سرفصل های مهم
فصل 05 - 03
توضیح مختصر
مگان به خونهی جری و جوآنا میاد تا چند روزی با اونها بمونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
جوآنا و من رفتیم داخل خونه. در جلو باز بود، و مخصوصاً وقتی صدای السی هلند رو از داخل اتاق نشیمن شنیدیم، به نظر آسونتر از زدن زنگ بود.
“ولی آقای سیمینگتون، باید چیزی بخورید. از ناهار دیروز تا حالا هیچی نخوردید و اگه چیزی نخورید و ننوشید، مریض میشید.
سیمینگتون گفت: “خیلی مهربونید، خانم هلند، ولی …”
السی هلند گفت: “یه فنجون چای داغ خوب.”
شخصاً من یه چیز قویتر به این مرد بیچاره میدادم. اون روی صندلی نشسته بود و خیلی گیج به نظر میرسید. ولی چایی رو گرفت و گفت: “خیلی ممنونم، خانم هلند. خیلی خوبی میکنید.”
“شما لطف دارید که این رو میگید، آقای سیمینگتون. و نگران بچهها هم نباشید- من مراقبشون هستم. همچنین اگه به هر شکل دیگه بتونم کمکتون کنم، مثل نوشتننامه یا زنگ زدن، ازم بخواید.”
بعد از اینکه السی هلند برگشت که بره، ما رو دید و با عجله اومد بیرون توی راهرو.
اون به آرومی زمزمه کرد: “وحشتناک نیست؟”
جوآنا پرسید: “میشه یه لحظه باهاتون حرف بزنیم؟”
السی هلند ما رو به اتاق غذاخوری راهنمایی کرد. “برای آقای سیمینگتون وحشتناک بود. شوک بود. ولی البته، خانم سیمینگتون گاهی اوقات عجیب رفتار میکرد. خیلی نگران بود و بعضی وقتها گریه میکرد.”
“چیزی که ما در حقیقت به خاطرش اومدیم این بود که از مگان بخوایم چند روزی با ما بمونه، اگه دلش بخواد.”
السیسی هلند به نظر متعجب میرسید. “مگان؟ نمیدونم. منظورم اینه که هیچ کس نمیدونه اون درباره چیزی چه احساسی داره.” جوآنا گفت: “فکر کردیم اینطوری بتویم کمک کنیم.”
“آه، خوب، البته، میتونید. منظورم اینه که واقعاً زمان زیادی نداشتم که زیاد به مگان توجه کنم. فکر کنم طبقه بالا یه جایی باشه. نمیدونم که …”
جوآنا به من نگاه کرد و من سریع رفتم بیرون تو راهرو.
مگان رو در اتاقی در طبقه بالای خونه پیدا کردم. پردهها روی پنجرهها کشیده بودن و اون در تاریکی روی تخت جمع شده بود، مثل یک حیوون وحشتزده.
به ملایمت گفتم: “مگان.”
اون بهم نگاه کرد، ولی تکون نخورد.
دوباره گفتم: “مگان. من و جوآنا اومدیم تا ازت بخوایم اگه دوست داشته باشی بیایی و چند روزی با ما بمونی.”
“با شما بمونم؟ تو خونه شما؟” حالت چهرهاش عوض نشد.
“بله.”
“منظورت اینه که میخوای منو از اینجا ببری؟”
بله، مگان.”
یهو شروع به لرزیدن کرد. “آه، منو ببرید! لطفاً. اینجا بودن وحشتناکه، و احساس بدی دارم. میتونیم همین الان بریم؟”
“خوب وقتی چند تا وسیلهای که نیازی داری رو برداشتی. من در طبقه پایین خواهم بود.”
به اتاق غذاخوری برگشتم. گفتم: “مگان میاد.”
السی هلند جواب داد: “آه، این خیلی خوبه. اینطور دیگه تمام مدت به خودش فکر نمیکنه. و برای من هم خوب میشه، که دیگه به اندازه چیزهای دیگه به فکر اون هم نباشم. امیدوارم زیاد سخت نباشه. عزیزم، تلفن زنگ میزنه. باید برم و جواب بدم.” با عجله رفت بیرون از اتاق.
جوآنا گفت: “عجب فرشتهای!”
بهش گفتم: “یه ذره با نامهربونی گفتی. و خانم هلند به طور واضح خیلی قابل اعتماده.”
“خیلی. و خودش این رو میدونه.”
قبل از اینکه بتونم جواب جوآنا رو بدم، صدای چمدون که با ضربه از پلهها پایین میاومد رو شنیدم. اذیت شدم که جوآنا مجبور شد چمدون رو ببره. حالا میتونستم با یه چوب زیر بغل کار کنم؛ ولی نمیتونستم هیچ کاری که نیاز به قدرت و توان داشته باشه رو انجام بدم. به هر حال، همه سوار شدیم و اون رانندگی کرد.
ولی همین که به لیتل فورز رسیدیم و رفتیم داخل اتاق نشیمن، مگان نشست و زد زیر گریه. مثل یه بچه کوچیک، با صدای بلند گریه میکرد بنابراین من بلافاصله از اتاق رفتم بیرون و رفتم تا چیزی پیدا کنم تا شاید اون رو خوشحال کنه.
وقتی برگشتم، یه لیوان دادم دست مگان.
“این چیه؟”
“یه کوکتل.”
اشکهاش بلافاصله بند اومدن. “من تا حالا هیچ وقت کوکتل نخوردم.” نوشیدنی رو با دقت مزه کرد، بعد یه لبخند بزرگ رو صورتش نقش بست و بقیهاش رو یکباره قورت داد. “دوستداشتنیه. میتونم یکی دیگه بخورم؟”
“نه.”
“چرا نه؟”
“احتمالاً در عرض ۱۰ دقیقه میفهمی.”
اوه!” مگان به طرف جوآنا برگشت. “خیلی مهربونید که منو آوردید اینجا. واقعاً قدردانتونم.”
جوآنا گفت: “لطفاً تشکر نکن. ما خوشحالم که تو اینجا هستی. من و جری حوصلهمون خیلی سر رفته بود، برای اینکه دیگه حرفی برای گفتن به هم نداریم.”
گفتم: “ولی حالا احتمالاً کلی بحثهای جالب درباره شخصیتهای شکسپیر خواهیم داشت- شاید گونریل و رگان.”
مگان یهو لبخند زد. “من بهش فکر کردم. اونها بد رفتاری میکردن، برای اینکه پدر پیر وحشتناکشون همیشه اونها رو مجبور میکرد قدردان باشن. اگه همش بگی “ممنونم” یا “لطف کردید،” باعث میشه برای تغییر بخواید ناخوشایند باشید.”
جوآنا گفت: “متأسفم که همیشه شکسپیر به نظرم خستهکننده میاومد. تمام اون صحنههای دراز که همه مستن و مثلاً خندهدار.”
گفتم: “حالا که صحبت نوشیدنی شده. حالت چطوره مگان؟”
“خیلی خوب، ممنونم.”
“اصلاً گیج نشدی؟ دو تا جوآنا میبینی یا چیزی شبیه این؟”
“نه. فقط این حس رو دارم که فکر میکنم میخوام کمی بیشتر حرف بزنم.
گفتم: “عالیه. داشتن یک ذهن شفاف همزمان با لذت بردن از الکل، یک مزیت بزرگ برای هر انسانی هست.”
متن انگلیسی فصل
Joanna and I went on into the house. The front door was open and it seemed easier than ringing the bell, especially when we heard Elsie Holland’s voice from inside the sitting room.
‘But, Mr Symmington, you must eat something. You haven’t had anything since lunchtime yesterday, and you will be ill if you don’t eat or drink.’
Symmington said, ‘You’re very kind, Miss Holland, but -‘’
‘A nice cup of hot tea,’ said Elsie Holland.
Personally I would have given the poor fellow something stronger. He was sitting in a chair, looking very confused. But he took the tea, and said, ‘Thank you so much, Miss Holland. You are being so good to me.’
‘It’s nice of you to say that, Mr Symmington. And don’t worry about the children - I’ll look after them. Also, if I can help in any other ways, like letter writing or telephoning, please do ask me.’
Then, as Elsie Holland turned to go, she saw us and hurried out into the hall.
‘Isn’t it terrible’ she whispered.
‘Can we speak to you for a moment’ asked Joanna.
Elsie Holland led the way into the dining room. ‘It’s been awful for Mr Symmington. It’s been such a shock. But, of course, Mrs Symington had been behaving strangely for some time. She had been very nervous, and often crying.’
‘What we really came for,’ said Joanna, ‘was to ask if Megan could stay with us for a few days - that is if she’d like to come?’
Elsie Holland looked surprised. ‘Megan? I don’t know. I mean, one never knows what she is going to feel about anything.’ Joanna said, ‘We thought it might be a help.’
‘Oh well, of course it would. I mean, I haven’t really had time to pay much attention to Megan. I think she’s upstairs somewhere. I don’t know if -‘
Joanna looked at me and I went quickly out into the hall.
I found Megan in a room at the top of the house. The curtains were drawn across the windows and she was curled up on a bed in the dark like a frightened animal.
‘Megan,’ I said gently.
She looked at me, but she did not move.
‘Megan,’ I said again. ‘Joanna and I have come to ask you if you would like to come and stay with us for a few days.’
‘Stay with you? In your house?’ Her expression did not change.
‘Yes.’
‘You mean, you’ll take me away from here?’
‘Yes, Megan.’
Suddenly she began to shake all over. ‘Oh, do take me away! Please. It’s so awful, being here, and feeling so evil. Can we go now?’
‘Well, when you’ve packed a few things that you’ll need. I’ll be downstairs.’
I returned to the dining room. ‘Megan’s coming,’ I said.
‘Oh, that is good,’ Elsie Holland replied. ‘It will stop her thinking about herself all the time. And it will be so good for me not to have to think about her as well as everything else. I hope she won’t be too difficult. Oh dear, there’s the telephone. I must go and answer it.’ She hurried out of the room.
Joanna said, ‘What an angel!’
‘You said that rather unkindly,’ I told her. ‘And Miss Holland is obviously very dependable.’
‘Very. And she knows it.’
Before I could reply there was the sound of a suitcase bumping down the stairs. It annoyed me that Joanna had to lift it into the car. I could manage with one stick now, but I couldn’t do anything that needed real strength. Anyway, we all got in and she drove off.
But, as soon as we reached Little Furze and went into the sitting room, Megan sat down and burst into tears. She cried loudly, like a small child so I quickly left the room and went to find something that might cheer her up.
When I came back I handed Megan a glass.
‘What is it?’
‘A cocktail,’ I said.
Her tears immediately stopped. ‘I’ve never drunk a cocktail.’ She tasted the drink carefully, then a big smile spread over her face, and she swallowed the rest all at once. ‘It’s lovely. Can I have another?’
‘No.’
‘Why not?’
‘In about ten minutes you’ll probably understand.’
‘Oh!’ Megan turned to Joanna. ‘It is so kind of you to have me here. I am really very grateful.’
‘Please don’t be grateful,’ said Joanna. ‘We are glad to have you here. Jerry and I are so bored because we can’t think of any more things to say to each other.’
‘But now,’ I said, ‘we shall be able to have lots of interesting discussions about Shakespeare’s characters - Goneril and Regan perhaps.’
Megan suddenly smiled. ‘I’ve been thinking about that. They behaved badly because that awful old father of theirs always forced them to be so grateful. When you have to keep saying “thank you” and “how very kind”, it would make you want to be very unpleasant for a change.’
‘I’m afraid I always find Shakespeare very boring,’ said Joanna. ‘All those long scenes where everybody is drunk and it’s supposed to be funny.’
‘Talking of drink,’ I said. ‘How are you feeling, Megan?’
‘Very well, thank you.’
‘Not at all confused? You can’t see two Joannas or anything like that?’
‘No. I just feel as though I’d like to talk rather a lot.’
‘Perfect,’ I said. ‘Keeping a clear mind while enjoying alcohol is a great advantage to any human being.’