سرفصل های مهم
میراث
توضیح مختصر
جواهرات متعلق به زن و پسر شاهزاده علی یوسف بودن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و پنجم
میراث
جورج گفت: “آقای رابینسون اینجاست که شما رو ببینه، آقا.”
“آه!”
هرکول پوآرو گفت:
نامهای از طرف دوستش سرهنگ پیکهوی درباره آقای رابینسون دریافت کرده بود. “راهنماییش کن بیاد داخل، جورج.”
آقای رابینسون وارد اتاق شد، تعظیم کرد و مؤدبانه دست داد. وقتی نشست، صورت بزرگ زردش رو با یک دستمال پاک کرد.
آقای رابینسون گفت: “مسیو پوآرو، علاقهمند بودم از مشارکتتون در ماجرای مدرسه دخترانهی میدوبانک بشنوم. و همچنین شنیدم که سه تا قتل توسط یک زن جوون بد اقبال- یک زن جوون که شدیداً از معلمهای مدرسه متنفر بود انجام شده.”
پوآرو به خشکی گفت: “بدون شک این چیزی هست که وکیل مدافعش میگه.”
آقای رابینسون آه کشید “تو کارش خوب بود. جوون بود، ولی برای آدمهای زیادی خیلی بدرد بخور بود. ولی این اشتباهش بود که خواست تنها کار کنه و سعی کنه جواهرات رو برای خودش برداره.”
پوآرو با سر تأیید کرد.
آقای رابینسون به جلو خم شد. “اومدم بپرسم جواهرات حالا کجا هستن، مسیو پوآرو؟
پرسید:
و میخواید باهاشون چیکار کنید؟”
پوآرو گفت: “منتظر پیشنهادات هستم. به من تعلق ندارن و دوست دارم اونا رو به صاحب حقیقیشون بدم.”
آقای رابینسون گفت: “و من هم اینجا هستم که به شما پیشنهاد بدم جواهرات رو به من بدید.”
پوآرو گفت: “آه،
و چرا باید این کار رو بکنم؟”
“برای اینکه اونها دارایی شخصی شاهزاده علی یوسف مرحوم هستن، که به دوستش باب راولینسون گفته بود اونا رو از رمت خارج کنه. اگه اون موفق میشد، قرار بود جواهرات رو به من بده.”
“مدرکی براش دارید؟”
“قطعاً.” آقای رابینسون یک پاکتنامهی بزرگ داد دستش، و پوآرو کاغذهای داخلش رو خیلی با دقت خوند. گفت: “به نظر همونطوره که شما میگید. “میتونم بپرسم شخصاً برای انجام این کار چی به دست میارید؟”
آقای رابینسون متعجب به نظر رسید. گفت: “البته که پول،
پول خیلی زیاد. آدمهای زیادی مثل من در دنیا هستن. ما امور مالی آدمهای مهم- پادشاهان، رئیس جمهورها، شاهزادهها رو سازمان میدیم. پول زیادی بابت خدماتمون میگیریم، ولی درستکاریم.”
پوآرو گفت: “متوجهم. خوب! با چیزی که میخواید موافقم. ولی کنجکاوم. با جواهرات میخواد چیکار کنید؟”
آقای رابینسون به هرکول پوآرو نگاه کرد. وقتی نقشههاش رو به پوآرو گفت، صورت بزرگش لبخند زد.
بچهها داشتن تو خیابون بازی میکردن و میدویدن. یکی از اونها وقتی آقای رابینسون از ماشین گرون قیمتش پیاده میشد، خورد بهش.
آقای رابینسون دروازهی پلاک ۱۵ رو باز کرد و درِ یک خونهی مرتب و کوچیک رو زد. در توسط یک دختر خوش قیافه و بور تقریباَ ۲۵ ساله باز شد.
“آقای رابینسون؟
با لبخند گفت:
نامهتون به دستم رسید. لطفاً بیاید داخل.” اونو به یک اتاق نشیمن کوچیک راهنمایی کرد. “چایی میل دارید؟”پرسید:
“ممنونم، ولی نه. فقط میتونم مدت کوتاهی بمونم. همونطور که در نامهام گفتم اومدم چیزی بهتون بدم.”
“از طرف علی؟”
“بله.”
“پس- هیچ امیدی نیست؟ منظورم اینه که حقیقت داره؟ واقعاً مرده؟”
آقای رابینسون با ملایمت گفت: “متأسفانه.”
دختر گفت: “در حقیقت وقتی به رمت برگشت دیگه انتظار نداشتم ببینمش. میدونستم مجبوره اونجا بمونه و با یکی از آدمهای خودش ازدواج کنه.”
آقای رابینسون یک بسته بیرون آورد و روی میز گذاشت. گفت: “بازش کنید، لطفاً.”
بسته رو باز کرد و وقتی جواهرات زیبا و درخشان رو داخلش دید، سریع نفسش رو کشید تو. “اینها- اینها واقعی هستن؟”
آقای رابینسون گفت: “واقعی هستن. ارزششون تقریباً یک میلیون پونده.”
“نمیتونم باور کنم.” درست وقتی در با صدای بلند باز شد و یک پسر کوچیک با عجله اومد داخل، دوباره جواهرات رو بست. “مامان، ببین! اینو ببین. من…” حرفش رو قطع کرد و به آقای رابینسون خیره شد. پسر موهای مشکی و پوست تیره داشت.
مادرش گفت: “برو تو آشپزخونه، آلن. شامت آماده است.”
“آه باشه.” دوباره با عجله رفت بیرون.
“اسمش رو آلن گذاشتید؟” آقای رابینسون گفت:
“نزدیکترین اسم به علی بود. براش سخت میشد به اسم پدرش نامگذاری بشه.” مکث کرد. “میخوام چیکار کنم؟”
آقای رابینسون گفت: “اول نیاز هست سند ازدواجتون رو ببینم.” وقتی سند رو داد بهش، گفت: “همم، بله. علی یوسف. با آلیس کالدر. زدواج کرده. بله، کاملاً قانونیه.”
آلیس گفت: “هیچ کس نمیدونست اون کیه. من برای آلن باردار بودم و علی گفت باید ازدواج کنیم. تمام کاری بود که میتونست برای من انجام بده. دوستم داشت. همیشه میدونستیم باید ترکم کنه، ولی دوستم داشت.”
آقای رابینسون گفت: “بله،
مطمئنم داشته. حالا،” ادامه داد: “میتونم این جواهرات رو برای شما بفروشم و یک وکیل خوب براتون بگیرم تا به کاراتون رسیدگی کنه. قراره زن خیلی پولداری بشید.”
درحالیکه جواهرات رو میداد بهش گفت، “بله، خیلیخب. بگیریدشون. ولی میخوام یکی به دختر مدرسهای که اونا رو پیدا کرده بدم. شاید، اونی که سبزه.”
آقای رابینسون گفت: “ایدهی عالی هست.” بلند شد. گفت: “هزینهی زیادی ازتون مطالبه میکنم، ولی سرتون کلاه نمیذارم.”
با آرامش بهش نگاه کرد. “نه، فکر نمیکنم
سرم کلاه بگذارید و به یک نفر نیاز دارم که از این کارها سر در میاره.”
آقای رابینسون گفت: “به نظر میرسه زن خیلی معقولی هستید. حالا جواهرات رو میبرم. مطمئنید نمیخواید یکی برای خودتون نگه دارید؟”
آلیس به آرومی گفت: “
نه، نگه نمیدارم. حتی یکی. برای به یاد آوردن علی به جواهرات نیاز ندارم. آلن رو دارم.”
آقای رابینسون وقتی به طرف ماشینش میرفت، به خودش گفت: “غیرعادیترین زن،
بله، غیرعادیترین زن…”
متن انگلیسی فصل
Chapter twenty five
Legacy
‘Mr Robinson is here to see you, sir,’ said Georges.
‘Ah!’ said Hercule Poirot. He had received a letter from his friend Colonel Pikeaway about Mr Robinson. ‘Show him in, Georges.’
Mr Robinson came into the room, bowed and shook hands politely. When he sat down he wiped his large yellow face with a handkerchief.
‘I was interested to hear, Monsieur Poirot,’ said Mr Robinson, ‘of your involvement in the affairs of a girls’ school - Meadowbank. I hear too that three murders were committed by an unfortunate young woman - a young woman who had a violent hatred of schoolteachers.’
‘No doubt,’ said Poirot dryly, ‘that is what her defence lawyer will say.’
‘She was good at her job, I believe,’ sighed Mr Robinson. ‘Young, but very useful - to many different people. But it was a mistake for her to work alone, and try to take the jewels for herself.’
Poirot nodded.
Mr Robinson leaned forward. ‘I have come to ask where the jewels are now, Monsieur Poirot?’ he asked. ‘And what are you going to do with them?’
‘I have been waiting for suggestions,’ said Poirot. ‘They do not belong to me, and I would like to give them to their true owner.’
And I am here to suggest that you give the jewels to me,’ said Mr Robinson.
‘Ah,’ said Poirot. And why should I do that?’
‘Because they were the personal property of the late Prince Ali Yusuf, who told his friend Bob Rawlinson to get them out of Ramat. If he succeeded, he was supposed to give the jewels to me.’
‘Have you proof of that?’
‘Certainly.’ Mr Robinson handed him a large envelope, and Poirot read the papers inside very carefully. ‘It seems to be as you say,’ he said. ‘May I ask what you, personally, get for doing this?’
Mr Robinson looked surprised. ‘Money, of course,’ he said. ‘A large amount of money. There are many people like me in the world. We arrange financial matters for important people - kings, presidents, princes. We charge a lot of money for our services, but we are honest.’
‘I see,’ said Poirot. ‘Eh bien! I agree to what you ask. But I am curious. What are you going to do with the jewels?’
Mr Robinson looked at Hercule Poirot. His large face smiled as he told Poirot his plans.
Children were playing and running in the street. One of them bumped into Mr Robinson as he stepped out of his expensive car.
Mr Robinson opened the gate to number 15, and knocked on the door of the neat little house. The door was opened by a fair, pleasant looking girl of about twenty-five.
‘Mr Robinson?’ she said with a smile. ‘I got your letter. Please come in.’ She led him into a small sitting room. ‘Would you like some tea?’ she asked.
‘Thank you, but no. I can only stay a short time. As I said in my letter, I have come to bring you something.’
‘From Ali?’
‘Yes.’
‘So there isn’t - any hope? I mean - it’s true? He’s really dead?’
‘I’m afraid so,’ said Mr Robinson gently.
‘I didn’t really expect to see him again when he went back to Ramat,’ said the girl. ‘I knew he had to stay there, and marry one of his own people.’
Mr Robinson took out a package and put it on the table. ‘Open it, please.’
She opened the package, and breathed in quickly as she saw the beautiful, bright jewels inside. ‘Are they - are they real?’
‘They are real,’ said Mr Robinson. ‘They are worth about one million pounds.’
‘I can’t believe it.’ She wrapped the jewels up again, just as the door burst open and a small boy rushed in. ‘Mum, look! Look at this. I -‘ He stopped, staring at Mr Robinson. The boy had dark hair and dark skin.
‘Go in the kitchen, Allen,’ said his mother. ‘Your dinner’s ready.’
‘Oh good.’ He hurried out again.
‘You call him Allen?’ said Mr Robinson.
‘It was the nearest name to Ali. It would have been difficult for him to be named after his father.’ She paused. ‘What am I going to do?’
‘First, I need to see your marriage certificate,’ said Mr Robinson. ‘Hmm, yes,’ he said, when she gave it to him. Ali Yusuf. married to. Alice Calder. Yes, this is all perfectly legal.’
‘No one knew who he was,’ said Alice. ‘I was pregnant with Allen, and Ali said we should be married. It was all he could do for me. He did love me. We always knew he would have to leave, but he did love me.’
‘Yes,’ said Mr Robinson. ‘I’m sure he did. Now,’ he continued, ‘I can sell these jewels for you and get you a good lawyer to take care of your affairs. You’re going to be a very rich woman.’
‘Yes, all right,’ she said, giving him the jewels. ‘Take them. But I’d like to give one to the schoolgirl who found them. A green one, perhaps.’
‘An excellent idea,’ said Mr Robinson. He stood up. ‘I shall charge you a lot of money,’ he said, ‘but I won’t cheat you.’
She looked at him calmly. ‘No, I don’t think you will. And I need someone who knows about business.’
‘You seem to be a very sensible woman,’ said Mr Robinson. ‘Now I will take the jewels. Are you sure you don’t want to keep one for yourself?’
‘No,’ said Alice slowly. ‘I won’t keep. even one. I don’t need jewels to remember Ali. I have Allen.’
‘A most unusual woman,’ said Mr Robinson to himself as he walked out to his car. ‘Yes, a most unusual woman.’