سرفصل های مهم
فصل 13 - 03
توضیح مختصر
خانم مارپل چیزهایی میدونه که جری نمیدونه و اون موضوع اونو میترسونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
دقیقاً به یاد نمیارم طی بیست و چهار ساعت آینده چه اتفاقی افتاد. ولی میدونم که جوآنا در حالی که خیلی خسته به نظر میرسید، اومد خونه و گفت: “اون میگه منو نمیخواد، جری. اون خیلی خیلی مغروره!”
و من گفتم: “دختری که من میخوام هم منو نمیخواد …”
که اون جواب داد: “در حال حاضر خانواده بورتون مورد طلب نیستن!”
بنابراین گفتم: “مهم نیست، ما هنوز هم همدیگه رو داریم” و جوآنا گفت: “یه جورایی، جری، این در این لحظه منو راحت نمیکنه.”
ولی اوون روز بعد سر زد و درباره اینکه جوآنا چقدر عالی هست، حرف زد و حرف زد که جوآنا میخواد با اون ازدواج کنه- بلافاصله اگه اوون بخواد. ولی اون اجازهی همچین کاری رو بهش نمیده. نه، اون برای مرتبط بودن با چنین رسواییای که به زودی در روزنامهها خواهد بود خیلی خوب هست.
بعد من رفتم به لیمستوک، اول به پاسگاه پلیس، که ناش بهم گفته بود اونها پرونده علیه ایمی رو تموم کردن. وقتی خونهاش رو گشته بودن، صفحات بریده شده از کتاب امیلی بارتون رو در قفسه زیر پلهها پیدا کرده بودن.
گفتم: “انگار این خانوم این مخفیگاه به خصوص رو دوست داره.”
خونه کشیش یکی از آخرین جاهایی بود که اخبار رو شنید و خانم مارپل خیلی ناراحت بود. “آقای بورتون، حقیقت نداره.”
“متأسفانه، حقیقت داره. در حقیقت پلیس اونو در حال تایپ نامهها دیده.”
“بله، بله- شاید دیده باشن. بله، میفهمم.”
“و صفحات چاپ شدهای که حروف ازش بریده میشدن هم تو خونهاش پیدا شده.”
خانم مارپل بهم نگاه کرد. “ولی این واقعاً شرورانه است. یک نفر چه کارایی میتونه انجام بده؟ یه چیزی باید باشه. ولی من خیلی پیر و احمقم.”
کمی احساس خجالت کردم و وقتی خانم دین-کالثروب دوستش رو برای یک فنجان چای برد اون طرف خوشحال شدم. خانم مارپل رو اون روز بعد از ظهر کمی دیرتر وقتی داشتم به خونه میرفتم دوباره دیدم. اون کنار یک پل کوچیک در انتهای روستا ایستاده بود و داشت با مگان صحبت میکرد.
به سرعت به طرفشون رفتم، ولی وقتی نزدیک میشدم، مگان برگشت و در یک جهت دیگه رفت. این باعث شد عصبانی بشم و اینکه بخوام دنبالش برم، ولی خانم مارپل منو نگه داشت.
“نه، حالا دنبال مگان نرو. هوشمندانه نخواهد بود.” میخواستم یه جواب تند بهش بدم که ادامه داد: “این دختر جرأت بزرگی داره- خیلی بزرگی. سعی نکن اونو الان ببینی. اون باید جرأتش رو قوی نگه داره.”
چیزی در کلماتش بود که منو ترسوند. انگار چیزی میدونه که من نمیدونم. من ترسیده بودم و نمیدونستم چرا.
به خیابان های برگشتم و سرگردان در اطراف گشتم. نمیدونم منتظر چی بودم یا داشتم به چی فکر میکردم . ولی همون موقع خانم مارپل رو برای بار سوم دیدم. داشت از پاسگاه پلیس بیرون میومد.
متن انگلیسی فصل
I can’t remember exactly what happened over the next twenty- four hours. But I do know that Joanna came home looking very tired and saying, ‘He says he won’t have me, Jerry. He’s very, very proud!’
And I said, ‘My girl won’t have me, either.’
To which she replied, ‘The Burton family isn’t exactly in demand at the moment!’
So I said, ‘Never mind, we still have each other,’ and Joanna said, ‘Somehow, Jerry, that doesn’t comfort me much just now.’
But Owen called the next day and went on and on about how wonderful Joanna was, that she was willing to marry him - at once if he liked. But he wasn’t going to let her do that. No, she was too good to be associated with the kind of scandal that would soon be in the papers.
I then went down to Lymstock, first to the police station where Nash told me they had completed the case against Aimee. When they had searched her house they had found the cut pages of Emily Barton’s book - in the cupboard under the stairs.
‘The lady seems to have liked that particular hiding-place,’ I said.
The vicarage had been one of the last places to hear the news, and Miss Marple was very upset by it. ‘It isn’t true, Mr Burton.’
‘It is, I’m afraid. The police actually saw her type that letter.’
‘Yes, yes - perhaps they did. Yes, I can understand that.’
‘And the printed pages from which the letters were cut were found in her house.’
Miss Marple looked at me. ‘But that is really evil. ‘What can one do? There must be something. But I am so old and so stupid.’
I felt rather embarrassed and was glad when Mrs Dane- Calthrop took her friend away for a cup of tea. But I saw Miss Marple again that afternoon, much later when I was on my way home. She was standing near the little bridge at the end of the village, talking to Megan.
I walked quickly towards them, but as I came close, Megan turned away and went off in the other direction. It made me angry and I would have followed her, but Miss Marple stopped me.
‘No, don’t go after Megan now. It wouldn’t be wise.’ I was just going to give her a sharp reply when she continued, ‘That girl has great courage - very great courage. Don’t try and see her now. She needs to keep her courage strong.’
There was something in her words that frightened me. It was as though she knew something that I didn’t. I was afraid and didn’t know why.
I went back into the High Street and wandered around. I don’t know what I was waiting for, nor what I was thinking about. but then I saw Miss Marple for the third time. She was coming out of the police station.