سرفصل های مهم
عصر در خانه کشیش
توضیح مختصر
خانم مارپل توضیح میده که چطور فهمیده شارلوت بلکلاک قاتله و نقشهی دستگیریش رو کشیده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
عصر در خانه کشیش
خانم مارپل در یک صندلی راحتی بلند در خونه کشیش نشسته بود. بانچ روی زمین جلوی آتیش نشسته بود و دستاش دور زانوهاش بود. روراند جولیان هارمون هم اونجا بود. بازرس کرادوک از یک نوشیدنی لذت میبرد و به نظر آسوده میرسید. جولیا، پاتریک، ادموند و فیلیپا هم در اتاق بودن.
بانچ پرسید: “خاله جین، اولین بار کی به فکرت رسید که خانم بلکلاک ترتیب سرقت مسلحانه رو داده؟”
“خوب، من هم اول مثل هر کس دیگهای گول خوردم. فکر کردم که یک نفر واقعاً میخواسته بلکلاک رو بکشه.”
بانچ پرسید: “اون پسر سوئیسی شناخته بودش؟”
کرادوک گفت: “بله. اون در بیمارستان خصوصی دکتر آدولف کوچ در برن کار میکرد. کوچ یک متخصص عمل گواتر خیلی مشهور در دنیا هست. شارلوت بلکلاک رفته بود اونجا که گواترش رو عمل کنه و رودی شرز یکی از خدمهها بود.
وقتی به انگلیس اومد، بلکلاک رو در هتل به عنوان خانمی که مریض بود شناخت. تصمیم گرفت باهاش حرف بزنه.”
“بنابراین پدرش صاحب هتل مونتروکس نبود؟”
“آه، نه، بلکلاک همش رو از خودش درآورده بود که توضیح بده چرا باهاش صحبت کرده.”
خانم مارپل متفکرانه گفت: “احتمالاً این یک شوک بزرگ براش بوده. احساس امنیت میکرد و بعد یک نفر از راه میرسه که اون رو به عنوان شارلوت بلکلاک میشناخته.
ولی داستان وقتی شروع میشه که گواتر شارلوت- دختر زیبا و خونگرم، بزرگ میشه. این زندگیش رو خراب میکنه، برای اینکه اون دختر خیلی حساسی بوده. وقتی گواتر بزرگتر و زشتتر میشه، اون ناراحت و ناامید میشه.
خودش رو حبس میکنه و نمیخواد کسی رو ببینه. لتیتا خواهرش رو دوست داشت. او نگران ناراحتی شارلوت بود. وقتی پدر دختر میمیره، لتیتا کارش رو پیش راندال گودلر ول میکنه. اون شارلوت رو به سوئیس میبره و شارلوت عمل میکنه و گواترش رو در میاره.
عمل موفقیتآمیز بوده. جای عمل به جا مونده، ولی پنهان کردنش با اون گردنبند مروارید آسون بوده. و همون موقع جنگ شروع میشه. برای خواهرها سخت بوده که به انگلیس برگردن بنابراین در سوئیس میمون.
گهگاهی خبرهایی از انگلیس میگرفتن. میفهمن که بل گودلر نمیتونه زیاد زنده بمونه. احتمالاً اونها درباره اینکه بعد از این که لتیتا پول بل رو به ارث برد چیکار میکنن، حرف میزدن. شارلوت بالاخره آزاد بوده تا بتونه از زندگیش لذت ببره- بتونه سفر کنه و خونه زیبایی داشته باشه.
ولی یهو لتیتا بیمار میشه و میمیره. و تمام رویاهای شارلوت همراهش میمیره. اون خواهرش رو از دست داده بود، ولی همچنین شانس داشتن پول زیاد رو هم از دست داده بود. بعد یک فکری به ذهنش میرسه. پول قرار بود مال لتیتا بشه. چرا نباید شارلوت ادعا میکرد که شارلوت مرده و لتیتا زنده است؟
اون یک خونه در قسمتی از انگلیس که کاملاً براش ناشناخته بود، میخره. همه اون رو به عنوان لتیتا بلکلاک میشناسن. براش خیلی آسون بود، برای اینکه آدمهای خیلی کمی در واقع شارلوت رو میشناختن.
اون در لیتل پادوکس مستقر میشه و با همسایهها آشنا میشه. بعد یک نامه از دو تا پسرخاله و دخترخاله جوونش دریافت میکنه که از لتیتای عزیز میخوان بیان و باهاش بمونن. اون با خرسندی ملاقات دو تا پسرخاله و دخترخالهی جونوش رو که هیچ وقت ندیده قبول میکنه.
اونها، اون رو به عنوان خاله لتی قبول میکنن. همه چیز خوب پیش میرفت. و بعد اون یک اشتباه بزرگ میکنه. یک نامه از دورا بانر، دوست هم مدرسهای قدیمی دریافت میکنه. اون خیلی به دورا علاقه داشت برای اینکه دورا روزهای خوش مدرسه رو به خاطرش میآورد. بنابراین به دیدنش میره. دورا، بدون شک، خیلی تعجب کرده بود!
اون به لتیتا نامه نوشته بود و خواهری که به دیدنش اومده بود، شارلوت بود. شارلوت به دورا میگه که چه کاری کرده. و دورا فکر میکنه که کاملاً درسته که لاتی عزیز پولی که برای لتی در نظر گرفته شده بود رو بگیره. لاتی مدتی طولانی شجاعانه و صبورانه رنج کشیده بود و حالا لایق پاداش بود.
بنابراین دورا اومد تا در لیتل پادوکس زندگی کنه- و کمی بعد شارلوت متوجه میشه که یک اشتباه خیلی بزرگ انجام داده. دورا گاهی اوقات گیج میشد. بعضی وقتها اشتباهی اون رو شارلوت صدا میزد لاتی به جای لتی.
بعد اتفاق بدتری افتاد. شارلوت توسط رودی شرز در هتل آبگرم رویال شناخته شده بود و باهاش صحبت کرده بود. اون خیلی نگران رودی شرز شد. شاید اون به همه میگفت که اون لتیتا نیست. بنابراین تصمیم گرفت اون رو بکشه.
به رودی شرز گفت که میخواد ترتیب یک مهمونی شوخی سرقت مسلحانه رو بده. بهش خوب پول داد تا ادای دزد رو در بیاره. آگهی رو بهش داد تا در روزنامه چاپ کنه و ترتیبی داد که بیاد خونه رو ببینه.
اون اسلحه سرهنگ استربروک رو وقتی رفته بود خونشون، از تو کشو برداشت. در نشیمن رو روغن زد تا بدون صدا باز و بسته بشه. احتمالاً مثل یک بازی به نظر میرسید. ولی نبود.
درست بعد از ساعت شش رفت بیرون تا مرغها رو بندازه تو. گذاشت شرز بیاد داخل و بهش ماسک داد و دستکش و چراغ قوه. ساعت شش و نیم اون کنار میز کوچیک در حالی که جعبه سیگار دستش بود، آماده بود. وقتی ساعت شروع به نواختن کرد، همه بهش نگاه کردن. فقط یک شخص، دورا، به خانم بلکلاک نگاه میکرده.
و در اولین اظهاریهاش بهمون گفت که خانم بلکلاک دقیقاً چیکار کرده. اون گلدون بنفشهها رو برداشته بود. اون قبلاً سیم آباژور رو بریده بود، به طوریکه تقریباً قطع شده بود. اون بنفشهها رو برداشت، کمی آب روی سیم ریخت و کلید آباژور رو زد. فیوز پرید و برقها رفت.”
بانچ گفت: “درست مثل اون روز بعد از ظهر تو خونه کشیش؟”
“بله، عزیزم. و من درباره اون چراغها گیج بودم. متوجه شدم که دو تا آباژور هست- یک جفت و اون یکی با اون یکی عوض شده- احتمالاً در طول شب.”
کرادوک گفت: “درسته. وقتی فلچر آباژور رو صبح روز بعد امتحان کرد، مشکلی نداشت و سیم ساییده نشده بود.”
خانم مارپل گفت: “من فهمیدم که منظور دورا بانر با گفتن این که شب قبل دختر چوپان بود، چی بود ولی من اول فکر میکردم پاتریک مسئولش هست. ولی دورا بانر دیده بود که لتیتا بنفشهها رو برداشته…”
کرادوک صحبتش رو قطع کرد”و چیزی که به عنوان جرقه و صدای بلند توصیف شده بود رو دید.”
“و البته وقتی بانچ عزیز آب رو اینجا روی سیم ریخت، من بلافاصله متوجه شدم که این خانم بلکلاک بوده که فیوز برقها رو پرونده برای اینکه فقط اون نزدیک میز بود.”
کرادوک گفت: “و بنفشهها پژمرده بودن، برای اینکه هیچ آبی توی گلدون نبود. یک اشتباه بود- اون یادش رفته بود دوباره پرش کنه. ولی فکر کنم اون فکر میکرده هیچ کس متوجه نمیشه. همین که برقها رفت، اون از در روغنی رفت بیرون پشت شرز.
دستکشهای باغبانیش رو دستش کرده بود و اسلحه رو تو دستش داشت. دو بار سریع شلیک کرد، و بعد وقتی شرز برگشت، اسلحه رو نزدیکش گرفت و بهش شلیک کرد. اسلحه رو انداخت و بعد برگشت تو اتاق نشیمن. گوشش رو برید- دقیقاً نمیدونم چطور …”
خانم مارپل گفت: “فکر میکنم با قیچی ناخن. فقط یک برش کوچیک روی گوش باعث خون خیلی زیادی میشه. البته این یک روانشناسی خیلی خوب بود. خونی که روی بلوز سفیدش میریخت، باعث میشد قطعی به نظر برسه که بهش شلیک شده.
بعد از اینکه کشف شد که در روغن زده شده، ما دنبال کسی با انگیزه برای کشتن لتیتا بلکلاک گشتیم. و یک نفر با انگیزه وجود داشت و خانم بلکلاک این رو میدونست. فیلیپا. فکر میکنم اون بلافاصله فیلیپا رو شناخته بود. اون عکس مادرش سونیا گودلر رو دیده بود. به شکل عجیبی شارلوت خیلی به فیلیپا علاقه پیدا کرده بود.
به خودش میگفت وقتی پول رو به ارث ببره، فیلیپا و هری میتونن باهاش زندگی کنن. ولی وقتی بازرس درباره پیپ و اما فهمید، شارلوت نگران شد. اون نمیخواست کسی به فلیپا مضمون بشه. اون هر کاری از دستش بر میومد انجام داد، تا ازش محافظت کنه. به تو گفت که سونیا یه دختر قد کوتاه و تیره بود و عکسهای سونیا رو قایم کرد.
خانم مارپل ادامه داد: “ولی این دورا بانر بود که خطر واقعی بود. دورا هر روز بیشتر و بیشتر فراموشکار میشد و زیاد حرف میزد. بعضی وقتها خانم بلکلاک رو لاتی صدا میزد.”
“وقتی ما با هم در کافه بلوبرد قهوه میخوردیم، من حس عجیبی داشتم که دورا داره درباره دو نفر حرف میزنه، نه یک نفر- و البته همونطور هم بود. یک لحظه از دوستش که زیبا نبود، صحبت میکرد ولی بعد میگفت اون زیبا بود و بانشاط. فکر میکنم شارلوت وقتی اون روز صبح اومد داخل کافه، بیشتر گفتگومون رو شنید.
شارلوت متوجه شد که زندگی تا وقتی که دورا بانر زنده است براش امن نخواهد بود. اون دورا رو دوست داشت- نمیخواست اون رو بکشه- ولی راه دیگهای وجود نداشت. چیز عجیب این بود که تمام تلاشش رو کرد که آخرین روز بانی شاد باشه. روز تولد- و کیک مخصوص …”
پاتریک گفت: “مرگ خوشمزه.”
“بله، بله کمی اونطور بود–
اون تلاش کرده بود تا به دوستش یک مرگ خوشمزه بده- مهمونی، و تمام چیزهایی که دوست داشت بخوره. و بعد قوطی قرصهای آسپرین کنار تختش تا بانی بره و برداره. و اینطور به نظر برسه که اون قرصها برای لتیتا در نظر گرفته شده بودن.
و به این ترتیب بانی در خوابش مرد، کاملاً خوشحال، و شارلوت دوباره احساس امنیت میکرد. ولی دلش برای دورا بانر تنگ شده بود- دلش برای شیرینیش و وفاداریش تنگ شده بود، دلش برای حرف زدن باهاش درباره روزهای گذشته تنگ شده بود. روزی که من با یادداشتی از جولیان اومدم اینجا، گریه کرد و اشکهاش واقعی بودن. اون دوست عزیز خودش رو کشته بود.
بانچ گفت: “وحشتناکه. وحشتناک.”
جولیان هارمون گفت: “ولی خیلی انسانیه. آدم فراموش میکنه قاتلهای انسان چطورن.”
خانم مارپل گفت: “میدونم. انسان. ولی خیلی هم خطرناکه. بیچاره خانم مارگاتروید. احتمالاً شارلوت به کلبه رسیده و شنیده که خانم هینچکلیف و خانم مارگرتروید دارن ادای قتل رو در میارن. براش یک شوک بزرگ بوده.
خانم هینچکلیف که با عجله به ایستگاه میرفته، خانم مارگاتروید پشت سرش داد کشیده: “اون اونجا نبود …”. از خانم هینچکلیف پرسیدم که این جمله رو دقیقاً همینطور گفت. اینکه گفت: “اون اونجا نبود” که معنیش میتونه این باشه که درباره یک شخص فکر میکنه”- خودشه. اون اونجا نبود.”
که تو ذهنش مکانی بوده که انتظار داشت شخصی اونجا باشه- ولی هیچکسی اونجا نبوده. خانم مارگاتروید گفته: “چقدر عجیبه هینچ. اون اونجا نبود”. بنابراین معنیش فقط میتونه لتیتا بلکلاک باشه.”
بانچ گفت: “ولی قبل از اون میدونستی، مگه نه؟ وقتی آباژور جرقه زد. وقتی تو این چیزها رو روی کاغذ نوشتی.”
“بله. قسمتهای متفاوت کنار هم اومدن و یک طرح وجود آوردن.”
بانچ گفت: “آباژور. بله. بنفشهها. بله. قوطی آسپرین. منظورت این بود که بانی اون روز میرفت که یه قوطی جدید آسپرین بخره. بنابراین چرا احتیاج پیدا کرده بود از قوطی لتیتا آسپرین برداره؟ و بعد مرگ خوشمزه. کیک- ولی بیشتر از کیک. تمام مهمونی. یک روز شاد برای بانی قبل از مرگش.”
خانم مارپل گفت: “شارلوت بلکلاک زن مهربونی بود. وقتی تو آشپزخانه گفت من نمیخواستم کسی رو بکشم، حقیقت داشت. ولی پولی رو میخواست که بهش تعلق نداشت.”
بانچ پرسید: “چی باعث شد فکر کنی که شارلوت گواتر داشت؟”
“سوئیس، میدونی. کسایی که زیاد درباره گواتر میدونن و بهترین متخصصان دنیا در سوئیس هستن. و این مرواریدهایی که لتیتا بلکلاک همیشه دور گردنش مینداخت، سبک اون نبود- ولی برای مخفی کردن جای عملش عالی بودن.”
کرادوک گفت: “حالا میفهمم چرا وقتی گردنبند پاره شد انقدر ناراحت شد. اون موقع فکر میکردم خیلی عجیبه.”
بانچ گفت: “و بعد از اون، “لاتی” بود که نوشتی، نه “لتی”.”
“بله. به خاطر آوردم که اسم خواهرش شارلوت بود، و اینکه دورا یکی دو بار خانم بلکلاک رو لاتی صدا کرده بود و هر بارهم خیلی ناراحت شده بود. همه اینها یک طرح رو به وجود آوردن. رفتم بیرون تا کمی به سرم هوا بخوره و ببینم چطور میتونم همه چیز رو ثابت کنم. بعد خانم مارگاتروید رو پیدا کردیم …”
صدای خانم مارپل پایین اومد. آروم و قاطع شد.
“اون موقع فهمیدم که باید کاری انجام بشه. بلافاصله! ولی هنوز هم هیچ مدرکی نبود. به فکر یک نقشه شدنی افتادم، و با گروهبان فلچر صحبت کردم. اون خوشش نیومد، ولی من قانعش کردم. به لیتل پادوکس رفتیم و با میتزی حرف زدیم.
من داستانهای دخترهای در مقاومت رو بهش گفتم. گفتم میبینم که اون شجاعه و شخصیت مناسب رو برای این جور کارها داره. اون خیلی هیجانزده شد. بعد من قانعش کردم که نقشش رو بازی کنه. اون تظاهر کرد که از توی جاکلیدی اتاق غذاخوری نگاه کرده و خانم بلکلاک رو با اسلحه دیده.”
بازرس گفت: “بعد من تظاهر کردم که حرفشو باور ندارم. من تظاهر کردم که دارم ادموند رو متهم میکنم…”
ادموند گفت: “و من هم نقشم رو بازی کردم. همه چیز رو انکار کار کردم. ولی بعد تو صحبت کردی، فیلیپا، عشقم. یک سورپرایز بزرگ بود. نه من و نه بازرس نمیدونستیم که تو پیپ هستی.”
خانم مارپل گفت: “ما کاری کردیم که شارلوت باور کنه که میتزی تنها شخصی هست که به حقیقت مشکوکه. همونطور که بهش گفته بودم، میتزی صاف برگشت به آشپزخونه. خانم بلکلاک بلافاصله پشت سرش اومد.
اون نمیدونست گروهبان فلچر و من تو کابینت قایم شدیم”. “ولی چرا تو هم تو کابینت بودی، خاله جین؟ گروهبان فلچر نمیتونست خودش از پس اوضاع بر بیاد؟”
“با دو تای ما امنتر بود. و من میتونستم صدای دورا بانر رو تقلید کنم. اگه چیزی شارلوت رو میشکست، همون بود.” یک سکوت طولانی به وجود اومد.
بعد جولیا گفت: “میتزی دیروز بهم گفت که یک کار جدید نزدیک سائتمپتون پیدا کرده. اون به همه میگه که چطور به پلیس کمک کرده که یک مجرم خطرناک رو دستگیر کنن.”
ادموند گفت: “مطمئنم که میتزی به زودی به همه میگه که چطور به پلیس نه تنها برای یک پرونده، بلکه برای صدها پرونده کمک کرده.”
فیلیپا و ادموند ازدواج کردن. کمی بعد از عروسیشون به مغازه روزنامهفروشی رفتن.
آقای تاتمن، صاحب مغازه پرسید: “چه روزنامهای میخواید سفارش بدید، آقا؟”
ادموند قاطعانه گفت: “دیلی ورکر.”
فیلیپا گفت: “و دیلی تلگراف.”
“و دنیای باغبانها.”
آقای تاتمن گفت: “ممنونم، آقا. “
“و گازته؟”
فیلیپا و ادموند با هم گفتن: “نه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
Evening at the Vicarage
Miss Marple sat in the tall armchair at the vicarage. Bunch was on the floor in front of the fire with her arms around her knees.
Reverend Julian Harmon was there too. Inspector Craddock was enjoying a drink and looking very relaxed. Julia, Patrick, Edmund and Phillipa were also in the room.
‘When did you first think that Miss Blacklock had arranged the hold-up, Aunt Jane’ asked Bunch.
‘Well, at the beginning, I was deceived like everyone else. I thought that someone really did want to kill Letitia Blacklock.’
‘Did that Swiss boy recognise her’ asked Bunch.
‘Yes. He’d worked in Dr Adolf Koch’s private hospital in Berne,’ said Craddock. ‘Koch was a world-famous specialist in operations for goitre. Charlotte Blacklock went there to have her goitre removed and Rudi Scherz was one of the attendants.
When he came to England, he recognised her in the hotel as a lady who had been a patient. He decided to speak to her.’
‘So his father didn’t own a hotel in Montreux?’
‘Oh, no, she made that up to explain why he spoke to her.’
‘It was probably a great shock to her,’ said Miss Marple, thoughtfully. ‘She felt safe - and then - someone arrived who had known her definitely as Charlotte Blacklock.
‘But the story started when Charlotte - a pretty, affectionate girl - developed goitre. It ruined her life, because she was a very sensitive girl. As her goitre grew larger and uglier, she became very depressed.
She shut herself up and refused to see people. Letitia loved her sister. She was worried by Charlotte’s depression. When the girls’ father died, Letitia gave up her job with Randall Goedler. She took Charlotte to Switzerland, where Charlotte had an operation to remove the goitre.
The operation was successful. It had left a mark, but this was easily hidden by a choker of pearls. By this time, the war had starred. It was difficult for the sisters to return to England, so they stayed in Switzerland.
Occasionally they received news from England. They learned that Belle Goedler could not live long. They probably talked about what they would do after Letitia had inherited Belle’s money. Charlotte would be free at last to enjoy life - to travel, and to have a beautiful house.
‘But suddenly Letitia became ill and died. And all Charlotte’s dreams died with her. She had lost her sister, but she had also lost the chance of a lot of money. Then she had an idea. The money was meant to come to Letitia. Why shouldn’t Charlotte pretend that Charlotte had died and Letitia was alive?
She bought a house in a part of England that was quite unknown to her. Everyone knew her as Letitia Blacklock. It was really very easy because so few people had ever really known Charlotte.
‘She settled down at Little Paddocks and met her neighbours. Then she got a letter from her two young cousins, asking dear Letitia if they could come and stay with her. She accepted with pleasure the visit of two young cousins she had never seen.
And they accepted her as Aunt Letty. Everything was going well. And then - she made a big mistake. She got a letter from Dora Bunner, an old school friend. She had been really fond of Dora, because Dora reminded her of her happy schooldays. So she went to see her. Dora was, no doubt, very surprised!
She’d written to Letitia and the sister who came to see her was Charlotte. Charlotte told Dora what she had done.
And Dora thought it was absolutely right that dear Lotty should receive the money that was meant for Letty. Lotty had suffered bravely and patiently for a long time, and now she deserved a reward.
‘So Dora came to live at Little Paddocks - and very soon Charlotte began to understand that she had made a terrible mistake. Dora was often confused. Sometimes by mistake she called Charlotte “Lotty” instead of “Letty”.
Then something worse happened. Charlotte was recognised and spoken to by Rudi Scherz at the Royal Spa Hotel. She became very worried about him. Perhaps he would tell everyone that she was not Letitia. So she decided to kill him.
‘She told Rudi Scherz that she wanted to arrange a joke “holdup” at a party. She paid him well to act the part of the robber. She gave him the advertisement to put in the paper, and arranged for him to visit the house.
She took Colonel Easterbrook’s gun out of his drawer when she was visiting his house. She oiled the door in the sitting-room so that it would open and shut noiselessly. It probably seemed like a game. But it wasn’t.
‘She went out just after six to “shut up the hens”. She let Scherz into the house then, and gave him the mask and gloves and the torch. At 6/30 she was ready by the small table, with her hand on the cigarette-box. When the clock began to strike, everyone looked at it. Only one person, Dora, kept looking at Miss Blacklock.
And she told us, in her first statement, exactly what Miss Blacklock had done. She’d picked up the vase of violets. She’d previously cut the flex of the lamp so it was almost cut through. She picked up the violets, spilled the water and switched on the lamp. Everything fused and the lights went out.’
‘Just like the other afternoon at the vicarage,’ said Bunch.
‘Yes, my dear. And I was puzzled about those lights. I’d realised that there were two lamps, a pair, and that one had been changed for the other - probably during the night.’
‘That’s right,’ said Craddock. ‘When Fletcher examined the lamp the next morning, it was fine - the flex wasn’t frayed.’
‘I’d understood what Dora Bunner meant by saying it had been the shepherdess the night before,’ said Miss Marple, ‘but I had thought at first that Patrick was responsible. But Dora Bunner saw Letitia pick up the violets -‘
‘And she saw what she described as a flash and a bang,’ interrupted Craddock.
‘And, of course, when dear Bunch spilled the water on to the flex here - I realised at once that it was Miss Blacklock who fused the lights because only she was near that table.’
‘And the violets died because there was no water in the vase,’ said Craddock. ‘That was a mistake - she forgot to fill it up again. But I suppose she thought nobody would notice. As soon as the lights went out, she went out through the oiled door and behind Scherz.
She had put on her gardening gloves and had the gun in her hand. She fired quickly twice and then, as he swung round, she held the gun close to his body and shot him. She dropped the gun, then went back into the sitting-room. She cut her ear - I don’t quite know how -‘
‘Nail scissors, I expect,’ said Miss Marple. ‘Just a small cut on the ear lets out a lot of blood. That was very good psychology, of course. The blood running down over her white blouse made it seem certain that she had been shot at.
‘After the discovery of the oiled door, we started to look for someone with a motive to kill Letitia Blacklock. And there was someone with a motive, and Miss Blacklock knew it. Phillipa. I think she recognised Phillipa almost at once. She had seen pictures of her mother, Sonia Goedler. Strangely, Charlotte became very fond of Phillipa.
She told herself that when she inherited the money, Phillipa and Harry could live with her. But when the Inspector found out about “Pip and Emma”, Charlotte became worried. She didn’t want anyone to suspect Phillipa. She tried her best to protect her. She told you that Sonia was small and dark and she hid the photos of Sonia.
‘But it was Dora Bunner who was the real danger,’ Miss Marple continued. ‘Every day, Dora became more forgetful and talked more. Sometimes she called Miss Blacklock “Lotty”.
‘The day we had coffee in the Bluebird Cafe, I had the odd impression that Dora was talking about two people, not one - and, of course, she was. At one moment she spoke of her friend as not being pretty, but then she said she was pretty and light-hearted. I think Charlotte heard a lot of that conversation when she came into the cafe that morning.
Charlotte realised that life could not be safe for her while Dora Bunner was alive. She loved Dora - she didn’t want to kill her - but she couldn’t see any other way. The strange thing was that she did her best to make Bunny’s last day a happy one. The birthday party - and the special cake.’
‘Delicious Death,’ said Patrick.
‘Yes - yes - it was rather like that–
She tried to give her friend a delicious death - the party, and all the things she liked to eat. And then the pills in the aspirin bottle by her bed, so Bunny would go there to get some. And it would seem, as it did seem, that the pills had been meant for Letitia.
‘And so Bunny died in her sleep, quite happily, and Charlotte felt safe again. But she missed Dora Bunner - she missed her sweetness and her loyalty, she missed talking to her about the old days. She cried the day I came here with a note from Julian - and her tears were real. She’d killed her own dear friend.’
‘That’s horrible,’ said Bunch. ‘Horrible.’
‘But it’s very human,’ said Julian Harmon. ‘One forgets how human murderers are.’
‘I know,’ said Miss Marple. ‘Human. But very dangerous too. Poor Miss Murgatroyd. Charlotte probably arrived at the cottage and heard Miss Hinchcliffe and Miss Murgatroyd acting out the murder. It was a great shock to her.
As Miss Hinchcliffe rushed to the station, Miss Murgatroyd called after her, “She wasn’t there.” I asked Miss Hinchcliffe if that was the way she said it. If she had said, “She wasn’t there,” that would have meant she was thinking about a person - “That’s the one. She wasn’t there.”
But it was a place that was in her mind - a place where she expected someone to be - but there wasn’t anybody there. “How extraordinary, Hinch,” Miss Murgatroyd said. “She wasn’t there.” So that could only mean Letitia Blacklock.’
‘But you knew before that, didn’t you’ said Bunch. ‘When the lamp fused. When you wrote down those things on the paper.’
‘Yes. The different parts came together - and made a pattern.’
‘Lamp. Yes. Violets. Yes,’ said Bunch. ‘Bottle of aspirin. You meant that Bunny had been going to buy a new bottle that day. So why did she need to take-aspirins from Letitia’s bottle? And then Delicious Death. The cake - but more than the cake. The whole party. A happy day for Bunny before she died.’
‘Charlotte Blacklock was a kind woman,’ said Miss Marple. ‘When she said in the kitchen, “I didn’t want to kill anybody,” it was true. But she wanted money that didn’t belong to her.’
‘What made you think that Charlotte had had goitre’ asked Bunch.
‘Switzerland, you know. The people who know most about goitre and the world’s best specialists are Swiss. And those pearls that Letitia Blacklock always wore round her neck weren’t her style - but they were perfect for hiding the mark from her operation.’
‘I understand now why she was so upset when the string broke,’ said Craddock. ‘I thought it was very strange at the time.’
And after that, it was Lotty you wrote, not Letty,’ said Bunch.
‘Yes. I remembered that the sister’s name was Charlotte, and that Dora had called Miss Blacklock “Lotty” once or twice - and that each time, she had been very upset. It all made a pattern. I went out to cool my head a little and see how I could prove everything. Then we found Miss Murgatroyd.’
Miss Marple’s voice dropped. It became quiet and firm.
‘I knew then something had got to be done. Quickly! But there still wasn’t any proof. I thought out a possible plan and I talked to Sergeant Fletcher. He didn’t like it, but I persuaded him. We went up to Little Paddocks, and I talked to Mitzi.
‘I told her stories about girls in the Resistance. I said I could see that she was brave, and had the right sort of personality for this type of work. She got really excited. Then I persuaded her to play her part. She had to pretend that she had looked through the dining-room keyhole, and seen Miss Blacklock with a gun.’
‘Then I pretended that I didn’t believe her,’ said the Inspector. ‘I pretended to accuse Edmund-‘
‘And I played my part too,’ said Edmund. ‘I denied everything. But then you spoke, Phillipa, my love. That was a great surprise. Neither the Inspector nor I had known you were “Pip”.’
‘We made Charlotte Blacklock believe that Mitzi was the only person who suspected the truth,’ said Miss Marple. ‘Mitzi went straight back to the kitchen - as I’d told her to. Miss Blacklock came after her almost immediately.
She didn’t know that Sergeant Fletcher and I were hiding in the cupboard. ‘But why were you in the cupboard too, Aunt Jane? Couldn’t Sergeant Fletcher take care of everything himself?’
‘It was safer with two of us. And I could imitate Dora Bunner’s voice. If anything could break Charlotte down, that would.’ There was a long silence.
Then Julia said, ‘Mitzi told me yesterday that she’s taking a new job near Southampton. She is going to tell everyone how she helped the police catch a very dangerous criminal.’
‘I’m sure Mitzi will soon be telling everyone how she helped the police with not one, but hundreds of cases’ said Edmund.
Phillipa and Edmund got married. Soon after their wedding, they went to the newspaper shop.
‘What papers would you like to order, sir’ asked Mr Totman, the owner of the shop.
‘The Daily Worker,’ said Edmund firmly.
‘And the Daily Telegraph,’ said Phillipa.
‘And Gardener’s World’
‘Thank you, sir,’ said Mr Totman.
‘And the Gazette?’
‘No,’ said Phillipa and Edmund together.