کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

الاغ و ملکه

توضیح مختصر

پاک با جادوش سر باتوم رو سر الاغ می‌کنه و تیتانیا عاشقش میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

الاغ و ملکه

باتوم و دوستانش در قسمت دیگه‌ای از جنگل همدیگه رو دیدن و مشغول تمرین نمایش‌شون بودن. هرچند، تمرین‌شون آروم پیش نمی‌رفت، و مشکلاتی داشتن که باید حل می‌کردن.

باتوم گفت: “دوستان، چیزهایی در این نمایش هست که من دوست ندارم اصلاً دوست ندارم. به عنوان مثال پیراموس مجبوره خودش رو با شمشیر بکشه. فکر می‌کنم اگه این کار رو بکنه، تماشاگران خانم می‌ترسن.”

اسنات موافقت کرد: “راست میگی. نمی‌تونیم خانم‌ها رو بترسونیم. چرا اون قسمت رو حذف نمی‌کنیم؟”

نیاز نیست این کار رو بکنیم.

باتوم بحث کرد: “

چرا پیش‌گفتاری به نمایش اضافه نمی‌کنیم؟ می‌تونیم توضیح بدیم که پیراموس واقعاً کشته نشده و همچنین میتونیم بگیم که من پیراموس نیستم و در واقع باتوم هستم. بعد خانم‌ها نمی‌ترسن. نظرتون چیه؟”

“فکر می‌کنم حق با توئه.

کوئینس بهش گفت:

یک پیش‌گفتار برای توضیح این بخش از نمایش اضافه میکنیم.”

“شیر چی؟اسنات پرسید:

خانم‌ها از شیر نمی‌ترسن؟”

باتوم اشاره کرد: “میدونید که یک شیر موجود خیلی وحشتناکیه.”

“بیاید یک پیش‌گفتار دوم هم داشته باشیم. اسنات پیشنهاد داد:

میتونیم توضیح بدیم که این در واقع شیر نیست.”

باتوم گفت: “بله.” به اسنات گفت: “و وقتی تو نقشت رو بازی می‌کنی، باید صورت واقعیت رو نشون بدی

و بعد میتونی با صدای خودت حرف بزنی. میتونی بگی خانم‌ها نترسید. من در واقع اسنات هستم شیر نیستم. اینطوری نمی‌ترسن.”

کوئینس گفت: “موافقم. ما نمی‌خوایم خانم‌ها رو بترسونیم اگه بترسن خیلی بد میشه. ولی چیز دیگه‌ای هم هست که نگرانم میکنه. ماه چی؟ میگه پیراموس و تیسبه در مهتاب همدیگه رو میبینن. چطور میخوایم در نمایش مهتاب داشته باشیم؟”

باتوم داد زد: “به یک تقویم نجومی نیاز داریم.

یک تقویم نجومی بیارید!” “ با هیجان داد زد: “

کوئینس تقویم نجومی تاریخ عروسی تزئوس رو باز کرد. جزئیات رو با دقت خوند.

“حله! بهشون گفت:

اون شب ماه خوبه.”

“پس آسونه. باتوم گفت:

یکی از پنجره‌های اتاق نمایش رو باز می‌کنیم. همه مهتاب رو می‌بینن.”

کوئینس پیشنهاد داد: “یا یکی از ما می‌تونه یه فانوس تو دستش بگیره. می‌تونه توضیح بده که به جای ماهه.”

بازیگران خوشحال بودن. فکر می‌کردن تمام مشکلاتشون رو با هوشمندی زیاد حل می‌کنن.

“ولی دیوار چی؟

کوئینس پرسید:

در نمایش میگه پیراموس و تیسبه با هم از سوراخی روی دیوار حرف می‌زنن. چطور می‌خوایم دیوار رو نشون بدیم؟”

همه لحظه‌ای رفتن تو فکر بعد باتوم دوباره حرف زد.

گفت: “یکی از ما باید به جای دیوار باشه. میتونه یک آجر دستش بگیره تا نشون بده که چیه.”

کوئینس گفت: “خوبه پس حل شد. بیایید شروع کنیم. تو برو اونجا باتوم،

و وقتی صدات زدم بیا روی صحنه. باشه؟”

همه گفتن آماده هستن و باتوم رفت کمی دورتر.

پاک صدای باتوم و دوستانش رو شنید و پشت یک درخت مخفی شد تا ببینه چیکار دارن میکنن. اول متوجه نشد باتوم و دوستانش چیکار می‌کنن. رفتارشون خیلی عجیب بود. بعد متوجه شد چیکار می‌کنن.

“باید بازیگر باشن! با خودش گفت:

البته که هستن ولی مطمئناً بدترین بازیگران دنیا هستن. فکر کنم باهاشون شوخی کنم.”

دید باتوم در دیدرس دوستانش نیست و از جادوش استفاده کرد و سر باتوم رو سر الاغ کرد. باتوم هیچی احساس نکرد بنابراین متوجه کلکی که بهش زده شده بود، نشد.

حالا بقیه‌ی بازیگران آماده بودن شروع کنن. “باتوم! کوئینس داد زد:‌

کجایی، باتوم؟ باید حالا روی صحنه بودی!”

باتوم اومد جلو و آماده بود دیالوگش رو بگه.

شروع کرد: “اگه تو من رو دوست داشتی، تیسبه … “

“بدوید!

بازیگران داد زدن:

این هیولاست! همه بدوید!”

باتوم نمی‌فهمید چرا بازیگران فرار کردن.

“مشکلشون چیه؟فکر کرد:

کجا رفتن؟”

منتظر موند برگردن، ولی کسی برنگشت.

“حالا فهمیدم! باتوم فکر کرد:

می‌خوان منو بترسونن همش همینه. خوب، من نمیترسم. همینجا میمونم- من نترسیدم!”

باتوم شروع کرد به بالا و پایین قدم زدن و یکی از آوازهای مورد علاقه‌اش

رو با صدای خیلی بلند خوند. آوازش تیتانیا رو بیدار کرد. به باتوم نگاه کرد و جادوی گل بلافاصله اثر کرد. این حقیقت که حالا سر الاغ داشت به هیچ عنوان فرق ایجاد نمی‌کرد. تیتانیا بلافاصله عاشق شد.

“شما فوق‌العاده آواز می‌خونید، آقا.

بهش گفت:

و زیبا هم هستید.” “من عاشق شما شدم!” اعتراف کرد:

تمام خدمتکارانش رو صدا زد و به اونها گفت عاشق باتوم شده. بهشون دستور داد ازش خیلی خوب مراقبت کنن و هر کاری میخواد انجام بدن.

متن انگلیسی فصل

PART FOUR

The Donkey and the Queen

Bottom and his friends had met in another part of the wood, and they were busy with the rehearsal for their play. Their rehearsal was not going smoothly, however, and they had some problems to resolve.

‘Friends,’ said Bottom, ‘there are some things in this play that I don’t like - I don’t like them at all. For instance,’ he went on, ‘Pyramus has to kill himself with a sword.

I think the ladies in the audience will be frightened if he does that.’

‘You’re right,’ agreed Snout. ‘We can’t frighten the ladies. Why don’t we get rid of that part?’

‘We don’t have to do that.’ Bottom argued. ‘Why don’t we add a prologue to the play?

We could explain that Pyramus isn’t really killed at all and we could also say that I am not really Pyramus, that I’m really Bottom. Then the ladies wouldn’t be frightened. What do you think?’

‘I think you’re right.’ Quince told him. ‘We’ll put in a prologue to explain that part of the play.’

‘What about the lion?’ asked Snout. ‘Won’t the ladies be frightened of the lion, as well?’

‘A lion is a very terrifying creature, you know,’ Bottom pointed out.

‘Let’s have a second prologue.’ Snout suggested. ‘We can explain that it isn’t a real lion at all.’

‘Yes,’ said Bottom. ‘And when you play the part,’ he said to Snug, ‘you should show your real face. And then you could speak in your own voice.

You could say: “Ladies, don’t he frightened. I’m really Snug, I’m not a lion at all.” Then they wouldn’t be scared.’

‘I agree,’ said Quince. ‘We don’t want to frighten the ladies, that would be a terrible thing. But there’s something else that worries me. What about the moon?

It says that Pyramus and Thisbe meet in the moonlight. How are we going to put moonlight into the play?’

‘We need an almanac,’ cried Bottom. ‘Get an almanac!’ he cried excitedly.

Quince opened the almanac at the date of Theseus’s wedding. He read the details carefully.

‘It’s all right!’ he told them. ‘There is a good moon that night.’

‘Then it’s easy.’ Bottom said. ‘We leave a window open in the room where we’re playing. Everyone will see the moonlight.’

‘Or one of us could carry a lantern,’ Quince suggested. ‘He could explain that he represents the moon.’

The actors were happy. They thought they were solving all their difficulties very cleverly.

‘But what about the wall?’ Quince asked. ‘It says in the play that Pyramus and Thisbe talk to each other through a hole in the wall. How are we going to show the wall?’

Everybody looked thoughtful for a moment, and then Bottom spoke again.

‘One of us must represent the wall,’ he said. ‘He can carry a brick, to show what he is.’

‘Good, that’s settled then,’ said Quince. ‘Let’s begin, shall we? You go over there. Bottom, and when I call you, you come on the stage. All right, everybody?’

Everybody said they were ready, and Bottom went a little distance away.

Puck had heard the voices of Bottom and his friends, and he had hidden behind a tree to see what they were doing.

At first, he did not understand what Bottom and his friends were doing. Their behaviour was very strange. Then he realised what they were doing.

‘They must be actors!’ he said to himself. ‘Of course they are - but they’re surely the worst actors in the world. I think I’ll play a trick on them.’

He saw that Bottom was out of sight of his friends, and he used his magic to change Bottom’s head into the head of a donkey.

Bottom felt nothing, so he did not notice the trick that had been played on him.

The other actors were now ready to begin.

‘Bottom!’ cried Quince. ‘Where are you, Bottom? You’re supposed to be on stage now!’

Bottom stepped forward, ready to speak his lines.

‘If you loved me, Thisbe -‘ he began.

‘Run!’ cried the actors. ‘There’s a monster! Run away, everybody!’

Bottom could not understand why the actors had run away.

‘What’s the matter with them?’ he wondered. ‘Where have they gone?’

He waited for them to return, but no one came back.

‘Now I understand!’ Bottom thought. ‘They want to frighten me, that’s all it is. Well, I won’t be frightened. I’ll stay here - I’m not scared!’

Bottom began to walk up and down, and to sing one of his favourite songs. He sang very loudly. His singing woke Titania.

She looked at Bottom, and the magic flower worked on her immediately. The fact that he now had a donkey’s head made no difference at all. She fell in love with him straight away.

‘Your singing is wonderful, sir.’ she told him. ‘And you are beautiful, as well. I’m in love with you!’ she confessed.

She called all her servants, and told them that she was in love with Bottom. She ordered them to take very good care of him, and to do exactly what he wanted.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.