فصل 03 - 01

مجموعه: کارآگاه مارپل / کتاب: انگشت محرک / فصل 6

فصل 03 - 01

توضیح مختصر

جری و جوانا به دیدار آقای پای تو خونه‌اش میرن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

اون روز بعد از ظهر رفتیم با آقای پای چایی بخوریم.

اون یک مرد قد کوتاه و چاق بود که در پرایر لاج زندگی می‌کرد، یک خونه خیلی زیبا بود و توسط آقای پای زیباتر هم شده بود. هر قطعه از اثاثیه جلا داده شده بود و در مکانی عالی قرار گرفته بود. پرده‌ها همچنین از رنگ‌های خیلی خوب و گرون‌قیمت‌ترین ابریشم‌ها انتخاب شده بودن.

فکر کردم زندگی در اونجا شبیه زندگی در موزه هست. بزرگترین لذت آقای پای این بود که مردم رو تو خونش بگردونه. وقتی داشت گنج‌هاش رو توصیف می‌کرد، دست‌های کوچیکش می‌لرزیدن. خوشبختانه جوآنا و من، هر دو به اسباب و اثاثیه قدیمیِ زیبا علاقه داشتیم.

آقای پای گفت: “خوش اقبالیه که شما در لیمستوک هستید. آدم‌های خوب حومه خیلی خوب هستن- هیچی درباره سبک و سلیقه نمیدونن. داخل خونه‌هاشون شما رو به گریه میندازه، بانوی عزیزم. شاید تا حالا این کار رو کردن؟”

جوآنا گفت انقدرها هم پیش نرفته که گریه کنه.

اون گفت: “ولی مطمئنم که موافقید، زیبایی تنها چیزیه که ارزش داره به خاطرش زندگی کرد. بنابراین چرا مردم اطراف خودشون رو با زشتی پر میکنن؟”

جوآنا گفت عجیبه.

“عجیبه؟ جرمه! و بهانه‌های احمقانه‌ای میارن. اونا حتی میگن که یه چیز راحته. حالا، خونه‌ای که شما اجاره کردید، خونه خانم امیلی بارتون، چند تا وسیله خیلی خوب توش داره. ولی بعضی وقت‌ها من فکر می‌کنم ازشون خوب مراقبت نشده برای این که اون دوست داره وسیله‌ها رو همونطور که وقتی مادرش زنده بود، بودن، نگه داره.”

به طرف من برگشت و صداش از یک صدای هنرمندانه‌ی حساس به صدای سخن‌چینی و غیبت تغییر کرد.

“شما این خانواده رو به هیچ وجه نمی‌شناختید؟ نه، خوب، مادر پیر یک زن غیر عادی بود- کاملاً غیر عادی! یک هیولا! “دخترها”! پنج تا دخترش رو اینطور صدا میکرد. و بزرگترین‌شون اون موقع بیشتر از ۶۰ سال داشت.

هر شب باید سر ساعت ۱۰ به رختخواب می‌رفتن. و هیچ وقت اجازه نداشتن دوستاشون رو دعوت کنن خونه. اون هیچ احترامی براشون قائل نبود، برای این که ازدواج نکرده بودن. ولی زندگیشون رو طوری ترتیب داده بود که ملاقات با کسی براشون غیر ممکن بود!”

جوآنا گفت: “شبیه کتابه.”

“آه، این طور بود. و بعد اون زن وحشتناکِ پیر مُرد ولی البته اون موقع دیگه براشون خیلی دیر شده بود. و به زودی پشت سر هم مردن. همه به جز امیلی. خیلی غم‌انگیزه که الان مشکل مالی داره.”

جوآنا گفت: “ما هم از بودن تو خونه‌اش کمی احساس بدی داریم.”

“نه، نه، عزیزم. نباید همچنین احساسی بکنید. اون خودش به من گفت که چقدر از داشتن همچین مستأجرهای خوبی خوشحاله.”

وقت رفتن بود و همه رفتیم بیرون تو راهرو. وقتی به در جلویی رسیدیم، یک نامه از توی جعبه پست اومد و افتاد روی زمین.

آقای پای برش داشت. “جوون‌های عزیزم، ملاقات با چنین ذهن‌های با نشاطی برای تغییر خیلی خوشحال کننده بود. لیمستوک زیباست، ولی هیچ اتفاقی نمیوفته.” اون کمکم کرد که سوار ماشین بشم. بعد جوآنا رانندگی کرد و من برگشتم تا به آقای پای دست تکون بدم.

ولی اون من رو نمی‌دید، برای اینکه تازه نامه‌اش رو باز کرده بود. صورتش از خشم و تعجب به هم پیچیده بود. همون لحظه فهمیدم که یک چیز مشابه درباره نامه وجود داره.

جوآنا که از آینه‌ی ماشین نگاه می‌کرد، گفت: “خدای من. چی اون پسر پیر بیچاره رو ناراحت کرده؟”

گفتم: “فکر می‌کنم نامه باشه.”

“منظورت اینه که یک نامه شبیه اونی که ما گرفتیم. ولی این چیزها رو کی می‌نویسه، جری؟ و چرا؟”

گفتم: “باید فروید و جانگ رو بخونی تا بفهمی. یا از گریفیث بپرس.”

جوآنا سرش رو تکون داد. “دکتر گریفیث از من خوشش نمیاد.”

“اون خیلی کم تو رو دیده.”

“به نظر به حد کافی دیده، به قدری که باعث بشه وقتی میبینه من میام، به اون طرف خیابون میره. ولی، جداً، جری، چرا آدما نامه‌ی بی‌نام می‌نویسن؟”

“به گمونم اگه بقیه باهات نامهربون باشن، یا فقط بهت توجه نکنن و زندگیت کسل‌کننده و خالی باشه، ممکنه از اذیت کردن آدمایی که خوشحال هستن، بهت احساس قدرت دست بده.”

وقتی از وسط شهر رانندگی می‌کردیم، به چند تا زن و مرد در خیابون های نگاه کردم. یکی از اون مردم سالم حومه، پشت چهره‌ی آرومش، واقعاً از نفرت پر شده بود، و شاید حالا نقشه یک نامه شرورانه دیگه رو میکشید؟

ولی من باز هم زیاد جدی نگرفته بودمش.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

That afternoon we went to tea with Mr Pye.

He was a small fat man who lived at Prior’s Lodge, a very beautiful house and made even more beautiful by Mr Pye. Every piece of furniture was polished and set in the perfect place. The curtains, too, were all made in perfectly chosen colours and of the most expensive silks.

I thought that living there would be rather like living in a museum. Mr Pye’s greatest pleasure was taking people round his house. His small hands shook as he described his treasures. Luckily, Joanna and I are both interested in beautiful old furniture.

‘It is so fortunate’, Mr Pye said, ‘to have you here in Lymstock. The good people of the town are so, well - they don’t know anything about style. The insides of their houses would make you cry, dear lady. Perhaps they have already done so?’

Joanna said that she hadn’t gone quite as far as that.

‘But I’m sure you agree,’ he said, ‘that beauty is the only thing worth living for. So why do people surround themselves with ugliness?’

Joanna said it was very strange.

‘Strange? It’s criminal! And they give such stupid excuses. They even say that something is comfortable! Now, the house you are renting, Miss Emily Barton’s house, has some quite nice pieces in it. But sometimes, I think, it looks uncared for because she likes to keep things looking the same as when her mother was alive.’

He turned to me and his voice changed from that of a sensitive artist to that of a gossip.

‘You didn’t know the family at all? No, well, the old mother was an extraordinary person - quite extraordinary! A monster! “The girls”! That’s what she always called her five daughters. And the eldest was well over sixty then.

Every night they had to go to bed at ten o’clock. And they were never allowed to invite friends home. She had no respect for them because they were not married. But she arranged their lives so that it was impossible for them to meet anybody!’

‘It sounds like a book,’ said Joanna.

‘Oh, it was. And then the awful old woman died, but of course it was far too late then. And soon they just died one after the other. All except Emily. It is so sad that she now has money problems.’

‘We feel rather awful being in her house,’ said Joanna.

‘No, no, my dear. You mustn’t feel like that. She told me herself how happy she was to have got such nice tenants.’

It was time to leave and we all went out into the hall. As we reached the front door a letter came through the letterbox and fell on the floor.

Mr Pye picked it up. ‘My dear young people, such a pleasure to meet some lively minds for a change. Lymstock is beautiful, but nothing ever happens.’ He helped me into the car. Then Joanna drove off and I turned to wave goodbye to Mr Pye.

But he did not see me, for he had just opened his letter. And his face was twisted with anger and shock. At that moment I knew that there had been something familiar about that envelope.

‘Goodness,’ said Joanna, looking in the car mirror. ‘What’s upset the poor old boy?’

‘I think,’ I said, ‘that it’s the letter.’

‘You mean a letter like the one you got? But who writes these things, Jerry? And why?’

‘You must read Freud and Jung to find that out,’ I said. ‘Or ask Dr Griffith.’

Joanna shook her head. ‘Dr Griffith doesn’t like me.’

‘He’s hardly seen you.’

‘He’s seen quite enough, it seems, to make him cross over the road if he sees me coming. But seriously, Jerry, why do people write anonymous letters?’

‘I suppose that if others have been unkind to you, or just not noticed you, and your life is dull and empty, you might get a sense of power from hurting people who are happy.’

As we drove through the town, I looked at the few men and women in the High Street. Was one of those healthy country people really filled with hate behind their calm expression, planning perhaps even now another evil letter?

But I still did not take it seriously.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.