلی خفیف جلو روم شنیدم. تو جیبم چراغقوه داشتم و روشنش کردم.
یک صدای کوتاه و تیز گفت: “خاموشش کن.”
و من اطاعت کردم، برای این که بلافاصله صدا رو شناختم. حس کردم که ناظر ناش بازوم رو گرفت و من رو به طرف در و راهرو راهنمایی کرد. اونجا که هیچ پنجرهای نبود، لامپ رو روشن کرد و بیشتر با ناراحتی تا عصبانیت بهم نگاه کرد.
“باید همون دقیقه میپریدی وسط، آقای بورتون.”
گفتم: “متأسفم. ولی احساسی داشتم که یک اتفاقی داره میفته.”
“و شاید هم داشت میافتاد. یک نفر قبل از تو اومد، خونه رو دور زد. کنار پنجره ایستاد و به سرعت دور شد، برای اینکه احتمالاً صدای تو رو شنید.”
دوباره عذرخواهی کردم. “ولی چرا اینجایی؟”
ناش گفت: “باور دارم که نویسنده نامهها میخواد که نامهها مثل قبل باشن. اون باید صفحات کتاب رو ببره و ازشون استفاده کنه. ولی باید پاکتنامهها رو با همون دستگاه قبلی تایپ کنه. بنابراین به این نتیجه رسیدم که بعد از تاریکی به انجمن میاد تا دستگاه تایپ رو ببره.”
برای بار سوم بابت حضور ناخواستهام عذرخواهی کردم و رفتم بیرون در شب. یک نفر کنار ماشینم ایستاده بود.
مگان گفت: “سلام! چیکار داشتی میکردی؟”
گفتم: “اینکه تو چیکار میکنی بیشتر اهمیت داره.”
“اومدم بیرون قدم بزنم. شبها قدم زدن رو دوست دارم. هیچکس جلوت رو نمیگیره و حرفهای احمقانه نمیزنه و ستارهها رو هم دوست دارم.”
گفتم: “همه اینها حقیقت داره. ولی فقط گربهها و جادوگرها در تاریکی قدم میزنن. و خانوادت هم نگرانت میشن.”
“نه، نگران نمیشن. اونها هیچ وقت نگران نیستن که من کجام و چیکار میکنم.”
“خوب، سوار ماشین شو، من میرسونمت خونه.”
حرفهایی که مگان زده بود، کاملاً حقیقت نداشت. وقتی با ماشین رفتیم، سیمنگتون روی پلههای در ایستاده بود. صدا زد: “سلام، مگان اونجاست؟”
“بله، آوردمش خونه.”
به تندی گفت: “تو نباید اینطور، بدون اینکه به ما بگی، بری، مگان. خانم هلند خیلی نگرانت بود.”
مگان چیزی گفت که نشنیدم و از کنارش رد شد و رفت داخل خونه.
متن انگلیسی فصل
II
It was two nights later that I was driving back from having dinner with an old friend, and it was already dark before I got into Lymstock. Something was wrong with the car lights, so I got out and managed to fix them.
The road was empty. The first few houses were just ahead, and amongst them was the Women’s Institute building. Something made me want to go and have a look at it. A short path led up to the door.
I stood for a moment wondering what I was doing there. Then suddenly I heard a slight sound, like the movement of a woman’s skirt, so I turned and went round the corner of the building towards where the sound had come from.
I couldn’t see anybody, so I went on and round the back of the house where there was an open window. I moved nearer to it and listened. I could hear nothing, but I felt sure that there was someone there.
My back still wasn’t very good, but I managed to climb up and drop down inside. Then I moved forward, until I heard a faint sound ahead of me. I had a torch in my pocket and switched it on.
At once a low, sharp voice said, ‘Switch that off.’
And I obeyed, for I had immediately recognized the voice. I felt Superintendent Nash take my arm and guide me through a door and into a passage. Here, where there was no window, he switched on a lamp and looked at me more in sadness than in anger.
‘You would have to interrupt just at that minute, Mr Burton.’
‘Sorry,’ I said. ‘But I had a feeling that something was happening.’
‘And it probably was. Somebody came round the house before you. They stopped by the window, then moved on quickly - because they heard you, probably.’
I apologized again. ‘But why are you here?’
Nash said, ‘I believe that the writer of the letters will want to keep them looking the same. She’s got the cut-out pages of that book, and can go on using them. But she’ll want to type the envelopes on the same machine. So, I worked out that she would come to the Institute after dark to get at the typewriter.’
For the third time I apologized for my unwanted presence and went out into the night. Someone was standing beside my car.
‘Hello’ Megan said. ‘What have you been doing?’
‘What are you doing is much more to the point’ I said.
‘I’m out for a walk. I like walking at night. Nobody stops you and says silly things, and I like the stars.’
‘All of that is true,’ I said. ‘But only cats and witches walk in the dark. And your family will worry about you.’
‘No, they won’t. They never worry where I am or what I’m doing.’
‘Well, get in the car and I’ll drive you home.’
It was not quite true what Megan had said. Symmington was standing on the doorstep as we drove up. ‘Hello, is Megan there’ he called.
‘Yes, I’ve brought her home.’
Symmington said sharply, ‘You mustn’t go off like this without telling us, Megan. Miss Holland has been very worried about you.’
Megan said something I couldn’t hear and went past him into the house.