سرفصل های مهم
فصل 07 - 02
توضیح مختصر
مگان به خونش بر میگرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
جوآنا و من صبح روز بعد برای صبحانه کمی دیر پایین اومدیم. باید بگم دیر برای لیمستوک. و وقتی دیدم که ایمی گریفیث روی پلهها ایستاده و داره با مگان حرف میزنه ناراحت شدم. ساعت نه و نیم زمان سر زدن صبحگاهی نیست.
اون صدا زد: “سلام، جفت تنبل! میخواستم از خانم بورتون بپرسم ببینم سبزی داره که به فروش هلال احمر ما بده! اگه داره، من میگم اوون با ماشین بیاد و ببره.”
مگان برگشت تو خونه و رفت تو اتاق غذاخوری. همون لحظه تلفن زنگ زد و من رفتم تو راهرو تا بهش جواب بدم. گفتم: “بله؟”
یک صدای نفس عمیق از انتهای دیگهی خط اومد و صدای یه زن گفت: “آه!”
دوباره گفتم: “بله؟”
صدا دوباره گفت: “آه! اونجا- اونجا لیتل فورز هست؟”
“اینجا لیتل فوزه.”
صدا یک بار دیگه گفت: “آه،” بعد پرسید: “میتونم یک دقیقه با خانم پاتریج صحبت کنم؟”
گفتم: “قطعاً. بگم کی تماس گرفته؟”
“آه. بهش بگید آگنس هست، ممکنه؟ آگنس وودل.”
تلفن رو گذاشتم و به طرف پلهها صدا زدم: “پاتریج! آگنس وودل میخواد باهات حرف بزنه.”
پاتریچ با یک مسواک تو دستاش ظاهر شد. “آگنس وودل- الان چی میخواد؟” اون مسواکش رو گذاشت زمین و از پلهها اومد پایین و به نظر خیلی عصبانی میرسید.
به اتاق غذاخوری که مگان داشت تنهایی بیکن و تخم مرغ میخورد، در رفتم. بنابراین روزنامه صبحگاهی رو باز کردم و کمی بعد جوآنا وارد شد.
گفت: “اوه! این حقیقت داره که هیچ لوبیا سبزی در این وقت سال وجود نداره؟”
مگان گفت: “آگوست،” و بلند شد و از درهای فرانسوی ایوان رفت بیرون.
جوآنا گفت: “خوب، یه نفر همیشه در لندن داره.”
وقت صبحانم رو تموم کردم، پشت سر مگان رفتم بیرون. توی ایوان ایستاده بود و شنیدم که پاتریچ وارد اتاق غذاخوری شد.
گفت: “خانم بورتون، میتونم یک دقیقه باهاتون حرف بزنم؟ خیلی متأسفم که یک نفر با تلفن شما باهام تماس گرفت. اون شخص جوون که اینکارو کرد باید بهتر میدونست، برای اینکه آگنس قبلاً اینجا کار میکرد.
اون، اون وقتها فقط ۱۶ ساله بود، ولی مادر یا خانوادهای نداشت. و به همین خاطر هم هست که ازتون میخوام اجازه بدید امروز بعد از ظهر برای چای با من بیاد اینجا. میدونید، امروز، روز مرخصیش هست و درباره چیزی نگرانه و میخواد دربارش با من حرف بزنه.”
جوآنا گفت: “ولی چرا نباید برای نوشیدن چای بیاد پیشت؟”
پاتریچ وقتی داشت جواب میداد، صاف ایستاد “قبلاً هیچ وقت در این خونه اجازه همچنین کاری داده نمیشد، خانم.”
وقتی پاتریج رفت و خواهرم اومد بیرون، گفتم: “جوآنا، این خوب نیست. حس همدردیت خوشایند نیست. به خاطرش بهت احترام قائل نمیشن.”
جوآنا گفت: “من امروز یک شکستخوردهی کاملم- از نظر ایمی به خاطر اینکه هیچی درباره سبزیجات نمیدونم و از نظر پاتریچ به خاطر انسان بودنم.”
بعد مگان که حالا وسط چمنها ایستاده بود، به طرف ما برگشت و گفت: “باید حالا برم خونه.”
گفتم: “چی؟”
اون ادامه داد: “شما خیلی لطف کردین که من رو نگه داشتید و من لذت بردم ولی باید برگردم، برای اینکه، خوب، اونجا خونه من هست و من نمیتونم تا ابد ازش دور بمونم بنابراین، فکر میکنم امروز صبح برم.”
جوآنا و من سعی کردیم نگهش داریم، ولی اون مصمم بود بنابراین، در نهایت جوآنا ماشین رو درآورد و اون رو به خونه آقای سیمینگتون رسوند.
متن انگلیسی فصل
Joanna and I came down rather late to breakfast the next morning. That is to say, late for Lymstock. And I was annoyed to see Aimee Griffith standing on the doorstep talking to Megan. Nine-thirty is not the time for a morning call.
‘Hello, there, you lazy pair’ she called. ‘I just wanted to ask Miss Burton if she had any vegetables she could give to our Red Cross sale. If so, I’ll get Owen to call for them in the car.’
Megan came back into the house and went into the dining room. At that moment the telephone rang and I went into the hall to answer it. ‘Yes’ I said.
The noise of deep breathing came from the other end and a female voice said ‘Oh!’
‘Yes’ I said again.
‘Oh,’ said the voice again. ‘Is that - is it Little Furze?’
‘This is Little Furze.’
‘Oh’ the voice said once more, then asked, ‘Could I speak to Miss Partridge for a minute?’
‘Certainly,’ I said. ‘Who shall I say?’
‘Oh. Tell her it’s Agnes, would you? Agnes Woddell.’
I put down the telephone and called up the stairs, ‘Partridge. Agnes Woddell wants to speak to you.’
Partridge appeared with a brush in her hand. ‘Agnes Woddell - whatever can she want now?’ She put down her brush and came down the stairs looking very angry.
I escaped into the dining room where Megan was eating bacon and eggs alone. So I opened the morning newspaper and a little later Joanna entered.
‘Whew’ she said. ‘Is it true that there are no green beans at this time of year?’
‘August,’ said Megan and got up and went out of the French doors on to the veranda.
‘Well, one has them any time in London,’ said Joanna.
When I had finished my breakfast, I followed Megan outside. Standing on the veranda, I heard Partridge enter the dining room.
‘Can I speak to you a minute, Miss Burton’ she said. ‘I am very sorry that someone called me on your telephone. The young person who did it should have known better because Agnes used to work here.
She was only sixteen then, but she hasn’t got a mother or any family. And that’s why I’m asking if you would allow her to come here to tea with me this afternoon. It’s her day off, you see, and she’s worried about something and wants to talk to me about it.’
Joanna said, ‘But why shouldn’t she come to tea with you?’
Partridge stood up very straight, as she replied, ‘It has never been allowed in this house, Miss.’
‘It’s no good, Joanna,’ I said when Partridge had gone and my sister had come outside. ‘Your sympathy is not welcome. You are not respected for it.’
Joanna said, ‘I’m a complete failure today - with Aimee for knowing nothing about vegetables, and with Partridge for being a human.’
Then Megan, who was now standing in the middle of the lawn, came back towards us and said, ‘I must go home now.’
‘What’ I said.
She went on, ‘It’s been very good of you to have me and I have enjoyed it, but I must go back because, well, it’s my home and I can’t stay away for ever, so I think I’ll go this morning.’
Both Joanna and I tried to make her stay, but she was determined, so finally Joanna got out the car and drove her back to Mr Symmington’s house.