سرفصل های مهم
فصل 02 - 02
توضیح مختصر
جری که برای قدم زدن رفته بیرون، با مگان حرف میزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
بخش 2
اون روز صبح تصمیم گرفتم برای اولین بار خودم تنهایی تا لیمستوک قدم بزنم. قرار گذاشتیم موقع ناهار جوآنا با ماشین بیاد و منو تا بالای تپهها برگردونه. آفتاب میدرخشید و شیرینی هوای بهار همه جا بود. عصام رو برداشتم و شروع کردم. احساس ماجراجویی میکردم.
ولی خب بالاخره، خودم تنهایی به شهر نمیرفتم. زیاد نرفته بودم که یه صدای زنگ از پشت سرم شنیدم و بعد مگان با دوچرخهاش تقریباً افتاد جلو پام.
وقتی داشت بلند میشد، گفت: “سلام.”
کمی مگان رو دوست داشتم و همیشه کمی براش ناراحت بودم. اون دختر ناتنی وکیل سیمنگتون بود- دختر خانم سیمینگتون از ازدواج اولش. هیچکس زیاد درباره آقای (یا کاپیتان) هانتر حرف نمیزد. شنیده بودم که اون خیلی با خانم سیمینگتون بدرفتاری میکرد.
اون ازش طلاق گرفته بود و بعد با مگان به لیمستوک اومده بود تا فراموش کنه و در نهایت با تنها شخص مناسب و مجرد محل، ریچارد سیمنگتون، ازدواج کرده بود. اونها دو تا پسر کوچیک با هم داشتن، که به طور مشخص خیلی زیاد دوست داشته میشدن و من فکر میکردم حتماً مگان گاهی اوقات احساس مطرود بودن میکنه.
اون به هیچ وجه شبیه مادرش که یک زن کوچیک و زیبا بود، نبود. مگان قد بلند و زمخت بود و هر چند در واقع بیست ساله بود، ولی بیشتر شبیه یه بچه مدرسهای به نظر میرسید. اون موهای نامرتب قهوهای، چشمهای سبز، صورت لاغر و یک لبخند دلنشین داشت. لباسهاش جذاب نبودن و معمولاً جورابهای ساق بلند ضخیم میپوشید که روشون سوراخ داشتن.
فکر کردم؛ امروز صبح بیشتر شبیه یه اسبه تا یه انسان. در حقیقت اگه یه نفر شونهاش میکرد، اسب خیلی خوبی میشد.
گفت: “تو مزرعه بودم تا ببینم تخم اردک دارن یا نه. اونا چند تا خوک شیرین کوچولو دارن. از خوک خوشتون میاد؟ من حتی از بوشون هم خوشم میاد”
گفتم: “خوکهایی که خوب نگه داشته شدن نباید بو بدن.”
“نباید بو بدن؟ به شهر میرید؟ دیدم تنهایید، بنابراین فکر کردم بهتره بایستم و همراهتون بیام. ولی کمی ناگهانی ایستادم.”
گفتم: “جورابهات رو پاره کردی، مگان.”
به پای راستش نگاه کرد. “آه، بله. ولی از قبل هم دو تا سوراخ داشت، بنابراین زیاد مهم نیست، مگه نه؟”
“اصلاً جورابهات رو رفو نمیکنی، مگان؟”
“وقتی مامان بهم میگه. ولی اون اغلب توجه نمیکنه من چیکار میکنم بنابراین اینطوری خوششانسیه.”
گفتم: “به نظر میرسه متوجه نیستی که بزرگ شدی.” “منظورت اینه که باید بیشتر شبیه خواهرت باشم؟ کاملاً پیراسته؟”
این توصیف از جوآنا رو دوست نداشتم. گفتم: “اون تمیز و مرتب و شیکپوش به نظرم میاد.”
مگان گفت: “اون خوشگله. اون حتی یه ذره هم شبیه تو نیست، مگه نه؟ چرا نیست؟”
“برادر و خواهرها همیشه شبیه هم نیستن.”
“نه. برادرهای ناتنی من، برین و کولین شبیه هم نیستن.” یکی دو لحظه در سکوت قدم زدیم، بعد مگان گفت: “شما هواپیما میرونید، مگه نه؟”
“بله.”
“و به همین خاطر آسیب دیدید؟”
“بله، سقوط کردم.”
اون مکث کرد و بعد با صداقت یک کودک پرسید: “دوباره بهتر میشید و میتونید پرواز کنید، یا همیشه به عصا نیاز خواهید داشت؟”
“دکترم گفته بهتر میشم.”
مگان گفت: “خوشحالم که بهتر میشید. فکر میکردم احتمالاً به خاطر اینکه دیگه هیچ وقت خوب نمیشید، عصبانی به نظر میرسید.”
گفتم: “عصبانیم، برای اینکه عجله دارم دوباره سالم و تندرست بشم، و این چیزها به عجله نمیان.”
“پس چرا نگرانید؟”
شروع به خندیدن کردم. “مگان، تو هیچ وقت عجلهی به وقوع پیوستن هیچی رو نداری؟”
“نه. چرا باید عجله کنم؟ هیچ وقت هیچی اتفاق نمیافته.”
من به یک چیز غمگین در کلمات چسبیدم. “اینجا هیچ دوستی نداری؟”
“دخترهای زیادی اینجا زندگی نمیکنن و همه اونها فکر میکنن من افتضاحم.”
“چرا؟”
مگان سرش رو تکون داد.
“از مدرسه لذت میبردی؟”
“بد نبود. ولی معلمها هیچ وقت نمیتونستن به سوالات به شکل مناسبی جواب بدن.”
گفتم: “معلمهای خیلی کمی میتونن.”
مگان گفت: “البته من کمی احمقم. و چیزهای خیلی زیادی به نظرم بیمعنی میرسن. تمام اون شعرهای شلی و کیتس که در مورد پرندهها نوشته شده و وردزورث که اونقدر احمقانه درباره نرگسها حرف زده. و شکسپیر.”
“مشکل شکسپیر چیه؟”
“اون چیزها رو به شکل خیلی سختی بیان میکنه که نمیفهمی منظورش چیه. ولی کمی از شعرهای شکسپیر رو دوست دارم. گونریل و رگان رو دوست دارم.”
“چرا این دو تا؟”
“برای اینکه خوب حتماً یه چیزی باعث شده که اونقدر بد رفتار میکردن.”
برای اولین بار واقعاً بهشون فکر کردم. همیشه قبول کرده بودم که دو تا دختر بزرگتر پادشاه لیر، دو تا زن خیلی ناخوشایند بودن و همش همین. ولی تقاضای مگان برای یک دلیل توجهم رو جلب کرد.
گفتم: “بهش فکر میکنم. هیچ درسی بوده که تو مدرسه ازش لذت ببری، مگان؟”
“فقط ریاضی.” صورتش یهو خوشحال به نظر رسید. “من عاشق ریاضی بودم. فکر میکنم اعداد زیبا هستن.”
متن انگلیسی فصل
II
That morning I had decided to walk down to Lymstock on my own for the first time. We had arranged that Joanna would meet me with the car and drive me back up the hill in time for lunch. The sun was shining, and there was the sweetness of spring in the air. I picked up my walking sticks and started off. It felt like an adventure.
But I did not, after all, walk down to the town alone. I had not gone far, when I heard the sound of a bell behind me, and then Megan Hunter almost fell off her bicycle at my feet.
‘Hello,’ she said as she got up.
I rather liked Megan and always felt rather sorry for her. She was the lawyer Symmington’s step-daughter - Mrs Symmington’s daughter by a first marriage. Nobody talked much about Mr (or Captain) Hunter. I had heard that he had treated Mrs Symmington very badly.
She had divorced him then came to Lymstock with Megan ‘to forget’, and had eventually married the only suitable unmarried man in the place, Richard Symmington. They had two little boys together whom they obviously loved very much, and I thought that Megan must sometimes feel a bit left out.
She wasn’t at all like her mother, who was a small pretty woman. Megan was tall and awkward, and although she was actually twenty, she looked more like a schoolgirl. She had untidy brown hair, green eyes, a thin face, and a delightful smile. Her clothes were unattractive and she usually wore thick stockings with holes in them.
She looked, I thought this morning, much more like a horse than a human being. In fact she would have been a very nice horse if someone had brushed her.
‘I’ve been up to the farm,’ she said, ‘to see if they had got any duck’s eggs. They’ve got some sweet little pigs. Do you like pigs? I even like the smell.’
‘Well-kept pigs shouldn’t smell,’ I said.
‘Shouldn’t they? Are you walking down to the town? I saw you were alone, so I thought I would stop and walk with you. But I stopped rather suddenly.’
‘You’ve torn your stocking,’ I said.
Megan looked at her right leg. ‘Oh, yes. But there are two holes in it already, so it doesn’t really matter, does it?’
‘Don’t you ever mend your stockings, Megan?’
‘When Mummy tells me to. But she doesn’t often notice what I do, so it’s lucky in a way.’
‘You don’t seem to understand that you’re grown up,’ I said. ‘You mean I ought to be more like your sister? All dressed up?’
I didn’t much like this description of Joanna. ‘She looks clean and tidy and good to look at,’ I said.
‘She’s very pretty,’ said Megan. ‘She isn’t a bit like you, is she? Why not?’
‘Brothers and sisters aren’t always alike.’
‘No. My half-brothers Brian and Colin aren’t like each other.’ We walked on in silence for a moment or two, then Megan said, ‘You fly aeroplanes, don’t you?’
‘Yes.’
‘That’s how you got hurt?’
‘Yes, I crashed.’
She paused, and then asked with the honesty of a child, Will you get better and be able to fly again, or will you always need sticks?’
‘My doctor says I will get better.’
‘I’m glad you’re going to get better,’ Megan said. ‘I thought that you might look angry because you were never going to be well again.’
‘I’m angry,’ I said, ‘because I’m in a hurry to get fit again - and these things can’t be hurried.’
‘Then why worry?’
I began to laugh. ‘Megan, aren’t you ever in a hurry for things to happen?’
‘No. Why should I be? Nothing ever happens.’
I was struck by something sad in the words. ‘Haven’t you got any friends here?’
‘There aren’t many girls who live here, and they all think I’m awful.’
‘Why?’
Megan shook her head.
‘Did you enjoy school?’
‘It wasn’t bad. But the teachers could never answer questions properly.’
‘Very few teachers can,’ I said.
‘Of course, I am rather stupid,’ said Megan. ‘And such a lot of things seem to me such nonsense. All that stuff those poets Shelley and Keats wrote about birds, and Wordsworth going all silly over some daffodils. And Shakespeare.’
‘What’s wrong with Shakespeare?’
‘He says things in such a difficult way that you can’t understand what he means. But I like some Shakespeare. I like Goneril and Regan.’
‘Why these two?’
‘Because, well something must have made them behave so badly.’
For the first time I really thought about them. I had always accepted that King Lear’s elder daughters were two very unpleasant women and that was all. But Megan’s demand for a reason interested me.
‘I’ll think about it,’ I said. ‘Wasn’t there any subject you enjoyed at school, Megan?’
‘Only Maths.’ Her face suddenly looked happy. ‘I loved Maths. I think numbers are beautiful.’