سرفصل های مهم
فصل 07 - 04
توضیح مختصر
جری و جوآنا به دیدار خانم بارتون به روستا میرن و دربارهی آدمها حرف میزنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
چهار
اون روز بعد از ظهر، برای صرف چای با خانم امیلی بارتون به اتاقهاش در روستا رفتیم. حتماً زود رسیده بودیم، برای اینکه یک زن قد بلندِ تندخو در رو برامون باز کرد که بهمون گفت خانم بارتون هنوز نیست. “ولی منتظرتون بود، میدونم، بنابراین لطفاً بیاید بالا و منتظر بمونید.”
ظاهراً خدمتکار پیشین خانم بارتون، فلورنس باوفا بود. ما پشت سرش از پلهها بالا رفتیم و اون ما رو به یک اتاق نشیمن دلپذیر راهنمایی کرد. گفت: “تا جایی که از دستم بر بیاد، کاری میکنم راحت باشه ولی اون باید توی خونه خودش بود.”
جوآنا گفت: “خب، خانم بارتون خواست خونه رو اجاره بده. رفت به بنگاه معامله املاک.”
فلورانس گفت: “وادار شد.” و چند لحظهای خشن نگاهمون کرد و بعد از اتاق رفت بیرون.
گفتم: “به نظر میرسه زیاد محبوب نیستیم. مگان از دستمون خسته شده، پاتریچ تو رو تصویب نمیکنه، فلورنس هر دومون رو تصویب نمیکنه.”
جوآنا گفت: “به این فکر میکنم چرا مگان رفت؟”
“حوصلش سر رفت.”
“فکر نمیکنم اینطور باشه. جری، فکر نمیکنی به خاطر چیزی باشه که ایمی گریفیث گفته؟”
تازه میخواستم جواب بدم که ممکنه ایمی به آسونی مگان رو ناراحت کرده باشه، که در باز شد و خانم امیلی اومد تو. صورتش صورتی بود و به نظر هیجانزده میرسید. چشمهاش خیلی آبی بودن و برق میزدن.
“آه، عزیزم، خیلی متأسفم که دیر کردم. کمی تو شهر خرید داشتم و کیکهای بلو رز به نظرم تازه نرسیدن بنابراین پیش خانم لیجونس رفتم …”
جوآنا سریع گفت: “خانم بارتون، شما دیر نکردید. ما زود اومدیم. حالا دیگه جری تند راه میره بنابراین همه جا زود میرسیم.”
“نمیشد زودتر از این برسید، عزیزم. میدونید، یه نفر نمیتونه همهی خوبیها رو یک جا داشته باشه.”
جوآنا از خوشحالی درخشید. به نظر میرسید بالاخره موفق شده.
و بعد در باز شد و فلورانس با یک سینی چای و کمی کیک کوچیک اومد تو.
جوآنا و من بیشتر از اون چیزی که میخواستیم خوردیم و البته درباره آدمهایی که در لیمستوک زندگی میکردن حرف زدیم. خانم بارتون گفت دکتر گریفیث چقدر مهربون و باهوشه. آقای سیمینگتون هم همچنین یک وکیل خیلی باهوش هست، و به خانم بارتون کمک کرده که کمی پول از مالیات بر درآمد پس بگیره. اون با بچهها و همچنین با زنش خیلی مهربون بود.
اون درباره آقای پای کمتر مطمئن بود. تنها چیزی که گفت این بود که خیلی مهربون و پولدار هست. اون گاهی اوقات ملاقاتکنندگان عجیبی داره ولی بعد، البته، زیاد هم سفر میکنه.
امیلی بارتون گفت: “بعضی وقتها به این فکر میکنم که دوست دارم به تعطیلات برم.”
جوآنا پرسید: “چرا نمیرید؟”
“آه، نه، نه، تنهایی سفر کردن برای یک خانم زیاد مناسب نیست، موافق نیستید؟”
جوآنا گفت: “مطمئن نیستم” و بعد بلافاصله سعی کرد تا با پرسیدن سوالی درباره فروش هلال احمر در روستا آرومش کنه. این ما رو به صحبت دربارهی خانم دین-کالثروب سوق داد.
خانم بارتون گفت: “میدونی چیه، عزیزم، اون بعضی وقتها بعضی حرفهای عجیب میزنه.”
پرسیدم چه چیزهایی.
“آه، چیزهایی خیلی غیرمنتظره. و طوری نگات میکنه انگار تو اونجا نیستی، ولی کسی دیگهای هست. و بعد اون - خوب، هیچ کاری نمیکنه. موردهای زیادی هست که زن یک کشیش میتونه به مردم بگه چه چیزی درست است و اونها رو وادار کنه بهتر رفتار کنن. ولی اون امتناع میکنه و همچنین اون یه عادتی داره که دلش برای ناخوشایندترین آدمها میسوزه.”
درحالیکه تند به جوآنا نگاه کردم، گفتم: “جالبه.”
“ولی اون خیلی به همسرش وفاداره، که یک مرد باهوش و یه مرد خوب هست.”
متن انگلیسی فصل
IV
That afternoon we were going to tea with Miss Emily Barton at her rooms in the village. We must have got there early, for the door was opened to us by a tall fierce-looking woman who told us that Miss Barton wasn’t in yet. ‘But she’s expecting you, I know, so if you’ll come up and wait, please.’
This obviously was Miss Barton’s former servant, faithful Florence. We followed her up the stairs and she showed us into a pleasant sitting room. ‘I make her as comfortable as I can,’ she said, ‘but she ought to be in her own house.’
Joanna, said, ‘Well, Miss Barton wanted to rent out the house. She went to the house agents.’
‘Forced into it,’ said Florence. And looking hard at us for some moments she left the room.
‘We don’t seem to be very popular,’ I said. ‘Megan gets tired of us, Partridge disapproves of you, Florence disapproves of both of us.’
Joanna said, ‘I wonder why Megan did leave?’
‘She got bored.’
‘I don’t think she did. Do you think, Jerry, it could have been something that Aimee Griffith said?’
I was about to reply that she might easily have upset Megan when the door opened and Miss Emily came in. Her face was pink and she seemed excited. Her eyes were very blue and shining.
‘Oh dear, I’m so sorry I’m late. I was just doing a little shopping in the town, and the cakes at the Blue Rose didn’t seem to me quite fresh, so I went on to Mrs Lygon’s.’
Joanna said quickly, ‘No, Miss Barton, you are not late. We were early. Jerry is walking so fast now that we arrive everywhere too soon.’
‘You could never be too soon, dear. One cannot have too much of a good thing, you know.’
Joanna brightened up. At last, it seemed, she was being a success.
And then the door opened and Florence came in with a tray of tea and some little cakes.
Joanna and I ate far more than we wanted to and of course we talked about the people who lived in Lymstock. Miss Barton said how kind and clever Dr Griffith was. Mr Symmington, too, was a very clever lawyer, and had helped Miss Barton to get some money back from the income tax. He was so nice to his children, too, and to his wife.
She was less sure about Mr Pye. All she said was that he was very kind, and very rich, too. He had very strange visitors sometimes, but then, of course, he had travelled a lot.
‘I have often thought I would like to go on a holiday,’ said Emily Barton.
‘Why don’t you go’ asked Joanna.
‘Oh, no, no, travelling alone would not be suitable for a lady, don’t you agree?’
‘I’m not sure,’ said Joanna, and then quickly tried to calm her by asking a question about the Red Cross sale in the village. This led us to talk about Mrs Dane-Calthrop.
‘You know, dear,’ Miss Barton said, ‘she does say some very strange things sometimes.’
I asked what things.
‘Oh, very unexpected things. And the way she looks at you, as though you weren’t there but somebody else was. And then she won’t - well, do anything. There are so many cases where a vicar’s wife could tell people what is right, and make them behave better. But she refuses, and she also has a habit of feeling sorry for the most unpleasant people.’
‘That’s interesting,’ I said, looking quickly at Joanna.
‘But she is very loyal to her husband who is such a clever man - and such a good man, too.’