سرفصل های مهم
فصل 06 - 02
توضیح مختصر
ایمی گریفیث به خونهی جری میاد و درباره مگان حرف میزنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
۲
به یاد آوردن این که بعد دقیقاً چه اتفاقی افتاد، سخت هست. ولی میدونم که چند نفری باهامون تماس گرفتن. ایمی گریفیث صبح روز بعد از بازجویی اومد و طبق معمول تونست بلافاصله من رو برنجونه و عصبانی کنه. جوآنا و مگان بیرون بودن، بنابراین تنها دیدمش.
گفت: “صبح بخیر. شنیدم که مگان هانتر رو آوردید اینجا.”
“درسته.”
“خیلی لطف کردید. ولی حتماً براتون سخت هست بنابراین، اومدم که بگم اگه دوست داشته باشید، اون میتونه بیاد خونه ما. من به آسونی میتونم کاری کنم در خونه مفید واقع بشه.”
جواب دادم: “چقدر لطف داری. ولی ما دوست داریم اون رو نگه داریم. و اون این اطراف با خوشحالی کامل برای خودش میگرده.”
“مطمئنم که حقیقت داره. ول گشتن کاریه که اون همیشه انجام میده. ولی در مورد احمق بودنش به نظرم، کاری از دستش بر نمیاد.”
“من فکر میکنم اون دختر نسبتاً باهوشیه.”
ایمی گریفیث یک نگاه طولانی به من کرد. “اولین باره که میشنوم کسی همچین حرفی میزنه. وقتی باهاش حرف میزنی همچین بهت نگاه میکنه، انگار متوجه نیست داری چی میگی!”
گفتم: “احتمالاً فقط علاقهای به چیزی که میگی نداره.”
اگه اینطوره، پس بینهایت بیادبه.”
“ممکنه باشه. ولی احمق نیست.”
خانم گریفیث جواب داد، “چیزی که مگان نیاز داره یک کار سخت خوب هست، چیزی که در زندگی بهش دلبستگی بده. اون بزرگتر از اونیه که وقتش رو با هیچ کاری نکردن سپری کنه.”
گفتم: “تا الان کار کردن براش کمی سخت بوده. به نظر، خانم سیمنگتون همیشه فکر میکرد، مگان دوازده ساله است.”
خانم گریفیث موافقت کرد “میدونم. البته، اون حالا مرده، زن بیچاره ولی متأسفانه من احترام کمی برای خانم سیمینگتون قائل بودم، هرچند هرگز به حقیقت شک نکردم.”
به تندی گفتم: “حقیقت؟”
صورت خانم گریفیث سرخ شد. “من برای آقای سیمینگتون خیلی ناراحت شدم، وقتی همه در بازجویی دربارش شنیدن. براش وحشتناک بود.”
“ولی حتماً شنیدید که اون گفت حتی یک کلمه حقیقت هم در این نامه وجود نداشت.”
“البته که اینطور گفت. یک مرد باید از زنش حفاظت کنه. و دیک این کار رو کرد.” اون مکث کرد. “میدونی چیه، من دیک رو مدت زمان زیادی هست که میشناسنم.”
“واقعاً؟ ولی برادرتون گفت که همین چند سال قبل به لیمستوک اومدید.”
“آه، بله، ولی وقتی در شمال انگلیس زندگی میکردیم، دیک سیمنگتون عادت داشت بیاد و نزدیک ما بمونه. سالهای زیادی هست که میشناسمش.” صداش ملایمتر شد. “من دیک رو خیلی خوب میشناسم. اون یک مرد مغرور و خیلی خوددار هست. ولی از اون مردهایی هست که میتونه خیلی غیرتی باشه.”
گفتم: “پس این میتونه توضیح بده چرا خانم سیمنگتون از نشون دادن نامه بهش میترسیده. میترسیده که اون باور نکنه نامه حقیقت نداره.”
خانم گریفیث با عصبانیت بهم نگاه کرد. “واقعاً فکر میکنید زنی به خاطر چیزی که حقیقت نداره، سیانید قورت بده؟ اگه یک زن بیگناه یک نامه بینشان ناخوشایند دریافت کنه، میخنده و میندازتش دور. این کاری هست که من …” اون یهو مکث کرد و بعد تموم کرد “انجام میدادم.”
ولی من متوجه مکث شده بودم. “متوجهم” گفتم. “بنابراین شما هم یکی دریافت کردید؟”
ایمی گریفیث صاف تو چشمهای من نگاه کرد. “خوب، بله. ولی اجازه ندادم باعث نگرانیم بشه! چند کلمه از اون رو خوندم، بعد صاف انداختم تو سطل کاغذ باطله.”
میخواستم جواب بدم: “تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!” ولی جلوی خودمو گرفتم و به صحبت درباره مگان ادامه دادم.
“چیزی درباره موقعیت مالی مگان میدونید؟ ضروریه که خودش خرج زندگیش رو در بیاره؟”
“فکر نمیکنم ضرورتی داشته باشه. مادرِ پدرش یه درآمد کوچیک براش گذاشته. فکر میکنم. و دیک سیمنگتون همیشه یه خونه بهش میده. نه، این اصل هست که مهمه.”
“چه اصلی؟”
“کار، آقای بورتون. کار، برای هر مرد و زنی خوبه. تنها گناه غیر قابل بخشش بطالته!”
“جواب دادم: “خانم گریفیث، تا حالا فکر کردید که اگه جورج استفان کوچیک، که ماشین بخار رو اختراع کرد، به جای اینکه درحالیکه حوصلهاش سر رفته بود و تو آشپزخانه مادرش همینطور ایستاده بود، میرفت و بیرون کار میکرد، شما احتمالاً نمیتونستید سوار قطار سریعالسیر به لندن بشید. به همین خاطر بود که رفتار عجیب در کتری توجهش رو جلب کرد.”
ولی ایمی گریفیث قانع نشد. “شما شبیه بیشتر مردها هستید، آقای بورتون، شما از فکر اینکه زنها کار کنن خوشتون نمیاد. و شما درست مثل پدر و مادر من هستید. من میخواستم درس بخونم تا دکتر بشم. ولی اونها امتناع کردن که بهم پول بدن که این کار رو انجام بدم هر چند با خوشحالی پول دکتر شدن اوون رو دادن.”
گفتم: “من از این بابت متأسفم. براتون سخت بوده …”
اون به سرعت ادامه داد: “آه، حالا در این باره ناراحت نیستم. زندگیم شلوغ و فعاله. ولی هنوز هم در مقابل این فکر احمقانه که جای زنها همیشه تو خونه هست، صحبت میکنم.”
گفتم: “متأسفم اگه بهتون اهانت کردم. و به هیچ وجه فکر نمیکنم جای مگان توی خونه باشه.”
“نه، بچه بیچاره. اون مناسب هیچ جایی نیست. متأسفانه، پدرش، میدونید …”
اون مکث کرد و من گفتم: “نمیدونم. همه به آرومی میگن “پدرش” و همش همین. مرد چیکار کرده؟ هنوز زنده است؟”
“در واقع نمیدونم. ولی اون به زندان رفت، فکر میکنم. و خیلی عجیب بود. به خاطر همین هست که بودن با مگان کمی سخته.”
گفتم: “جوآنا خیلی به مگان علاقه داره.”
ایمی گفت: “حتماً حوصلهی خواهرتون اینجا خیلی سر میره.” و وقتی این رو گفت، فهمیدم که ایمی خواهرم رو دوست نداره. از لحن صاف صداش فهمیدم. “ما همه به این فکر میکنیم که چرا شما دو تا تصمیم گرفتید خودتون رو در همچین جایی دور افتادهای دفن کنید.”
این یک سوال بود و من بهش جواب دادم. “به خاطر این که دکترم سفارش کرده. اون به من گفت که به یه جای آروم که به هیچ وجه هیچ اتفاقی نمیفته، بیام.” مکث کردم. “در حقیقت حالا درباره لیمستوک درست نیست.”
“نه”. به نظر نگران میرسید و بلند شد که بره، بعد ایستاد. “میدونید ما باید سعی کنیم جلوی تمام این وضع ناخوشایند رو بگیریم.”
“پلیس هیچ کاری نمیکنه؟”
“اینطور فکر میکنم. ولی ما باید خودمون کنترل رو به دست بگیریم.” اون خداحافظی کرد و سریع رفت.
متن انگلیسی فصل
II
It is difficult to remember exactly what happened next. But I do know that several people called on us. Aimee Griffith came on the morning after the inquest and managed, as usual, to annoy me immediately. Joanna and Megan were out, so I saw her alone.
‘Good morning,’ she said. ‘I hear you’ve got Megan Hunter here?’
‘We have.’
‘It’s very good of you. But it must be so difficult for you, so I came up to say she can come to us if you like. I can easily make her useful in the house.’
‘How kind of you,’ I replied. ‘But we like having her. And she wanders about quite happily.’
‘I’m sure that’s true. Wandering is all she ever does. But, being so stupid, I suppose she can’t help it.’
‘Oh, I think she’s rather an intelligent girl.’
Aimee Griffith gave me a long look. ‘That’s the first time I’ve ever heard anyone say that. When you talk to her, she looks through you as though she doesn’t understand what you are saying!’
‘She probably just isn’t interested,’ I said.
‘If so, she’s extremely rude.’
‘That may be. But not stupid.’
Miss Griffith replied, What Megan needs is good hard work, something to give her an interest in life. She’s much too old to spend her time doing nothing.’
‘It’s been rather difficult for her to do anything much so far,’ I said. ‘Mrs Symmington always seemed to think that Megan was about twelve years old.’
‘I know,’ Miss Griffith agreed. ‘Of course she’s dead now, poor woman, but I’m afraid I had little respect for Mrs Symmington, although of course I never suspected the truth.’
‘The truth’ I said sharply.
Miss Griffith’s face went red. ‘I was very sorry for di@k Symmington when everyone heard about it at the inquest. It was awful for him.’
‘But you must have heard him say that there was not a word of truth in that letter?’
‘Of course he said so. A man’s got to protect his wife. And di@k would.’ She paused. ‘You see, I’ve known di@k Symmington a long time.’
‘Really? But your brother told me that you only came to Lymstock a few years ago.’
‘Oh yes, but when we lived in the north of England, di@k Symmington used to come and stay near us. I’ve known him for years.’ Her voice had softened. ‘I know di@k very well.. He’s a proud man, and very private. But he’s the sort of man who could be very jealous.’
‘That would explain,’ I said, ‘why Mrs Symmington was afraid to show him the letter. She was afraid that he might not believe it wasn’t true.’
Miss Griffith looked at me angrily. ‘Do you really think that any woman would swallow cyanide because of something that wasn’t true? If an innocent woman gets some unpleasant anonymous letter, she laughs and throws it away. That’s what I -‘ she paused suddenly, and then finished, ‘would do.’
But I had noticed that pause. ‘I see,’ I said. ‘So you’ve had one, too?’
Aimee Griffith looked straight into my eyes. ‘Well, yes. But I didn’t let it worry me! I read a few words of it, then threw it straight into the wastepaper bin.’
I wanted to reply, ‘No smoke without fire!’ but I stopped myself and went back to talking about Megan.
‘Do you know anything about Megan’s financial position? Will it be necessary for her to earn her living?’
‘I don’t think it’s necessary. Her father’s mother left her a small income. I believe. And di@k Symmington would always give her a home. No, it’s the principle that matters.’
‘What principle?’
‘Work, Mr Burton. Work is good for men and for women. The one unforgivable sin is idleness.’
‘Have you never thought, Miss Griffith,’ I replied, ‘that you would probably not be able to take a fast train to London if little George Stephenson, who invented the steam engine, had been out working instead of standing about, bored, in his mother’s kitchen. For it was then that he suddenly became interested in the strange behaviour of the kettle lid?’
But Aimee Griffith was not persuaded. ‘You are like most men, Mr Burton, you dislike the idea of women working. And you are just like my parents. I wanted to study to be a doctor. But they refused to pay for me to do that, although they paid happily for Owen to become a doctor.’
‘I’m sorry about that,’ I said. ‘It was hard on you -‘
She went on quickly, ‘Oh, I’m not upset about it now. My life is busy and active. But I do still speak out against that stupid idea that a woman’s place is always in the home.’
‘I’m sorry if I offended you,’ I said. ‘And I don’t think Megan’s place is being in the home at all.’
‘No, poor child. She doesn’t fit in anywhere, I’m afraid. Her father, you know- ‘
She paused and I said, ‘I don’t know. Everyone says “her father” very quietly, and that is all. What did the man do? Is he alive still?’
‘I really don’t know. But he went to prison, I believe. And he was very strange. That’s why Megan is rather difficult to be with.’
‘Joanna is very fond of Megan,’ I said.
Aimee said, ‘Your sister must find it so boring down here.’ And as she said it, I learnt that Aimee Griffith disliked my sister. It was there in the smooth sound of her voice. ‘We all wonder why you have both chosen to bury yourselves in such an out-of- the-way place.’
It was a question and I answered it. ‘It was because of my doctor’s orders. He told me to come somewhere very quiet where nothing ever happened.’ I paused. ‘Not quite true of Lymstock now.’
‘No, no.’ She sounded worried and got up to go, then stopped. ‘You know, we must try to stop it, all this unpleasantness!’
‘Aren’t the police doing anything?’
‘I suppose so. But we ought to take control of it ourselves.’ She said goodbye quickly and went away.