بولاوایو

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: اشک های زرافه / فصل 14

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بولاوایو

توضیح مختصر

خانم راموتسوی پرونده‌ی پسر آمریکایی رو حل میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

بولاوایو

زود حرکت کرد، وقتی آسمون هنوز تاریک بود. با ون سفید کوچیکش در امتداد خیابان فرانسیس‌تاون روند. درست قبل از اینکه از خیابان موچودی رد بشه، آفتاب طلوع کرد. چند دقیقه کل دنیا طلایی شد: درخت‌ها، چمن‌ها، غبار. آفتاب گلوله‌ی سرخ بزرگی توی آسمون بود. به آرومی بر فراز آفریقا بالا اومد. وقتی بالا میومد، رنگ‌های طبیعی دنیا برگشتن.

خانم راموتسوی رانندگی به فرانسیس‌تاون رو دوست داشت، امروز از اونجا جلوتر می‌رفت، از مرز رد می‌شد و وارد زیمبابوه میشد. آقای ماتکونی نمی‌خواست بره.

گفته بود: “خطرناک‌تر از بوتسوانا هست. اگه ونت خراب بشه، چه اتفاقی میفته؟”

خانم راموتسوی دوست نداشت آقای ماتکونی نگران بشه ولی مهم بود همه چیز روشن بشه: اون در این مسائل تصمیم می‌گرفت. نمیتونی اجازه بدی شوهر برای آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک تصمیم بگیره. اسمش آژانس کارآگاهی بانوان و شوهران شماره یک نبود. آقای ماتکونی مکانیک خوبی بود، ولی کارآگاه نبود.

بنابراین به بولاوایو رانندگی می‌کرد. ساعت ۹ داشت از ماهالاپ رد میشد، جایی که پدرش - اوبد راموتسوی - به دنیا اومده بود. اگه ون سفید کوچیک خراب میشد، می‌تونست هر دری رو بزنه و انتظار کمک داشته باشه.

در فرانسیس‌تاون توقف کرد و در هتلی یک فنجان چایی خورد. بعد از مرز رد شد و وارد شهری با خیابان‌های عریض و درختان پربرگ شد. اونجا پیش یه دوستش میموند.

پیدا کردن زن اهل آفریقای جنوبی آسون میشد. دوست خانم راموتسوی چند تا تماس تلفنی گرفت و اسم و آدرس یک هتل رو به دست آورد. یک ساختمان قدیمی ولی خوب حفظ‌شده بود و یک بار پر سر و صدا هم داخلش بود. تابلویی بود که اسم مدیر هتل روش نوشته شده بود: کارلا اسمیت. این پایان جستجو بود.

“من کارلا هستم. و شما … ؟”

خانم راموتسوی به زنی که پشت یه میز نامرتب نشسته بود، نگاه کرد. فکر کرد: “فکر میکنه برای کار اومدم.”

خانم راموتسوی گفت: “اسم من پرشس راموتسوی هست. از گابورون اومدم. و برای کار نیومدم.”

زن لبخند زد. گفت: “آدم‌های زیادی کار می‌خوان. بیکاری وحشتناکی وجود داره.”

خانم راموتسوی گفت: “ما در بوتسوانا خوش‌شانسیم. از این مشکلات نداریم.”

کارلا گفت: “می‌دونم. من چند سالی اونجا زندگی کردم. خیلی وقت پیش بود. ولی شنیدم اوضاع زیاد در بوتسوانا تغییر نکرده. به همین خاطر خوش‌شانسید.”

“شما آفریقای قدیم رو ترجیح می‌دادید؟”

کارلا با دقت جواب داد. “من اهل آفریقای جنوبی بودم، ولی نژادپرستی رو دوست نداشتم. آفریقای جنوبی رو ترک کردم تا ازش دور بشم. میدونید که همه‌ی سفیدپوست‌ها نژادپرستی رو دوست ندارن.”

خانم راموتسوی نمی‌خواست خجالت‌زده‌اش کنه. گفت: “منظورم این نیست. منظورم آفریقای قدیمه که آدم‌های کمتری بیکار بودن. اون موقع آدم‌ها مکان داشتن. به روستاشون تعلق داشتن، به خانواده‌شون. زمین‌های خودشون رو داشتن.”

کارلا راحت شد. “بله، ولی نمی‌تونیم جلوی دنیا رو بگیریم، می‌تونیم؟ آفریقا حالا این مشکلات رو داره. باید سعی کنیم این مشکلات رو حل کنیم.” خانم راموتسوی به دست‌هاش نگاه کرد و شروع به صحبت کرد. “ده سال قبل شما نزدیک مولپولل زندگی میکردی. وقتی یک آمریکایی به اسم مایکل کورتین ناپدید شد، شما اونجا بودی.”

حرفش رو تموم کرد. کارلا با چشم‌های گرد بهش خیره شده بود.

خانم راموتسوی سریع گفت: “من پلیس نیستم. نیومدم اینجا ازت بازپرسی کنم.”

“پس چرا میخوای در این باره حرف بزنی؟ خیلی وقت پیش این اتفاق افتاد. اون ناپدید شد. همش همین.”

خانم راموتسوی گفت: “نه. همش همین نیست. من میدونم چه اتفاقی افتاد. تو و اوسوالد رانتا اونجا در کلبه بودید، وقتی مایکل پیداتون کرد. افتاد توی خندق و گردنش شکست. شما جسد رو پنهان کردید، چون اوسوالد می‌ترسید پلیس فکر کنه اون مایکل رو کشته. این اتفاقیه که افتاده.”

کارلا چیزی نگفت ولی خانم راموتسوی می‌دید که شوکه شده. دکتر رانتا حقیقت رو گفته بود.

گفت: “شما مایکل رو نکشتید. ولی جسدش رو مخفی کردید. به همین دلیل مادرش هرگز نفهمید چه اتفاقی براش افتاده. این کار اشتباهی بود. ولی میتونی همه چیز رو بهتر کنی. و میتونی در امنیت این کار رو بکنی.”

کارلا آروم گفت: “چیکار میتونم بکنم؟”

گفت: “میتونی به جستجوی مادرش پایان‌ بندی. اون فقط میخواد با پسرش خداحافظی کنه. فقط می‌خواد بدونه، همش همین.”

کارلا گفت: “نمی‌دونم . اسوالد عصبانی میشه.”

خانم راموتسوی حرفش رو قطع کرد. “اوسوالد موافقه.”

کارلا که یک‌مرتبه عصبانی شد، گفت: “پس اون چرا بهش نمیگه؟ اون این کارو کرده. من فقط برای حفاظت از اون دروغ گفتم.”

خانم راموتسوی گفت: “بله. این تقصیر اونه. ولی اون مرد خوبی نیست. اون نمیتونه بگه متأسفه. ولی تو میتونی. میتونی با این زن دیدار کنی و بهش بگی چه اتفاقی افتاده. و می‌تونی بهش بگی متأسفی.”

کارلا پایین رو نگاه کرد. “نمیفهمم چرا . خیلی وقت پیش بود.”

خانم راموتسوی حرفش رو قطع کرد. “و تو مادر نوه‌ی اونی، درسته؟ خانم کورتین حالا پسر نداره. ولی یک … “

کارلا گفت: “پسر. اسم اون هم مایکله. نه ساله است، تقریباً ده.”

خانم راموتسوی لبخند زد. گفت: “باید بچه رو بیاری پیشش، خانم. خودت یک مادری. میدونی چه معنایی داره.”

خانم راموتسوی بلند شد و به طرف میز زن رفت.

گفت: “میدونی باید این کار رو بکنی.”

دست زن رو گرفت و با ملایمت نگه داشت. تاریک بود، از آفتاب و گرما و کار سخت.

گفت: “خانم کرتین آمادست بیاد بوتسوانا. اگه بهش بگم یکی دو روز بعد میاد. میتونی فقط برای چند روز این مکان رو ترک کنی؟”

کارلا گفت: “من دستیار دارم. اون میتونه هتل رو مدیریت کنه.”

“و پسر، مایکل؟ از دیدن مادربزرگش خوشحال نمیشه؟”

کارلا بهش نگاه کرد.

گفت: “بله، خانم راموتسوی. حق داری.”

خانم راموتسوی روز بعد دیر وقت برگشت گابارون. خدمتکارش، رز تو خونه مونده بود تا از بچه‌ها مراقبت کنه. وقتی خانم راموتسوی رسید خونه، خواب بودن. رفت اتاقشون و به صدای تنفس آرومشون توی خواب گوش داد. بعد خسته از رانندگی رفت بخوابه.

صبح زود روز بعد در دفتر بود. رز از بچه‌ها مراقبت می‌کرد. خانم ماکوتسی قبل از اون رسیده بود و پشت میزش نشسته بود و یک گزارش تایپ می‌کرد.

گفت: “آقای بودال. پایان پرونده رو گزارش میدم.”

خانم راموتسوی گفت: “فکر می‌کردم میخوای من به این کار رسیدگی کنم.”

خانم ماکوتسی گفت: “اول به اندازه‌ی کافی شجاعت نداشتم. ولی آقای بودال دیروز اومد اینجا. شما نبودی و من مجبور شدم باهاش حرف بزنم.”

خانم راموتسوی گفت: “و؟”

“و بهش گفتم زنش با مرد دیگه‌ای دیدار میکنه.”

“چی گفت؟”

“ناراحت شد. خیلی غمگین به نظر می‌رسید.”

خانم راموتسوی گفت: “تعجب‌آور نیست.”

“بله ولی بعد بهش گفتم نباید کاری بکنه. گفتم زنش بخاطر لذت خودش با این مرد دیدار نمیکنه. گفتم به خاطر پسر اینکارو میکنه. با مرد پولدار دیدار میکنه تا پسرش به مدرسه‌ی خوب بره.”

خانم راموتسوی تعجب کرد. گفت: “باور کرد؟”

خانم ماکوتسی گفت: “بله. به نظر راضی می‌رسید. بنابراین حالا خوشحاله، زنش خوشحاله، و پسر میتونه در مدرسه‌ی خصوصی بمونه. و معشوقه‌ی زن و زنِ معشوقه‌ی زن هم خوشحالن. نتیجه‌ی خوبیه.”

خانم راموتسوی زیاد مطمئن نبود. این راه‌حل مشکلی داشت. باید وقتی زمان بیشتری داشتن در این باره با خانم ماکوتسی حرف میزدن.

چند روز بدون مشتری جدید سپری شد. خانم ماکوتسی دستگاه تایپش رو تمیز کرد و وسایل چایی جدید آورد. خانم راموتسوی نامه‌هایی به دوستان قدیمیش نوشت و پول شرکت رو حساب کرد. پول زیادی نبود، ولی زیاد هم از دست نمی‌دادن و خوشحال بود و کارهای جالبی کرده بود. این به اندازه‌ی در آوردن پول زیاد مهمه.

سه روز بعد، آندرا کورتین اومد. خانم کورتین با نوه‌اش و مادرش در دفتر آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک دیدار کرد. وقتی کارلا بهش می‌گفت ۱۰ سال قبل چه اتفاقی افتاده، خانم راموتسوی پسر رو برد قدم بزنه.

پسر جدی و مؤدبی بود و به سنگ‌ها علاقه داشت.

وقتی قدم میزدن، می‌ایستاد تا به سنگ‌های کوچیکی نگاه کنه یا اونها رو برداره.

به خانم راموتسوی گفت: “می‌خوام زمین‌شناسی بخونم. یک زمین‌شناس هست که در هتل ما میمونه. گاهی بهم نشون میده چطور سنگ‌های جالب رو پیدا کنم.”

خانم راموتسوی لبخند زد. گفت: “مثل کارآگاه بودنه. دنبال چیزهایی میگردی.”

وقتی برگشتن، کارلا و خانم کرتین با هم نشسته بودن. زن مسن‌تر در آرامش و خوشحال به نظر می‌رسید. خانم راموتسوی میدونست چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرده.

با هم در سکوت چایی خوردن. پسر برای مادربزرگش یک هدیه داشت، یک حیوان سنگی کوچیک که خودش درست کرده بود. خانم کرتین گرفتش و مثل هر مادربزرگ دیگه‌ای پسر رو بوسید.

خانم راموتسوی هم هدیه‌ای برای زن آمریکایی داشت. سبدی بود که در راه برگشت از بولاوایو از زنی که کنار جاده نشسته بود، خریده بود. زن فقیر بود و خانم راموتسوی می‌خواست بهش کمک کنه. یک سبد سنتی بوتسوانایی بود و کناره‌هاش تصویر سنتی داشت.

تصویر رو برای خانم کرتین توضیح داد. “این یک زرافه است و این علامت‌های کوچیک اشک‌های زرافه هستن. زرافه اشک‌هاش رو میده به زنان و اون‌ها اشک‌ها رو میذارن توی سبد.”

زن آمریکایی سبد رو مؤدبانه با هر دو دست به روش درست بوتسوانایی گرفت.

گفت: “خیلی مهربونی، خانم. ولی چرا زرافه اشک‌هاش رو میده؟”

خانم راموتسوی تعجب کرد. هیچ وقت به این فکر نکرده بود. گفت: “به گمونم معنیش این هست که ما همه میتونیم چیزی بدیم. یک زرافه چیز دیگه‌ای نداره بده- فقط اشک‌هاش هستن.”

لحظه‌ای فکر کرد واقعاً معنیش اینه!؟ زرافه‌ای رو تصور کرد که از لای درخت‌ها پایین رو نگاه می‌کنه. به زیبایی و عشقی که در آفریقا بود، فکر کرد.

پسر به سبد نگاه کرد. “حقیقت داره، خانم؟”

خانم راموتسوی لبخند زد. گفت: “امیدوارم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter fourteen

Bulawayo

She left early, when the sky was still dark. She drove the little white van along the Francistown Road. Just before she passed the road to Mochudi, the sun came up. For a few minutes, the whole world was gold - the tree, the grass, the dust. The sun was a great red ball in the sky. It went up slowly over Africa. As it did, the natural colours of the world returned.

Mma Ramotswe liked the drive to Francistown, although today she was going further, over the border and into Zimbabwe. Mr JLB Matekoni had not wanted her to go.

‘It is more dangerous than Botswana,’ he had said. ‘What will happen if your van breaks down?’

She did not like him to worry, but it was important to make it clear: she would make the decisions in these matters. You could not let the husband make decisions for the No 1 Ladies’ Detective Agency. It was not called the No 1 Ladies’ (and Husband’s) Detective Agency. Mr JLB Matekoni was a good mechanic, but he was not a detective.

So she was driving to Bulawayo. By nine o’clock, she was passing through Mahalapye, where her father, Obed Ramotswe, had been born. If the little white van broke down, she could knock on any door and expect to receive help.

She stopped at Francistown and drank a cup of tea at a hotel. Then she crossed the border and drove into Bulawayo, a town of wide streets and leafy trees. She would stay with a friend here.

It was easy to find the South African woman. Mma Ramotswe’s friend made some telephone calls and got the name and address of the hotel. It was an old but well-kept building and there was a noisy bar somewhere inside. There was a sign with the name of the hotel manager: Carla Smit. This was the end of the search.

‘I am Carla. And you are.?’

Mma Ramotswe looked at the woman sitting behind an untidy desk. ‘She thinks I have come for a job,’ she thought.

‘My name is Precious Ramotswe,’ she said. ‘I’m from Gaborone. And I have not come to ask for a job.’

The woman smiled. ‘So many people do,’ she said. ‘There is such terrible unemployment.’

‘We are lucky down there in Botswana,’ said Mma Ramotswe. ‘We do not have these troubles.’

‘I know,’ said Carla. ‘I lived there for a couple of years. It was a long time ago. But I hear that things haven’t changed much in Botswana. That’s why you are lucky.’

‘You preferred the old Africa?’

Carla answered carefully. ‘I was a South African, but I did not like apartheid. I left South Africa to get away from it. Not all white people liked apartheid, you know.’

Mma Ramotswe had not wanted to embarrass her. ‘I didn’t mean that,’ she said. ‘I meant the old Africa, where there were fewer people without jobs. People had a place then. They belonged to their village, to their family. They had their lands.’

Carla relaxed. ‘Yes, but we cannot stop the world, can we? Africa has these problems now. We have to try to solve them.’ Mma Ramotswe looked at her hands, and began speaking. ‘Ten years ago, you lived out near Molepolole. You were there when an American named Michael Curtin disappeared.’

She stopped. Carla was staring at her with wide eyes.

‘I am not the police,’ said Mma Ramotswe quickly. ‘I have not come here to question you.’

‘Then why do you want to talk about that? It happened a long time ago. He disappeared. That’s all.’

‘No,’ said Mma Ramotswe. ‘That is not all. I know what happened. You and Oswald Ranta were there, in that hut, when Michael found you. He fell into a ditch and broke his neck. You hid the body because Oswald was afraid that the police would think he killed Michael. That is what happened.’

Carla said nothing, but Mma Ramotswe could see that she was shocked. Dr Ranta had told the truth.

‘You did not kill Michael,’ she said. ‘But you hid the body. Because of that, his mother never knew what had happened to him. That was the wrong thing to do. But you can make things better. And you can do it safely.’

‘What can I do’ said Carla quietly.

‘You can end his mother’s search,’ she said. ‘She only wants to say goodbye to her son. She just wants to know, that’s all.’

‘I don’t know,’ said Carla. ‘Oswald would be angry.’

Mma Ramotswe interrupted her. ‘Oswald agrees.’

‘Then why can’t he tell her’ said Carla, suddenly angry. ‘He did it. I only lied to protect him.’

‘Yes,’ said Mma Ramotswe. ‘It’s his fault. But he is not a good man. He cannot say he is sorry. But you can. You can meet this woman and tell her what happened. And you can tell her that you are sorry.’

Carla looked down. ‘I don’t see why. It’s been such a long time

Mma Ramotswe stopped her. ‘And you are the mother of her grandchild, aren’t you? Mma Curtin has no son now. But there is a.’

‘Boy,’ said Carla. ‘He is called Michael too. He is nine, almost ten.’

Mma Ramotswe smiled. ‘You must bring the child to her, Mma,’ she said. ‘You are a mother. You know what that means.’

Mma Ramotswe got up and walked over to the woman’s desk.

‘You know you must do this,’ she said.

She took the woman’s hand and held it gently. It was dark, from sun and heat and hard work.

‘Mma Curtin is ready to come to Botswana,’ she said. ‘She will come in a day or two if I tell her. Can you leave this place, just for a few days?’

‘I have an assistant,’ said Carla. ‘She can run the hotel.’

‘And the boy, Michael? Won’t he be happy to see his grandmother?’

Carla looked up at her.

‘Yes, Mma Ramotswe,’ she said. ‘You are right.’

Mma Ramotswe returned to Gaborone late the next day. Her maid, Rose, had stayed in the house to look after the children. They were asleep when Mma Ramotswe arrived home. She went to their bedroom and listened to their soft breathing as they slept. Then, tired from the drive, she went to bed.

She was in the office early the next morning. Rose would take care of the children. Mma Makutsi had arrived before her, and was sitting at her desk, typing a report.

‘Mr Badule,’ she said. ‘I am reporting the end of the case.’

‘I thought you wanted me to handle that,’ said Mma Ramotswe.

‘I was not brave enough at first,’ said Mma Makutsi. ‘But he came in yesterday. You were not here and I had to talk to him.’

‘And’ asked Mma Ramotswe.

‘And I told him that his wife was seeing another man.’

‘What did he say?’

‘He was upset. He looked very sad.’

‘That’s not surprising,’ said Mma Ramotswe.

‘Yes, but then I told him he should not do anything. I said his wife was not seeing this man for her own pleasure. I said she was doing it for the son. She was seeing a rich man so his son would go to a good school.’

Mma Ramotswe was surprised. ‘He believed that’ she said.

‘Yes,’ said Mma Makutsi. ‘He seemed pleased. So now he is happy, his wife is happy, and the boy can stay in the private school. And the wife’s lover and the wife’s lover’s wife are also happy. It is a good result.’

Mma Ramotswe was not so sure. There was something wrong with this solution. She would have to talk about it with Mma Makutsi when they had more time.

Some days passed with no new clients. Mma Makutsi cleaned her typewriter and bought some new tea things. Mma Ramotswe wrote letters to old friends and added up the company’s money. There was not a lot, but they were not losing money, and she had been happy and had done interesting things. That was as important as making a lot of money.

Three days later, Andrea Curtin arrived. In the office of the No 1 Ladies’ Detective Agency, Mrs Curtin met her grandson and his mother. While Carla told her what had happened ten years ago, Mma Ramotswe took the boy for a walk.

He was a serious, polite boy, and he seemed interested in stones.

As they walked, he stopped to look at or pick up small rocks.

‘I want to study geology,’ he told Mma Ramotswe. ‘There is a geologist who stays in our hotel sometimes. He shows me how to find interesting rocks.’

Mma Ramotswe smiled. ‘That’s like being a detective,’ she said. ‘Looking for things.’

When they returned, Carla and Mrs Curtin were sitting together. The older woman looked peaceful and happy. Mma Ramotswe knew that she had found what she was looking for.

They drank tea together quietly. The boy had a gift for his grandmother, a small stone animal which he had made himself. She took it, and kissed him, just like any other grandmother.

Mma Ramotswe also had a gift for the American woman. It was a basket that she had bought on her way back from Bulawayo, from a woman sitting by the road. The woman was poor, and Mma Ramotswe had wanted to help her. It was a traditional Botswana basket, with a traditional picture on its side.

She explained the picture to Mrs Curtin. ‘This is a giraffe, and these little marks are the tears of the giraffe. The giraffe gives its tears to the women and they put them in the basket.’

The American woman took the basket politely, with both hands, in the correct Botswana way.

‘You are very kind, Mma,’ she said. ‘But why did the giraffe give its tears?’

Mma Ramotswe was surprised. She had never thought about it. ‘I suppose it means that we can all give something,’ she said. ‘A giraffe has nothing else to give - only its tears.’

Did it really mean that, she wondered. For a moment, she imagined a giraffe looking down from the trees. She thought of the beauty that there was in Africa, and the love.

The boy looked at the basket. ‘Is that true, Mma?’

Mma Ramotswe smiled. ‘I hope so,’ she said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.