سرفصل های مهم
فصل 02 - 03
توضیح مختصر
جری به دیدن وکیل میره و معلم سرخونهی سیمنگتونها رو میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
حالا داشتیم وارد خیابانِ های میشدیم و خواهر دکتر گریفیث، ایمی صدامون زد: “سلام به شما دو تا. صبح زیباییه، مگه نه؟” اون اعتماد به نفسی که برادرش نداشت رو داشت و در محیط بیرون خوشقیافه بود. “مگان از دیدنت خیلی خوشحالم،” با صدای عمیقش گفت. “به کمی کمک برای آدرسدهی پاکتنامههای هلال احمر احتیاج دارم.”
مگان یه چیزی گفت که نتونستم بشنوم، دوچرخهاش رو به دیوار تکیه داد و صاف رفت داخل مغازه.
خانم گریفیث گفت: “اون بچه عجیبیه. خیلی تنبله. اون به یک دلبستگی تو زندگی احتیاج داره.”
فکر کردم احتمالاً درسته. ولی همچنین احساس میکردم اگه من مگان بودم، به تمام پیشنهادات ایمی گریفیث نه میگفتم.
خانم گریفیث ادامه داد: “تنبلی خیلی اشتباهه، مخصوصاً در افراد جوون. مگان حتی زیبا هم نیست. و خیلی احمقه. و البته اگه هممون شبیه هم بودیم، حتماً خستهکننده میشد ولی دوست ندارم ببینم یه نفر از زندگیش لذت نمیبره. من از زندگیم لذت میبرم و میخوام همه لذت ببرن. همیشه سرم مشغوله، همیشه خوشحالم!”
یهو خانم گریفیث یه دوست رو در سمت دیگه خیابون دید و با یک فریاد به اون طرف خیابون دوید و من رو آزاد گذاشت تا به راهم به مسرز گالبریس، گالبریس و سیمنگتون ادامه بدم.
به دفتر داخلی ریچارد سیمینگتون راهنماییم کردن. در حالیکه وکیل رو که روی اسنادی که برده بودم، خم شده بود تماشا میکردم، به این فکر کردم که اگه خانم سیمنگتون ازدواج اولیه خیلی بدی رو تجربه کرده بود، حتماً در ازدواج دومش امنیت رو انتخاب میکرد. ریچارد سیمنگتون یک نمونه از احترام آروم بود. یک گردن بلند، یک صورت بیافادهی دراز و دماغ باریک و بلند داشت. بدون شک یک مرد مهربون، یک پدر و شوهر خوب، ولی نه کسی که باعث بشه قلبت تند تند بزنه.
ما خیلی سریع مسئلهای که برای پرسیدن پیشش رفته بودم رو حل کردیم و وقتی داشتم بلند میشدم، گفتم: “با دختر ناتنیتون از تپهها پایین اومدم.”
لحظهای آقای سیمنگتون طوری نگام کرد که انگار نمیدونه دختر ناتنیش کیه، بعد لبخند زد. “آه، بله، البته، مگان. ما داریم سعی میکنیم کاری براش پیدا کنیم تا انجام بده- بله. ولی البته هنوز خیلی جوونه. و بعضی آدمها فکر میکنن اون زیاد باهوش نیست.”
از دفتر بیرونی که یک زن میانسال با دماغ بزرگ و عینک بزرگ سر دستگاه تایپ کار میکرد، رفتم بیرون. اگه این خانم گرینچ بود، با اوون گریفیث موافق بودم که احتمال هر نوع رابطهی جنسی بین اون و کارفرماش خیلی کم هست.
رفتم توی خیابون و اطراف رو به امید دیدن جوآنا با ماشین، نگاه کردم. پیادهروی خیلی خستم کرده بود. ولی اون هنوز نرسیده بود.
بعد یهو چشمهام از تعجب و لذت بزرگ شدن. یک الهه در پیادهرو گردشکنان به طرف من میومد. واقعاً هیچ کلمهی دیگهای براش وجود نداره. صورت بیعیبش، موهای طلایی موجدارش، و بدن قد بلند و خوشتراش! و مثل یک الهه بدون تلاش راه میرفت، و نزدیکتر و نزدیکتر میشد.
خیلی هیجانزده بودم، به طوری که یکی از عصاهام رو انداختم روی پیادهرو. کم مونده بود خودم هم بیفتم. بازوی قوی الهه بود که من رو گرفت و نگه داشت.
گفتم: “خیلی ممنونم. خیلی ببخشید.”
بعد اون عصام رو داد دستم به مهربونی لبخند زد و گفت: “اشکالی نداره. قسم میخورم زحمتی نبود.” و جادو با صدای خیلی عادیش کاملاً از بین رفت. اون یه دختر خوب و سالم بود، نه بیشتر.
حالا جوآنا اومده بود و کنارم تو خیابون ایستاد. پرسید که مشکلی بود یا نه.
گفتم: “هیچی، شوکه شدم، همش همین. میدونی اون کیه؟” وقتی دختر داشت گردشکنان میرفت، از پشت بهش اشاره کردم.
“معلم سرخونهی سیمینگتونها.” جوآنا در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم. “خندهداره، مگه نه؟ بعضی از آدما بهترین قیافه رو دارن و هیچ جاذبهی جنسی ندارن.”
گفتم اگه معلم سرخونه است، نداشتن جاذبه جنسی حتماً چیز خوبیه.
متن انگلیسی فصل
We were now entering the High Street and Dr Griffiths’s sister, Aimee, called out to us, ‘Hello, you two. Beautiful morning, isn’t it?’ She had all the confidence that her brother did not have and she was good-looking in a strong outdoor way. ‘Megan, I’m so glad to see you,’ she said in her deep voice. ‘I want some help addressing envelopes for the Red Cross.’
Megan said something I could not hear, leant her bicycle against a wall, and went straight into a shop.
‘She’s a strange child,’ said Miss Griffith. ‘Very lazy. She needs an interest in life.’
I thought that was probably true. But I also felt that if I were Megan, I would have said no to any of Aimee Griffith’s suggestions.
‘Laziness is so wrong,’ continued Miss Griffith, ‘particularly in young people. Megan isn’t even pretty. And she is very stupid. Of course it would be boring if we were all the same, but I don’t like to see anyone not enjoying their life. I enjoy my life and I want everyone else to. I’m always busy, always happy!’
Suddenly Miss Griffith saw a friend on the other side of the street, and with a shout, she ran across the road, leaving me free to continue on my way to Messrs Galbraith, Galbraith and Symmington.
I was shown into Richard Symmington’s inner office. Watching the lawyer as he bent over the documents I had brought, I thought that if Mrs Symmington had experienced a very difficult first marriage, she had certainly chosen safety for her second. Richard Symmington was an example of calm respectability. He had a long neck, a long expressionless face and a long thin nose. A kind man, no doubt, a good husband and father, but not a man to make a heart beat faster.
We quickly settled the matter I had come to ask him about and as I got up I said, ‘I walked down the hill with your stepdaughter.’
For a moment Mr Symmington looked as though he did not know who his step-daughter was, then he smiled. ‘Oh, yes, of course, Megan. We’re trying to find something for her to do - yes. But of course she’s still very young. And some people think that she’s not very clever.’
I left through the outer office where a middle-aged woman with a big nose and large glasses was working at a typewriter. If this was Miss Ginch, I agreed with Owen Griffith that any s@xual relations between her and her employer were very unlikely.
I went into the street and looked around, hoping to see Joanna with the car. The walk had made me very tired. But she had not arrived yet.
Then suddenly my eyes widened with surprise and delight. Along the pavement there came floating towards me a goddess. There is really no other word for it. Her perfect face, the curling golden hair, the tall beautifully shaped body! And she walked like a goddess, without effort, coming nearer and nearer.
I was so excited that I dropped one of my sticks on the pavement, and I nearly fell down myself. It was the strong arm of the goddess that caught and held me.
‘Thanks so much,’ I said. ‘I’m very sorry.’
Then she handed me the stick, smiled kindly and said, ‘That’s all right. It was no trouble, I promise you.’ And the magic died completely with the sound of her very ordinary voice. She was a nice healthy-looking girl, nothing more.
Joanna had now driven up and stopped in the road beside me. She asked if there was anything the matter.
‘Nothing,’ I said. ‘I’ve had a shock, that’s all. Do you know who that is?’ I pointed to the girl’s back as she floated away.
‘That’s the Symmingtons’ governess.’ Joanna opened the door of the car and I got in. ‘It’s funny, isn’t it? Some people have the most perfect looks and absolutely no s@x appeal.’
I said that if she was a governess, having no s@x appeal was probably a good thing.