سرفصل های مهم
فصل 05 - 02
توضیح مختصر
خانم سیمنگتون که یکی از نامهها رو گرفته، خودکشی میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
2
پارتریج بود که خبرهای فاجعه رو آورد.
صبح اومد تو اتاق خواب جوآنا. وقتی داشت پردهها رو کنار میزد، گفت: “خبرهای وحشتناک، خانم بورتون. شوکهکننده! وقتی شنیدمشون نمیتونستم باور کنم.”
جوآنا که سعی میکرد بیدار بشه، گفت: “چی وحشتناکه؟”
“بیچاره خانم سیمینگتون،” مکث کرد. “مرده.”
“مرده؟” جوآنا حالا بلند شد و کاملاً بیدار و صاف تختش نشست.
“بله، و بدتر اینه که خودکشی کرده.”
“وای، نه، پارتریچ!” جوآنا واقعاً شوکه شده بود.
“بله، حقیقت داره. ولی به این کار سوق داده شده بود. بیچاره.”
“نه …؟” چشمهای جوآنا از پارتریچ سوال کردن و اون با سرش تصدیق کرد.
“حقیقت داره. یکی از اون نامههای شرورانه!”
“چی نوشته بود؟”
ولی متأسفانه پارتریچ نتونسته بود بفهمه چی. “چیزهای ناخوشایندی هستن.” جوآنا گفت، “ولی نمیفهمم چرا باید باعث بشه یه نفر بخواد مرتکب خودکشی بشه.”
“نه، مگر اینکه حقیقت داشته باشن، خانم بورتون.” و پارتریج از اتاق رفت بیرون.
وقتی جوآنا اومد که اخبار رو بهم بگه، به حرفهایی که دکتر گریفیث گفته بود، فکر کردم، اینکه دیر یا زود نویسندهی نامه به هدف میزنه. حالا در مورد خانم سیمینگتون به هدف زده بود. زنی که خیلی کم میتونستی بهش مشکوک بشی، یک راز داشت …
جوآنا گفت: “برای شوهرش چقدر وحشتناکه و مگان. فکر میکنی …” مکث کرد. “دلم میخواد بدونم اون دوست داره یکی دو روز بیاد پیش ما بمونه؟”
گفتم: “میریم و ازش میپرسیم.”
ما بعد از صبحانه رفتیم خونه سیمینگتونها. کمی مضطرب بودیم، برای اینکه نمیخواستیم فکر کنن به اتفاقاتی که افتاده خیلی توجه و علاقه داریم. خوشبختانه اوون گریفیث رو که داشت از دروازه خارج میشد، دیدیم.
“اوه، سلام بورتون. خوشحالم که دیدمت. عجب کار وحشتناکی!”
جوآنا با صدای بلند گفت: “صبح بخیر، دکتر گریفیث.”
صورت گریفیث سرخ شد. “آه، صبح بخیر، خانم بورتون.”
جوآنا گفت: “فکر کردم شاید منو ندیده باشید.” گریفیث حالا سرختر هم شد. “من، من، متأسفم. داشتم فکر میکردم.”
جوآنا ادامه داد: “خب بالاخره، درست روبروی شما ایستادم.”
من به سرعت وسط حرفش دویدم. “خواهرم و من به این فکر میکردیم که خوب میشد اگه مگان میاومد و یکی دو روزی پیشمون میموند. چی فکر میکنی؟”
گفت: “عالی میشه. دوری از اینجا براش خوب میشه. خانم هلند خیلی خوب کار میکنه، ولی همین بتونه به دو تا پسرها و خود سیمینگتون برشه. قلبش خیلی شکسته …”
“چیز بود …” مکث کردم. “خودکشی؟”
گریفیث با سرش تصدیق کرد. “آه، بله. اون رو یه تیکه کاغذ پاره شده نوشته “نمیتونم ادامه بدم” و یک نامه بینام هم در شومینه پیدا شده.”
گفتم: “چی …” بعد سکوت کردم. “متأسفم.”
گریفیث یک لبخند ناراحت سریع زد. “باید در بازجویی خونده بشه. ولی اظهارنظری که کرده، این بوده که پسر دوم، کولین، بچه سیمینگتون نبوده!”
پرسیدم: “فکر میکنی حقیقت داره؟”
“من فقط پنج ساله که اینجا هستم. ولی فکر میکردم سیمنگتونها زوج خوشبختی هستن که همدیگه و پسرهاشون رو دوست دارن. درسته که کولین زیاد شبیه پدر و مادرش نیست. اون موهای قرمزی داره، به عنوان یک دلیل- ولی این غیر عادی نیست.”
“موهای قرمزش ممکنه دلیل این اظهارنظر باشه.”
“احتمالاً این طور بوده.”
“ولی اتفاقی درست از آب در اومده.” جوآنا گفت: “وگرنه اون خودش رو نمیکشت، میکشت؟”
گریفیث گفت: “مطمئن نیستم. من به خاطر وضعیت عصبیش مداواش میکردم. بنابراین، ممکنه فکر کرده باشه وقتی به شوهرش بگه این داستان حقیقت نداره، اون حرفش رو باور نکنه.” و اوون گریفیث به آرومی قدمزنان به طرف پایین خیابون دور شد.
متن انگلیسی فصل
II
It was Partridge who brought the news of the tragedy.
She came into Joanna’s bedroom in the morning. ‘There’s awful news, Miss Burton,’ she said as she pulled back the curtains. ‘Shocking! I couldn’t believe it when I heard.’
‘What’s awful?’ said Joanna, trying to wake up.
‘Poor Mrs Symmington.’ She paused. ‘Dead.’
‘Dead?’ Joanna sat up in bed, now wide awake.
‘Yes, and what’s worse, she committed suicide.’
‘Oh no, Partridge!’ Joanna was really shocked.
‘Yes, it’s the truth. But she was driven to it. poor thing.’
‘Not…?’ Joanna’s eyes questioned Partridge and Partridge nodded.
‘That’s right. One of those evil letters!’
‘What did it say?’
But unfortunately Partridge had not been able to find out. ‘They’re unpleasant things,’ said Joanna. ‘But I don’t see why they would make someone want to commit suicide.’
‘Not unless they were true, Miss Burton.’ And Partridge left the room.
When Joanna came in to tell me the news, I thought of what Dr Griffith had said, that sooner or later the letter writer would hit the mark. Now they had with Mrs Symmington. She, the woman you would least suspect, had had a secret…
‘How awful for her husband,’ Joanna said. ‘And for Megan. Do you think…’ She paused. ‘I wonder if she’d like to come and stay with us for a day or two?’
‘We’ll go and ask her,’ I said.
We went down to the Symmingtons’ house after breakfast. We were a little nervous because we did not want to seem too interested in what had happened. Luckily we met Owen Griffith just coming out through the gate.
‘Oh, hello, Burton. I’m glad to see you. What an awful business!’
‘Good morning, Dr Griffith,’ said Joanna loudly.
Griffith’s face went red. ‘Oh, good morning, Miss Burton.’
‘I thought perhaps,’ said Joanna, ‘that you didn’t see me.’ Owen Griffith got redder still. ‘I’m - I’m so sorry - I was thinking.’
Joanna went on, ‘After all, I am standing right in front of you.’
I interrupted quickly, ‘My sister and I wondered whether it would be a good thing if Megan came and stayed with us for a day or two? What do you think?’
‘I think it would be an excellent thing,’ he said. ‘It would be good for her to get away. Miss Holland is doing very well, but she really has quite enough to do with the two boys and Symmington himself. He’s quite heart-broken -‘
‘It was -‘ I paused - ‘suicide?’
Griffith nodded. ‘Oh yes. She wrote, “I can’t go on” on a torn bit of paper, and the anonymous letter was found in the fireplace.’
‘What did -‘ I stopped. ‘Sorry,’ I said.
Griffith gave a quick unhappy smile. ‘It will have to be read at the inquest. But the suggestion was that the second boy, Colin, was not Symmington’s child.’
‘Do you think that was true?’ I asked.
‘I’ve only been here five years. But I thought the Symmingtons were a happy couple who loved each other and their boys. It’s true that Colin doesn’t look very much like his parents - he’s got red hair, for one thing - but that’s not unusual.’
‘His red hair may have been the reason for the suggestion.’
‘It probably was.’
‘But it just happened to be correct,’ said Joanna, ‘or she wouldn’t have killed herself, would she?’
Griffith said, ‘I’m not sure. I’ve been treating her for a nervous condition, so she may have thought that her husband would not believe her when she said the story wasn’t true.’ And Owen walked away slowly down the street.