سرفصل های مهم
فصل 09 - 02
توضیح مختصر
جری به خیابان های میره و با مردم صحبت میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
جوآنا کاملاً حق داشت. خیابانِ های پر از مردمی بود که حرف میزدن. اول گریفیث رو دیدم.
“هیچ فکری نداری که چه کسی مرتکب این قتل شده؟” پرسیدم:
“نه،
ای کاش میدونستم.” پرسید که حال جوآنا چطوره و گفت عکسهایی داره که جوآنا میخواست ببینه. من بهش پیشنهاد دادم که عکسها رو براش ببرم.
“آه، مهم نیست. امروز صبح کمی بعد، از همون مسیر رد میشم.”
وقتی دیدم که خواهرش داره میاد، گذاشتم بره و این بار میخواستم باهاش حرف بزنم.
“کاملاً افتضاحه! گفت:
این اولین قتلیه که تا حالا در لیمستوک داشتیم. شنیدم مگان جسد رو پیدا کرده؟ حتماً یک شوک بزرگ بهش وارد شده.”
به کوتاهی گفتم: “بله.” بعد یک تصمیم آنی گرفتم. “خانم گریفیث بگو ببینم این شما بودید که اون رو متقاعد کردید دیروز برگرده خونه؟”
“خوب، نمیشه گفت متقاعدش کردم.”
“ولی چیزی بهش گفتید؟”
ایمی گریفیث صاف تو چشمام نگاه کرد “اون زن جوون نمیدونه مردم چه حرفایی میزنن.”
“حرف میزنن چه حرفی؟”
ایمی گریفیث ادامه داد: “آه، فکر نمیکنم هیچ کدومشون حقیقت داشته باشه! ولی برای دختری که مجبوره خرج زندگیش رو در بیاره، کمی سخته.”
“مجبوره خرج زندگیش رو در بیاره؟” در حالی که گیج بودم پرسیدم:
“براش یه وضعیت سخته. منظورم اینه که نمیتونه بلافاصله بره و پسرها رو بدون اینکه کسی مراقبشون باشه ترک کنه. ولی، البته مردم غیبت میکنن!”
“درباره کی دارید حرف میزنید؟” پرسیدم:
“البته، السی هلند.”
“و مردم چی میگن؟”
ایمی گریفیث خندید. فکر کردم که یک خنده کمی ناخوشاینده. “اینکه اون داره برنامهریزی میکنه خانوم سیمنگتون شماره دو باشه. البته، دیوونگیه! و دیک سیمنگتون بیچاره هیچ فکری درباره تمام این ماجرا نداره! ولی اگه دختر همیشه اونجا باشه و راحتی و آسایشش رو فراهم کنه و مراقب پسرها باشه، خوب، اون یواش یواش بهش وابسته میشه
و به همین خاطر هست که به مگان گفتم باید بره خونه. اینطوری بهتر از تنها موندن دیک سیمنگتون و خانم هلند در خونه هست موافق نیستید؟” اون گفت و دور شد و رفت.
متن انگلیسی فصل
Joanna was quite right. The High Street was full of people talking. I met Griffith first.
‘You’ve no idea who committed this murder?’ I asked.
‘No. I wish I knew.’ He asked how Joanna was, and said that he had some photographs she wanted to see. I offered to take them to her.
‘Oh, it doesn’t matter. I shall be passing that way later in the morning.’
I let him go as I saw his sister coming and this time I wanted to talk to her.
‘Absolutely awful!’ Aimee Griffith called. ‘It’s the first murder we’ve ever had in Lymstock. I hear Megan found the body? It must have given her a bit of a shock.’
‘It did,’ I said shortly. Then I made a sudden decision. ‘Tell me, Miss Griffith, was it you who persuaded her to return home yesterday?’
‘Well, I wouldn’t say persuaded.’
‘But you did say something to her? ‘
Aimee Griffith looked straight into my eyes, ‘That young woman doesn’t know how people talk.’
‘Talk, what talk?’
Aimee Griffith continued, ‘Oh, I don’t think any of it’s true! But it’s rather hard on the girl when she’s got to earn a living.’
‘Has she got to earn a living?’ I asked, confused.
‘It’s a difficult position for her. I mean, she can’t go immediately and leave the boys with no one to look after them. But, of course people will gossip!’
‘Who are you talking about?’ I asked.
‘Elsie Holland, of course.’
‘And what are people saying?’
Aimee Griffith laughed. It was, I thought, rather an unpleasant laugh. ‘That she is planning to become Mrs Symmington No. 2. Of course, it’s mad! And poor di@k Symmington hasn’t any idea of all this! But if the girl is always there, making him comfortable, and looking after the boys - well, he will begin to depend on her. And that’s why I told Megan that she ought to go home. It looks better than having di@k Symmington and Miss Holland alone in the house, don’t you agree?’ she said, and walked away.